به گزارش اصفهان زیبا؛ چند وقت پیش که گوشی را بالا و پایین میکردم، چشمم به چیزی عجیب و جالب افتاد. تعدادی باستانشناس به دست خطهایی مربوط به «گوته» فیلسوف و ادیب آلمانی پی برده بودند.
البته آن دست خطها بیشتر شبیه سرمشق بودند. عکس را که بزرگ میکنم، واژههایی درشتتر از همه چشمم را میگیرد. علی ولیالله! واقعاً گوته نام مولا را سرمشق میکرده؟ از اتاق بیرون میروم.
توی آشپزخانه مامان مشغول است. با امیرحسین، داداش کلاس پنجمیام دارند سر انتخاب سرودی که باید موقع پخش شربتها پخش کنیم، بحث میکنند تا بهترینش را انتخاب کنند. لیوان را میدهد دستم.
_ بچش، بچش… بین شکرش اندازه است؟!
مثل همیشه خوشطعم. گلابش بهاندازه و زعفران به مقدار لازم. عکس را به مامان نشان میدهم.
_همه عالم یه چشمه از این آدم میبینن و بعدش دیگه اونقدر عاشقن که دلشون میخواد سیراب بشن ازش…قربونش برم.
چشمهایش را نم برمیدارد. قاب چشمانش همان قابی است که وقتی زیر ایوان طلای نجف میان باران نماز حاجت میخواند، قلبم را به شور و عشق واداشت. بالاخره مادر و پسر سرود مطلوبشان را پیدا میکنند.
بابا سراسیمه وارد میشود.
_هنوز آماده نشدین که! مادرم منتظره!
میپرم توی اتاق. حنانه، آن دستهای در هم گرهخورده را بادقت بریده و آماده کرده.
دارد مدادرنگیها را توی جعبه میریزد. کاغذهای رنگآمیزی را آماده کردهام. کتاب قصهها و شعرهای غدیر را هم. همه چیز برای یک جشن و بهخصوص یک مهد پر از بچههای فامیل آماده است.
میخواهم روی دستها بنویسم؛ اما دستهایم میلرزد. هر کار میکنم بدخط میشود.
_می خوای من بنویسم آجی؟ خطم خوبهها!
قلم را دست حنانه میدهم. با همان دست خط دبستانیاش روی دستها مینویسد: «علی ولیالله»
قلبم میتپد. پرچم سبزی که سر در خانه مادربزرگ زدیم، هزار بیابان خشک توی دلم را میرویاند. صدای سرود توی کوچه پیچیده.
دستم میلرزد؛ از شوق و شادی. باید مثل گوته مشّآق خوبی باشم. باید نام مولا علی را در گوشهگوشه قلبم حکاکی کنم. باید همچون پیغام بری قصه غدیر به غایبان برسانم…




