به گزارش اصفهان زیبا؛ خوبی ویژهنامه «هممحله» این است که تو را از پشت میز کارت جدا میکند؛ مجبورت میکند بروی در دل محله، توی کوچهها سرک بکشی، بهدقت نگاه کنی و خوب بشنوی. وقتی راه میافتی توی کوچههای یک محله، چشمانت را بیشتر از همیشه باز میکنی تا ردی از گذشته پیدا کنی.
تکههای تاریخ محله را خوب پیدا کنی و بچسبانی به همدیگر. آدمهای ناب محله را پیدا کنی و پای حرفهایشان بنشینی. خاطرات تلخوشیرینشان از گذشته محله را بیرون بکشی و فیلمی کوتاه جلوی چشمت به نمایش درآوری؛ فیلمهایی که از کوچهگردیهایت در دل محله فِرِیم به فریم جلو میرود، گاهی شیرین، گاهی تلخ و گاهی ترکیبی از مزههای مختلف است. محلههای قدیمی که رد تاریخ، فرهنگ و تمدن در دل کوچههایش هنوز باقی است و هنوز میتوانی برشی از یک تمدن دیرینه را داشته باشی، سکانسی فوقالعاده برای فیلم کوتاهت از محله میشود.
فیلم کوتاه ما از خلجا فیلم جذابی بود. قدمزدن در کوچههایی که هنوز بوی کاهگل نمزده استشمام میشود و پیرمردهای عصابهدستی را میببینی که گذشته خلجا را خوب به یاد دارند. خلجا داشتههای بسیار دارد؛ بیشتر از آنچه ما بخواهیم در این سیاهه بیاوریم.
در این رفتوآمدهای زیبا در خیابانی که امروز طالقانی نام دارد و روزی راهی برای عبور کالسکههای اعیانی بوده است و محل استقرار شاهزادگان و مفاخر شهر اصفهان، به یک در چوبی آبیرنگ رسیدیم؛ در کنار یک کوچه باریک که محل عبور تنها یک آدم تنها بود. دیوار خانه از بیرون فریاد میزد که گذری در تاریخ دارد و روزی آدمهای بزرگی از در آن عبور کردهاند. مردی از مغازه کنار خانه بیرون آمد و گفت: خانه تاریخی است؛ شاید نزدیک به 300 سال سن داشته باشد. اگر میخواهید داخلش را ببینید باید بروید آن طرف خیابان، سراغ پیرمردی که داخل آن مغازه قدیمی نشسته است.
اشتیاقمان برای دیدن خانه تاریخی، کشاندمان به سمت پیرمرد. مغازهای قدیمی که ابزار برقی مختصری توی قفسههایش بود. درِ کشویی را کشیدیم و سلام کردیم. پرسیدیم خانه آن طرف خیابان را میشود دید؟ پیرمرد کمی اخم کرد و گفت: نه؛ خراب شده، خرابه دیدن ندارد!
اصرار کردیم و گفتیم میخواهیم عکس بگیریم ثبت تاریخ شود؛ میراثی که بهیادگار مانده است. از پشت دخل جابهجا شد و کمی گره ابروهایش را بیشتر کرد: «نمیشود، میراثی وجود ندارد. آنجا خرابه است!»
اصرارمان برای راضیکردن مرد بیشتر شد. پیرمرد اصرارمان را که دید دلش نرم شد. عصایش را برداشت و راهی شد تا خانه را نشان بدهد.
کلید انداخت داخل قفل. در چوبی که تا نیمه بازشد، دالان طولانی با سقفهای گنبدیشکل جلوی رویمان نمایان شد. دالانی که تا دیروز صاحبمنصبان از آن حرکت داشتند، حالا پر بود از کالاهایی انبارشده. خاک روی شانههای خانه نشسته بود. دالان چند در داشت. درها یکییکی باز میشد و دالان ادامه داشت.
اولش به آشپزخانه و محل زندگی خدمه رسیدیم. بعد از آن درب بزرگی باز شد که به حیاط راه داشت؛ حیاطی بزرگ که یک حوض زیبا در میانش خودنمایی میکرد. دورتادور حیاط پر بود از اتاقهای مختلف و پنجرههای زیبا و درهای چوبی که نشانی از نقش هنر در خانه داشت.
ایوان و ستونهای گچبری شده و یک هفتدری زیبا که رنگ زیبای شیشههایش دلم آدم را میبرد، کار را تمام میکرد.
از کنار حیاط راهپلهای به سمت شاهنشین میرفت؛ جایی که زیبایی خانه دوچندان میشد.
همه این زیباییها هم انسان را جذب میکرد و هم غم بزرگی به دل مینشاند. کف فروریخته شاهنشین و سقفی که دیگر استوار نبود، آه از نهاد آدم بلند میکرد. دیوارهای فروریخته و درحالتخریب غم را فریاد میکشید. ستونها اما همچنان استوار مانده بودند؛ ولی رد فضله کبوتر کمی تیرهشان کرده بود.
پیرمرد دستبهعصا کنار حیاط ایستاده بود و نگاه حسرتبار ما را نظاره میکرد. خانه را 20 سال پیش از یک ملاک اصفهانی خریده بود؛ از بازماندگان حاج حسن روغنی. کمی از گذشته خانه میگوید؛ از اینکه خانه روزگاری پرخاطره داشته است و نو کرها و کلفتهای زیادی به صاحبان خانه، خدمات میدادند. آنقدر عزت خانه زیاد بوده که نوکرها اجازه ورود به حیاط اصلی را نداشتند.
پیرمرد گفت: خانه ارزش دارد. میراث دستش را گذاشته روی خانه. نمیگذارد ما کاری انجام بدهیم. میگوید هر چه من میگویم انجام بدهید. کمک هم نمیکند. ما هم رهایش کردیم تا خراب شود.
این جملهاش مثل تیری توی قلبم فرورفت. هزینه بالای بازسازی یکخانه تاریخی در بیتوجهی مسئولان و حمایتنکردن از مالک، خانه تاریخی روغنی را در حال تبدیلکردن به تلی از خاک میکرد. این خانه در صورت احیا ارزش افزودهای بزرگ برای محله خلجا دارد. این خانه تاریخ محله است و باید برای آیندگان باقی بماند.




