به گزارش اصفهان زیبا؛ زن با پشت خمیده، صورتی تکیده و دستهایی لرزان عصای چوبی قهوهای را بر زمین کوبید و آرامآرام به سمت آشپزخانه رفت. قوری قهوهجوش را برداشت و لیوان را پر کرد و به دستش داد.
با اندام لاغر و موهای سفید، روی مبل چرمی مشکی نشسته بود. با دستهای چروک و لرزان، لیوان را از دستش گرفت و پتوی چهارخانه را روی پاهایش کشید. زنگ خانه به صدا درآمد.
زنی قدبلند با صورت سفید و چشمان آبی با موی دماسبی زرد، در آستانه در ظاهر شد. پاکت کاغذی را به او داد و چیزهایی گفت و رفت.
زن باعجله پاکت را باز کرد و با صدای بلند گفت: «بلیتها رسید، اینجا نوشته پرواز برلین به اصفهان فردا ساعت شش. خدایا شکرت، برمیگردیم شهرمان!»
چشمان کمفروغ و خستهٔ مرد از شدت شعف درخشید. با شادی گفت: «بیا بریم با رود راین خداحافظی کنیم.»
دست در دست هم بهآرامی کنار رودخانه راین رسیدند و روی نیمکت چوبی نشستند. راین زیبا و باشکوه درحرکت بود. با وزش باد، آب صاف و زلال، موج برمیداشت و به کفشهای مشکی ساقهبلندشان میخورد.
حاشیه رود، سبز بود و پر از گلهای رنگارنگ. صدای آواز پرندگان از میان درختان شنیده میشد. زنان و مردان قدبلند و موطلایی با صورتهای بیرنگ، بند سگها و گربههایشان را در دست داشتند و قدم میزدند.
قایق موتوری با صدای گوشخراش از وسط بستر وسیع رودخانه گذشت و آن را شکاف انداخت. آنطرف رود، قلعه قدیمی بود که کنگرههای سنگی رنگورورفته روی برجش پیدا بود. در میان آسمان آبی و تکههای ابر سفید یک دسته پرنده سیاه با نوکهای دراز نارنجی، تند بال میزدند.
مرد گفت: «راین در این سالهای غربت دوست خوبی برامون بود.»
زن سر تکان داد و گفت: «بله، انگار جای خالی زایندهرودمان را پر میکرد.»
تاکسی زرد براق کنار جدول خیابان توقف کرد. بهسختی از تاکسی بیرون آمدند. مرد با پشتخمیده و دست لرزان دکمههای پالتوی بلند را بست و یقه آن را تا زیر چانه لاغرش بالا آورد.
دست زن را گرفت و با دست دیگر عصا را به دستش داد. باد تندی وزید و موهای سفید و کمپشت مرد را پریشان کرد. زن گره روسری کوچک صورتی را محکم کرد و با لبخند نگاهش کرد.
چشمشان که به پل افتاد، با سرعت بیشتری حرکت کردند. نزدیک پل عدهای باعجله در رفتوآمد بوده و برخی دیگر روی چمنها بساط پهن کرده بودند.
بچهها دنبال یک توپ چرمی خاکستری میدویدند و خیلی شلوغش کرده بودند. بالاخره از فضای سبز رد شدند و خودشان را نزدیک پل رساندند. روی همان نیمکت سنگی همیشگی نشستند و به روبهرو خیره شدند.
آنجا چیزی نبود جز خاک و علفهای هرز! بستر رود ترکهای بزرگی برداشته بود. برای رودخانهشان حتی یک قطره آب هم باقی نمانده بود. زایندهرود از تشنگی مرده بود! دیگر نای نفسکشیدن نداشت.
جسم بیروحش در میان زمین سبز شهر آرمیده بود. پل هم از داغ بزرگ مرگ رود، خسته و غمگین بود. پرنده سفید بزرگی با پاهای بلند، وسط رودخانه ایستاده و سرش را زیر بالش پنهان کرده بود.
مرد سرفه خشکی کرد و سرش را به نیمکت سنگی تکیه داد. زن دستش را در دست گرفت و سرش را روی بازوی لاغرش گذاشت و بیحرکت ماند.
هر دو ساعتها با چشمان نیمهباز و خیس به جسم بیروح رودخانه خاطراتشان نگاه کردند؛ سپس برای همیشه چشمانشان را از آن فروبستند.