به گزارش اصفهان زیبا؛ گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.
-مامانی میشه بیای بازی؟
فاطمه از تو هال داد زد: «خواهش. لطفا!» صورتش را نمیدیدم؛ ولی میدانستم دو تا دستش را چسبانده به هم و کج گذاشته بغل گوشش.
شفتهها جلزوولز میکردند و طلایی میشدند.
-نمیتونم مامان، کار دارم!
فاطمه دوید توی مطبخ و دستم را کشید: «مامانی، یادته اون روزا چقد باهام بازی میکردی؟»
محمدحسین که تازه به دنیا آمدهبود با خودم عهد بستم، قول دادم که وقتی از آب و گل درآمد، برای دخترها ویژه وقت بگذارم. ناآرامیهای شبانهاش تمام شد. راه هم افتاد؛ ولی عادت کردم. به این وضع خو گرفتم. عادتم شده باهاشان بازی نکنم. این منی که ایستاده پای گاز را دوست ندارم. دلتنگ شدهام برای خودم. من امروز، قانونمند شده است. شاید هم رباتی که کوکش کردهاند؛ هی بشور و هی بساب.
دوسه سال پیش بود که بابا نصفهروزی مهمانم شده بود. دست روی سبیل پرپشتش کشید و رو به مامان گفت: «بچهها انقد سروصدا دارن و بازی میکنن، انگاری مگس داره از کنار سمیه رد میشه. هیچیش نمیشه!»
دلم لک زده برای آن دختر بیخیالِ بابا!
کسی که تمام هموغمش مادریکردن بود؛ همانی که خسته نمیشد، اخم نمیکرد. ریختوپاش بچهها به چشمش نمیآمد. انگار که ما مادرها عادت کردهایم به شستن و روفتن و غرزدنهای بعدش. درِ شیشه سماق را باز میکنم. یک مشت سماق میریزم رویشان. چشمم میخورد به زیارت جامعه. دیشب گذاشته بودمش روی قفسه ادویهها؛ مثلا جلوی چشم گذاشتهام که بخوانمش؛ وقتهایی که اگر پا به پای پیاز و سیبزمینیها پای گاز نمانم؛ دیگر از طلاییشدنشان خبری نیست.
شنیدهام ترک عادت موجب مرض است. اصلا میخواهم مرض بگیرم. در قابلمه را برمی دارم. شفتهها قلقل میکنند. بوی سماق میپیچد توی دماغم. غذای محبوب همسرجان را به حال خودش رها میکنم تا با دلِ صبر جا بیفتد.
باید برگردیم به خودِ واقعیمان. اجازه ندهیم هیچ چیزی فطرتمان را دستخوش تغییر کند. دستهایم را میگیرم زیر شیرِ آب و داد میزنم آرد.
فاطمه میداند آرد یعنی بساط خمیر و نانپزی به راه شده. میدود و از توی راه پله، سطل آرد را میآورد. با احتیاط تخممرغها را میشکند. حواسش هست خردپوستهها را نریزد داخل آرد. من دیروز اگر بود فقط میخندید. حواسش به پخششدن آردها روی میز نبود.
-مامانی! چرا آردا رو همیشه دو سه بار الک میکنی؟
-گوشه زیرانداز را میتکانم و میگویم:«اینجوری آرد سبکتر میشه.»
کاش یکی پیدا میشد من را هم الک کند. سبکشدن و رهاشدن را میخواهم. باید عادتهایم را بشکنم.
عادتها همیشه هم بد نیست. چندوقت پیش روایتی خواندم که برایم جالب بود. اگر حلم نداری، خودت را به حلیمبودن بزن. خودمان را باید به خیلی کارها بزنیم؛ مثلا الکی ادای صبورها را دربیاوریم. به یاد آن روزها، قالبها را میدهم دستشان. برق چشمهایشان را دوست دارم. سینی از خمیرهای قالبزده کج و معوج پرشده.
نشانهای که میان صفحههای جامعه گذاشتهام را برمیدارم و میخوانم. (و عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم). باید زیارت جامعه را بیشتر بخوانم.
باید عادتهایمان را از نو بسازیم؛ یعنی میشود عادت کنیم به احسان و نیکی؟