چادر مشکی را از روی بند توی حیاط برداشت. رفت سمت شیر آب کنار دیوار سیمانی. خم شد و سعی کرد سرپیچ شیر را بچرخاند. کاملا سفت و یخزده بود. دوباره انگشتانش را دور سرپیچ محکم کرد. فایده نداشت.
اسمم خاکدونه بود. از وقتی یادم میآید یک گوشه افتاده بودم و کسی کاری به من نداشت. تا اینکه یک روز دستی آمد و من و چند تا از دوستانم را برداشت و در ظرفی ریخت.
آنجا چیزی نبود جز خاک و علفهای هرز! بستر رود ترکهای بزرگی برداشته بود. برای رودخانهشان حتی یک قطره آب هم باقی نمانده بود. زایندهرود از تشنگی مرده بود!