به گزارش اصفهان زیبا؛ چند روز بود که فاطمه میخواست حلوا درست کنیم و بگذاریم لای نانهای حصیری. به یاد پارسال که خودش تعارف میکرد و میگفت: «لطفا صلوات برای امامزمون یادتون نره.»
بهش قول داده بودم روز اول محرم حلوا میپزیم. الوعده وفا! آردها را توی تابه رهایشان کردم و اجازه دادم تا با قاشق چوبی همشان بزند.
این روزها بهاندازه نوک سوزن حال عمه سادات را میفهمم. دوروبرم شلوغتر از قبل است؛ بچههایی که امیدشان به من است و خواستههایشان را از دستهای من طلب میکنند.
به یاد عمه جان! که برای بچهها حلوا تهیه میکردند تا جان بگیرند و توانشان بدهد برای گریههای گاهوبیگاهشان.
محمدحسین، نوزاد هفتماهه خانهمان، از شلوغی و گرما کلافه میشود و بیقرار. خدا نکند که ساعت خوابش به هم بخورد. آنوقت است که زمین و زمان را به هم میدوزد.
امسال نیت کردهام که روضه کوچک خانگی بگیریم. «یا علی» گفتیم و گوشهای از اتاق را با روسری سیاه و پرچمهای عزا حالوهوای هیئت دادیم.
فاطمه، سر از پا نمیشناخت. لباس سیاه خودش و زینب و محمدحسین را آورد و تنشان کرد. موهای زینبگلی را با وسواس شانه میزد و گیرهها را یکییکی روی سرش امتحان میکرد. هنوز سه سالش تمام نشده است.
محمدمهدی حرکات زینب را زیرنظر داشت. زینب شیرینزبانی میکرد و نگاه محمدمهدی روی دخترک سهساله خانهمان قفلشده بود. حتم داشتم به سهساله ارباب فکر میکرد؛ به خرابه شام… کاش کربلا بودی و دوشادوش قاسم پادررکاب اماممان جان میدادی!
کاش مایه دلگرمی مادر سادات باشی! علی عرقچین سیاه روی سرش گذاشته و عبای بابا روی دوشش است. با یک دست گوشههای عبا را نگهداشته و با یک دست بلندگو را محکم گرفته است.
کی تو اینقدر بزرگ شدی مادر! از کودکی پامنبری پروپاقرص باباست. ریشهاش پای گریههای عزاداران امامحسین(ع) سیراب شده و حالا نهالشدنش را میدیدم که به بار نشسته است.
کاش امضای مادرمان پای روضههایت باشد و دلم قرص میشد که فدايی مولایمان خواهی شد؛ مثل عبدالله، فدايی عموجان!
درست است امسال، توفیق روضهرفتن ندارم؛ ولی دلم گرم است به همین مجلس بیریای کوچک خودمان. بچهها خودشان بهتنهایی برایم کربلا ساختهاند.