به گزارش اصفهان زیبا؛ روضه شروع شده بود. صدای نالهها که آزاد شد، تن دخترک لرزید. میان گریه حواسم جمع او بود. اشکهایم را تندتند پس زدم و دستم را دور شانههایش حلقه کردم.
بغضکرده چشم دوخته بود به جماعتی که روی پاهاشان ایستاده بودند و بلندبلند ضجه میزدند. ترسیده بود. صدایش کردم. جوابم را نداد. جان داشت به لبهایم میرسید. تکانش دادم. سرش روی شانهام خم شد. قلبم پرتپش کوبید.
موهای خیس از عرقش را از روی پیشانی کنار زدم و بوسیدمش. قربانصدقهاش رفتم. بیفایده بود. با عجز همسرم را صدا زدم. با چشمهای خیس، خودش را نزدیک کشید و دست کوچک و سرد دخترک را میان دستانش گرفت.
بغض دخترک شکست و صورتش را فرو برد توی چادرم. نفسم را که میرفت قطع شود، بیرون فرستادم و به اشک منتظری که گوشه چشمهایم جمع شده بود، اجازه باریدن دادم.
او از دیدن مردهایی که جسمشان چندبرابر او بود و شنیدن صدای بمشان، زهرهاش داشت آب میشد. تا آخر روضه لبهایم را گزیدم و مراقب بودم جلوی او، گریهام بلند نشود. سخت بود.
دیدن حال دختری که ترسخورده زبانش بند آمده، من را برد به قلب واقعهای که هزارسال از آن میگذشت؛ ولی هنوز داغش تازه بود. قصه دخترکی خردسال از کاروان کربلا که روضه غربتش، رمزی از رازهای عاشوراست.
کودکی که عزاداری و گلایههایش در فراق پدر، تاریخ را شرمگین کرد. بیشتر از سه بهار را در دامن پدر نگذرانده بود که به اسیری رفت.
دستهای خستهاش توان زخم حاصل از غل و زنجیر را نداشت. آنها فقط با دستهای پرمهر پدر بازی کرده بودند و سر عمو را به آغوش کشیده بودند؛ وقتی او را روی شانههای ستبرش، قلمدوش میکرد.
همراه کاروان، منزل به منزل با غمی که روی قلب کوچکش سنگینی میکرد، رسالت پدر را به دوش کشید و با قدمهای کمجانش آن را به شهر شام رساند.
میگویند نور خورشید خاموششدنی نیست. او خورشیدی بود که خرابه تاریک را با نور شهادتش روشن کرد. آنوقت که مورخان از رنج و اشک او بر صفحههای تاریخ نوشتند و عروجش پایههای ظلم را لرزاند.
او شامیان را که نه تنها با تبلیغات مسموم معاویه، از محبت اهلبیت فاصله گرفته بودند، بلکه از عواطف انسانی هم تهی شده بودند، بیدار کرد و باعث شد همه از علت واقعه کربلا سؤال کنند.
چرا حسین را با لب تشنه کشتند؟ چرا زن و بچهاش را به اسیری گرفتند؟ چه بسیار یهودیان و مسیحیانی که با دیدن اشک و غصه دخترکی در کنج خرابه، مسلمان شدند.