گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.
هیچچیز نباید عادت بشود! عادت که بشود، عادی میشود. عادی هم که بشود دیگر فایده چندانی ندارد. یعنی چیزی ازش در نمیآید که به درد بخورد. زندگی اما برای ما عادی شده است. دنیا هم همینطور. این است که به قول آن بنده خدا، «دنیا دیگر به درد نمیخورد!» یعنی از این زندگی چیز به درد بخوری در نمیآید!
مکالمه اصولی دارد که رعایت آنها باعث میشود ارتباط معناداری بین طرفهای رابطه شکل بگیرد. توجه کامل و گوشدادن به طرف مقابل، نشان میدهد که حرفهای او را درک میکنیم و برای زاویه دیدش ارزش قائلایم و به او اهمیت میدهیم.