کلمه همان کلمه است؛ اما وقتی در قالب روضه مینشیند انگار جان دارد. انگار قرار است بیاید دست بکشد روی سر خانه، روی تکتک دیوارها و وسایل، بنشیند در جان آنها که سربهزیر بردهاند و ریزریز شانههایشان تکان میخورد.
داربستها که میرود بالا و با پارچههای سیاه پوشانده میشود، دلم را گره میزنم به روضههای خانگی در خیابان کمال؛ خیابانی متفاوت که گُلهبهگُلهاش روضه خانگی برپاست.
دورهمی هر هفته پنجشنبهشبهاست. خانوادگی جمع شدهایم توی آلاچیقها. من و مادر کنار هم نشستهایم و زیر لب حرفی میزنیم.
میگفت نیت ششروز کرده بودم. میگفت زمان جنگ و بمباران بود؛ صدای آژیر خطر را که شنیدیم همگی فرار کردیم توی زیرزمین خانه.
حاجخانم را بهاندازه طول عمری که دارم، میشناسم. از همسایههای قدیمیمان است و از زمانی که چشمباز کردهام، مادرم با او سلام و علیک داشته است.
به چند ده سال پیش که برگردیم، زمان پدربزرگ و مادربزرگهایمان با رسیدن محرم، محلهها و کوچهها رنگ عوض میکردند.
سال ۱۳۴۲، حسین شش ماهه بود. همانموقع که امام فرموده بودند: «یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند.»
آن روز در حرم، روضه ساقی دشت کربلا، که بانیاش امام رضا (ع) بودند، شنیده بودیم. دلم چای بعد روضه طلب میکرد اما چایخانه صفی داشت نسبتا طولانی… در صف چایخانه ایستادم انگار عطر چای را خود حضرت افشانده بودند بس که بوی بهشت میداد.
روضه شروع شده بود. صدای نالهها که آزاد شد، تن دخترک لرزید. میان گریه حواسم جمع او بود. اشکهایم را تندتند پس زدم و دستم را دور شانههایش حلقه کردم.
درست است امسال، توفیق روضهرفتن ندارم؛ ولی دلم گرم است به همین مجلس بیریای کوچک خودمان. بچهها خودشان بهتنهایی برایم کربلا ساختهاند.
همه ما را یک اسم به هم وصل میکند. همهمان به حرمت و عزت یک اسم مثل حلقههای یک زنجیر به هم وصل شدهایم، به حرمت نام اباعبداللهالحسین(ع)…!
من آقای مداح نیستم! ولی اگر بودم، تمام این ده شب روضه عمه میخواندم! اینطور رسم است که روضهخوانها هر شبِ محرم، روضه یکی از شهدا را بخوانند. من هم میخواندم؛ اما به سَبکِ خودم!