به گزارش اصفهان زیبا؛ در هر نهضتی، مردانی هستند که نامشان شاید بر پیشانی تاریخ ثبت نشود؛ اما حضورشان مانند ریشههایی پنهان، درخت انقلاب را سرپا نگهمیدارد.
منصور فرجادپور از همان نسل است؛ نسلی که پیش از آنکه فریاد استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی در کوچهها طنینانداز شود، دل در گرو آرمانی سپرده بود که بهایش، رنج، مبارزه و شهادت بود.
او از سالهای پیش از پیروزی انقلاب، در هیاهوی آن روزهای خفقان، گام در مسیر مبارزه گذاشت و پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، مسئول پایگاه بسیج جعفر طیار مسجد آیتالله شمسآبادی شد. با آغاز دفاع مقدس، آقای فرجادپور نه با اسلحه، که باهمت و تدبیر، در سنگر پشتیبانی جبههها ایستاد؛ هنوز هم، پس از سالها، پایکار ایستاده است؛ باهمان خلوص، همان دغدغه و همان بیادعایی. دیدار با خانوادههای شهدا، اسرا و جانبازان محل و استمرار ارتباط با نسل جوان بسیج، همه گواهی است بر عهدی که باایمان بسته.
آقای فرجادپور از خاطرات آن روزها و شهدای محل برایمان میگوید.
در پشتیبانی جبهه حضوری فعال داشت
او متولد سال ۱۳۳۱ است. قبل از انقلاب جزو نیروهایی بوده که به ساواک حمله میکنند و بعد برای نجات جانشان، خودشان را در رودخانه زایندهرود میاندازند. او نامهها و اعلامیههای امام را از مسجد اباالفضل در خیابان عبدالرزاق میگرفت و پخش میکرد.
یکی از فعالیتهایش در زمان جنگ، رساندن خبر شهادت به خانوادهها بود و آنها را برای شناسایی پیکر به سردخانه میبرد. خاطرات تشییعجنازه شهدا از در منازلشان تا میدان امام(ره) و بعد گلستان شهدا به همراه مداحیهای شهید مرتضی هاشمزاده که به دست منافقین ترور شد، برایش از خاطرات فراموشنشدنی است. او فرمانده گردان سپاهیان حضرت محمد(ص) بود و در پشتیبانی جبهه حضوری فعال داشت. کاروانهای اجناس زیادی را به جبهه برد. از جمعآوری پول گرفته تا خرید قایق و دیگر وسایل، برای جبهه همه را انجام میداد.
شهید سردار حجازی اهل محله ما بود
فرجادپور میگوید: شهید سردار حجازی اهل محله ما بود. شبهای جمعه که به اصفهان میآمد حتما به پایگاه بسیج سر میزد. سال ۱۳۷۴ نمایشگاهی برای شهدا برگزار کرده بودیم. در این یادواره شهدا، یکی از قطعههای گلستان شهدا را شبیهسازی کرده و قبرها و قاب عکسها را شبیه گلستان ساخته بودیم. ماه رمضان بود. یکشب سردار حجازی برای بازدید آمد و خیلی کار را دوست داشت. شهید سردار حجازی دهه فاطمیه، روضهخوانی داشتند. ایشان همیشه مقابل در منزل میایستاد و کفشهای مردم را جفت میکرد. سردار از نیروهای بااخلاص بود؛ چه زمان جنگ و چه بعد از جنگ. بااینکه درجه بالاتری گرفته بود؛ ولی هیچ تغییری در اخلاقشان به وجود نیامده بود و همانطور خاکی و خودمانی بود.
اولویت اولمان درس و پیشرفت بچهها بود
پایگاه جعفر طیار از ابتدای جنگ کارش را شروع کرد. از همان اول بنا را بر این گذاشتیم که هم بسیجی تربیت کنیم و هم خانوادهها را راضی. به همین دلیل اولویت اولمان درس و پیشرفت بچهها بود. کلاس تقویتی برای بچهها میگذاشتیم و هر فردی به کلاس پایینتر از خودش درس میداد. من تا سال ۸۴ مسئول این پایگاه بودم.
یکی از بچههای پایگاه که به شهادت رسید، یک قرضالحسنه به نام او تشکیل دادیم. نامش را گذاشتیم، قرضالحسنه «شهید مهدی کیانی». او از بچههای مخلص لشکر امام حسین (ع) بود.
همیشه حدود ۲۰ نفر از بچههای پایگاه در جبهه حضور داشتند. در دوران جنگ هرروز در پایگاه باز بود و هفتهای چند شب برنامه داشتیم. کلاسهای آموزشی و شیمیایی در پایگاه برگزار میشد.
شهید محمدجواد بروز
تعداد زیادی از بچههای پایگاه شهید شدند. شهید محمدجواد برزو یکی از این شهداست. او از بسیجیان پایگاه بود و پدرش اول خیابان شیخ بهایی نفتفروشی داشت. رفت جبهه و از ناحیه دستوپا مجروح و در بیمارستان بستری شد. فهمیده بود عملیات در پیش است، باوجود مجروحیت پایش، از بیمارستان آمده بود بیرون تا خودش را به عملیات برساند. وقتی او را دیدم، گفتم هنوز پایت خوب نشده؟ دستش را بالا آورد و گفت: برو بابا. اینکه چیزی نیست. ما داریم میرویم! هیچچیزی مانع رفتنشان نمیشد.
شهید سید مجتبی احسانی
برادر همسرم، شهید سید مجتبی احسانی هم یکی دیگر از شهدای این پایگاه و محل است. سربازیاش زمان جنگ بود. سربازیاش که تمام شد، دوباره برگشت جبهه. نمیتوانست اینجا را تحمل کند. میگفت من چیزهایی در جبهه دیدم که اینجا ماندن برایم حرام است. آنجا به ما نیاز دارند.
زمان امتحان کنکور بود. مدارک ثبتنام را برایش فرستادیم. عملیات محرم بود. انگار به او الهام شده بود که قرار است شهید شود. بچههای پایگاه میگفتند آن شب، خیلی نورانی شده بود. مجتبی، خیلی بچه مرتب و خوشپوشی بود. شلوارش را میگذاشت زیر پتو و روی آن میخوابید تا اتو شود. شلوارش همیشه خط اتو داشت. قبل رفتن، بچهها برایش مراسم پتو شیری، گرفته بودند. پتویی روی سر فرد میانداختند و او را میگرفتند زیر کتک. این شوخی و خاطرهای بود برای کسی که میخواست برود. بعد بغلش میکردند و بدرقه.
مجتبی در عملیات زخمی شده بود. بچههای یک گروهان دیگر او را دیده بودند، از او خواسته بودند تا برشگردانند؛ ولی قبول نکرده بود تا دستوپاگیر آنها نشود. ۱۰ سال مفقودالاثر بود. تا اینکه شب عروسی خواهرش خبر پیداکردنش آمد. چندروزی به خاطر عروسی صبر کردیم و بعد او را آوردیم. توی وصیتنامهاش نوشته بود وقتی شهید شدم، اگر جسدم را آوردند و برنامه خاصی داشتید آن را انجام دهید و عقب نیندازید. مجتبی ۲۲ سال داشت و حافظ قرآن بود. خط خیلی خوبی هم داشت. هر وقت از جبهه میآمد همه کارهای خوشنویسی را به او میدادیم.
شهید مهدی کیخسرو کیانی
اسفند ۶۲ خبر دادند مهدی کیخسرو کیانی به شهادت رسیده. او مسئول تدارکات بود و در پادگان دارخوین، کنار دفتر شهید خرازی دفتر داشت. هرکسی میخواست مرخصی برود، باید مهدی امضا و ثبتش میکرد.
مهدی مدتی ترخیص شد و برگشت اصفهان؛ ولی تاب نیاورد بماند و دوباره برگشت جبهه. یکبار با هم، برای تدارکات رفتیم جبهه، در راه بازگشت یک مقداری هزینه کردیم. نزدیک اصفهان گفت، اگر همینالان با من تسویه نکنی، نمیگذارم بروی. آنقدر اصرار کرد که سهمش را حساب کردم و پولش را داد.
یکشب بعد از مدتها دو روز آمده بود مرخصی. تا فهمید گشت شبانه داریم. شب اول، تا صبح با ما گشت داد.
شهید مهرداد انصاری
برنامه بازدید از خانواده شهدا را داشتیم. خیلی زود خبر نمیدادیم که خانوادهها بهزحمت نیفتند. ۴۵دقیقه قبل از بازدید به در منزل شهید انصاری رفتم. مادرش مدیر مدرسه بود. گفت: حالا باید بیایید سراغ من؟
پرسیدم چی شده؟ گفت: مهرداد دیشب به خواب من آمد و گفت امروز بچهها میخواهند بیایند اینجا دیدنت.
وقتی رفتم داخل، دیدم عکس مهرداد را گـذاشتــــه و میـــــوههـا را آمـــاده روی میزها چیده و چشمبهراه آمدنمان بوده است.
مادر شهید گفت: دخترم بیماری سختی گرفته و دکتر جوابش کرده بود. جلوی عکس مهرداد نشستم و شروع به گریه کردم. آنقدر گریه کردم که حس کردم مهرداد هم دارد گریه میکند. به او گفتم پدرت و خودت که رفتید؛ فقط خواهرت برای من مانده. اگر فردا رفتم دکتر و حالش خوب شد او را میبرم مشهد. از دکترش خواستم دوباره برایش سونو بنویسد. بعد از سونو، دکتر با تعجب گفت هیچ مشکلی ندارد. او را به مشهد بردم و تازه برگشتیم که شما آمدید دیدنمان.















