
«دوازده سالگی» میشود برایش نقطه «رفتن»؛ آنهم با شناسنامه برادر بزرگترش. میگوید پدرم مخالف جدی رفتنم به جبهه توی آن سن و سال بود، «اما من رفتم»! «میرود» و وقتی برمیگردد، چندین و چند ترکش و ریهای متلاشی شده و یک جفت چشمی که جز سیاهی، چیزی نمیبیند، برای روزها و ماهها و سالهای پیش رویش به همراه می آورد.

عاشق ارتش است، اگر زندگی شانسی برای بازگشت داشت، باز هم انتخابش ارتش بود. سال 59 وارد دانشکده افسری میشود و ســـال 62 بهعــنوان ستـــوان دوم فارغالتحصیل. به عنوان نفر برگزیده دوره مقدماتی مرکز پیاده شیراز انتخاب میشود.شیراز برای ماندن او اصرار دارد؛ اما او جبهه را انتخاب میکند. خودش میگوید غیرت یک ارتشی قبول نمیکند دشمن وارد کشورش شود و او آرام باشد.









