به گزارش اصفهان زیبا؛ سایههای غروب دهم تیر آرامآرام روی دیوارها میخزد و من برای دیدار و گفتوگو با پدر و مادر شهید حامد مشکاتی وارد کوچه ۲۷ و سپس خانهشان میشوم. پرچمهای اباعبداللهالحسین(ع) و حجله قرمزرنگ با عکس بزرگی از شهید و عکس کوچکتری از عموی شهیدش، در میانه حیاط جلبتوجه میکند. چند روز بیشتر از شهادت پسر ارشد این خانواده نگذشته است؛ نگاه مصمم و نافذ شهید از عکسهای روی دیوارش به میهمانان خیرمقدم میگوید. اینجا هر پرچم حسینی، روایتی از دلاوریهای این سرباز مکتب عاشورا دارد؛ او که با محبت حضرتزهرا(س) در مسیر مولایش سیدالشهدا(ع) به دست رژیم منحوس صهیونیستی در منزل مسکونی خود در تهران به شهادت رسید.
خبر شهادت حامد ابتدا به برادر میرسد و او با دو روز تأخیر خبر را برای پدر و مادر میبرد و درنهایت پیکر پاکش پس از سه روز تلاش، از روی DNA شناسایی میشود. حاجیهخانم «فاطمه ناصری»، مادر شهید، روی مبل کنارم مینشیند. چهرهاش با آن مقنعه و چادر مشکی، صلابت و آرامش را یکجا دارد. حالا داغ فرزند در سینهاش نشسته و او را در سوگ فرو برده، اما او هرگز اجازه نداده است ایمان و اقتدارش خدشهدار شود. «حامد، اولین فرزندم بود…۲۶ فروردین ۱۳۶۱، همزمان با میلاد حضرتزهرا(س) به دنیا آمد. انگار از همان اول، تقدیرش با حضرتفاطمهزهرا(س) و فداکاری و ایثار گره خورده بود.»
مادر چشمانش را میبندد. گویی تصویر حامد را در ذهنش مرور میکند و میگوید: «از روزی که شهیدشده در همه جای خانه و در همه مراسم و برنامههای خودش حضور داشته است. او توی همین خانه، میان ما زنده است. پدرش برای شهادت او مشکی نپوشید؛ چون باورش این است که شهید زنده است و راهی را رفته که پاداش آن، همراهی با امام و روزیخوردن نزد پروردگار است؛ وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ.»
مادر پیراهن مشکی را که این روزها پدر به تن کرده است، به احترام ایام محرم و عزاداری اباعبداللهالحسین(ع) و همراهی با اصحاب کربلا میداند و ادامه میدهد: «همراهی با امامحسین(ع) در جنگ حق و باطل، جبههای که پهنای میدان آن از بام تا شام تاریخ است، عقیده قلبی و همیشگی ماست.»
از او درباره حالوهوایش بعد از حمله رژیم صهیونیستی و نگرانی برای پسرش میپرسم و میگوید: «چون پاسدار بود، آن دوسه روز اول حمله به تهران با او تماس نگرفتم؛ اما واقعیت این است که حال خوبی نداشتم و قلبم تحت فشار بود؛ بیشتر هم نگران خانواده خودم که در اهواز هستند، بودم. نگران بودم و فکر میکردم اتفاقی برای آنها افتاده است؛ تااینکه از طریق فضای مجازی با برادرم مرتبط شدم و خیالم از بابت خانوادهام راحت شد؛ اما اصلا تصورش را هم نمیکردم اتفاقی قرار است برای پارهتنم و عزیزترین فرزندم آنهم در خانهاش بیفتد.»
خانهای که حسینیه شد
حاجآقا «علی مشکاتی»، پدر شهید، تسبیح را در دستانش میچرخاند و با وجود اینکه از غم بزرگ ازدستدادن پسر جوانش صحبت میکند، اما صدایش محکم است و روحیهای پراستقامت دارد. «ساعت ۳:۱۲ بعدازظهر یکشنبه 25خرداد به او پیامک دادم و حالش را پرسیدم. آن فقط یک پیامک عادی بود؛ مثل همه پیامکهای دیگر. نمیدانستم قرار است آخرین پیامکی باشد که از حامد میخوانم. آخرین پیامم به حامد برای احوالپرسی بود. او جواب داد: همه خوب هستیم. ولی تنها دقایقی بعد او بههمراه همسر و دو فرزندش در خانه مسکونیشان در تهران موردحمله اسرائیل قرار گرفتند و در این تهاجم به منازل مسکونی، او و تعداد دیگری به شهادت رسیدند.»
اتاق پر از عکسهای حامد است؛ روی دیوارها، کنار تلویزیون، کنار مفاتیح و برگههای جزءخوانی قرآن کریم…! در هر کدام هم، با همان نگاه مطمئن و آرام مینگرد. او «سردار شهید سرتیپ دوم پاسدار حسن (حامد) مشکاتی» است.
«حالا خانه ما به حسینیه تبدیل شده است.» این را پدر شهید میگوید و ادامه میدهد: «از زمانی که خبر شهادتش را شنیدیم، خانه ما حسینیه شده است و من حضور او را با چشم اینجا و توی این حسینیه میبینم.» به عقیده پدر، علاقه ویژه حامد به دستگاه سیدالشهدا(ع) و محبت فراوان او به این خاندان، علت این امر است.
پدر با اشاره به حضور دوستان، اهالی محل و مردم و مسئولان برای قدرشناسی و تجلیل از فرزند شهیدش میگوید: «او در طول 30 سال برگزاری روضه خانگیمان با تمام توان برای برپایی این مجلس تلاش میکرد؛ حتی در ایام کرونا و در تهران و در محل زندگی خودش.»
حاجآقا مشکاتی با بغضی فروخورده ادامه میدهد: «حامد به ائمهاطهار(ع) علاقه زیادی داشت؛ برای همین اسم پسر اولش را علی گذاشت؛ یعنی من و نوهام همنام هستیم. او خیلی خوب بود. آدم خیلی خوب هم باشد، خوب نیست؛ چون داغ ازدستدادنش هم سختتر است… و حامد واقعا از خوبترینها بود. حامد اخلاقی داشت که با رفتنش همه را سوزاند.»
پدر درحالی از خوشبرخوردی و مهربانی و تواضع حامد میگوید که معتقد است، هیچکس، هیچکس، ذرهای از او ناراحت نبود و اگر زمانی احساس میکرد کسی از او دلخور شده، ساعتی نمیگذشت که با بیقراری میآمد و دلش را بهدست میآورد و جبران میکرد.
حامد به رعایت حقالناس بسیار حساس بود؛ حتی به ما تذکر میداد که مواظب باشیم مبادا حقی از کسی ضایع شود. خودش، خودش را ساخته بود. به خودش سخت میگرفت، با نفسش میجنگید، خودش را به خدا رسانده بود. او واقعا شهید زندگی کرد که برای شهادت انتخاب شد.
حاجآقا مشکاتی درحالیکه اشکهایش مثل فرزندش مقاوم است و نمیریزد، ادامه میدهد: «من خیلی به حامد و جایگاه او غبطه میخورم. این روزها مرتب این جمله سردار سلیمانی که میگفت “من 40 سال است در بیابانها دنبال شهادت میگردم”، در ذهنم رژه میرود. خب معلوم است که من در راحتی و نعمت نشسته و آرزوی بهشت داشته باشم، با کسی که با فعالیت و تلاش بهدنبال بهشت است، متفاوت است؛ یعنی دقیقا بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه.»
مادر به گلدانهای گل کنار اتاق اشاره میکند؛ به هدیههای حامد. «اینها همه هدیههای حامد هستند… خیلی مهربان بود. هر بار که از تهران میآمد، هدیهای برایم میآورد. خیلی دستودلباز بود و سعی میکرد دست خالی به خانهمان نیاید.» از مادر درباره رابطه عاطفی و نزدیکترین حس مادروپسری می پرسم. صدایش در گلو میشکند و با بغض میگوید: «حامد هر دو ماه یکبار حتما به ما سر میزد و در این یکیدو روزی که اصفهان بود، گاهی پیش میآمد تا سحر بیدار میماندیم و با هم از همهچیز حرف میزدیم؛ از بچگیهایش، از خاطرههای مسجدرفتنش، از روزهایی که در بسیج فعالیت میکرد، از اقتصاد، از زندگی… بعد هم نماز صبح را میخواندیم و میخوابیدیم.»
پدر اینبار با غرور خاصی صحبتهایش را ادامه میدهد. او میگوید: «پسرم از همان بچگی شجاع بود و این شجاعت را تا بزرگسالی همراه داشت. او در دانشگاه امامحسین(ع)، موقع مانورهای سخت، همیشه اولیننفری بود که برای سقوط آزاد داوطلب میشد؛ در زندگی هم همینطور بود؛ تیز و فعال و پاک. همیشه در اظهار ارادت به امامحسین(ع)، در احترام به پدر و مادر و در خدمت به مردم پیشقدم بود.»
اما حامد یک آرزوی پنهان داشت، آرزویی که هیچگاه به پدر و مادرش نگفته بود. حالا دوستانش تعریف میکنند که همیشه در دلش آرزوی شهادت داشته و میگفته است «دعا کنید شهید شوم…!» این جملهای بود که بارها تکرار کرده بود؛ حتی در پیادهروی اربعین سال گذشته به دوستش گفته بود: «احساس میکنم این آخرین سفر اربعین من است.» و حالا تقدیر او را به آرزویش رساند؛ در قلب تهران، در همان خانهای که باید پناهگاه امن خانوادهاش باشد!




