میجنگد؛ «5 سال و 3 ماه و 12 روز»! و بعد اسیر میشود؛ «851 روز» که شش ماه آن در انفرادی میگذرد. بیشترین زمان انفرادی را در سلول یک متر در یکونیم متر، بدون هیچ نوری با گرمایی دیوانهکننده میگذراند؛ جایی که خود عراقیها به آن میگفتند «جهنم». جانباز آزاده «سرهنگ حسین حسینی» برای ایران پرافتخارش همه سختیها و شکنجهها را تحمل میکند، همه روزهای آغشته به درد و فراق را. سال 69 افسران اردوگاه 19 تکریت را تبادل میکنند، ولی حسینی را نه! سه ماه بعد در تاریخ 30 آبان در ازای 38 افسر عراقی حاضر میشوند او را آزاد کنند….!
متولد چه سالی هستید؟
متولد 22 بهمن 1337.
اصالتااهل کجایید؟
پدرم ترک قشقایی شیراز و مادرم اصفهانی است. آبادان به دنیا آمدهام؛ اما از همان دوران کودکی به خاطر شرایط نامساعد آب و هوای آبادان به اصفهان آمدیم.
در دوران انقلاب فعالیت خاصی داشتید؟
اولین باری که با امام(ره) و انقلاب آشنا شدم، خانه دخترعمویم بود، همسایه دیوار به دیوارمان. دیدم عکس پیرمردی را به دیوار زدهاند. پرسیدم این عکس چه کسی است؟ گفت آقای خمینی(ره) است. گفتم چهکاره است؟ از آنجا شروع شد؛ بعد کمکم با دوستانی مثل شهید احمد پایدار و دیگر دوستان در منزل آقای خادمی و اجتماعات شرکت میکردیم. بعد از آن اعلامیه پخش میکردیم، کوکتل مولوتوف میساختیم و….
با چه انگیزهای؟
آن اوایل من نه اسلامشناس بودم نه انقلابشناس. بیشتر شور جوانی بود؛ بعد کمکم با خواندن کتابهای دکتر علی شریعتی و شرکت در جلسات و صحبت با دوستان به حرکتهای انقلابی گرایش پیدا کردم.
خانواده مخالفتی نداشتند؟
پدرم مثل من نبود؛ اما مخالفتی هم با عقاید من نداشت. مادرم هرچه من میگفتم قبول میکرد، البته اقلامی مثل اعلامیه و عکس و چیزهای اینچنینی را داخل منزل نمیبردیم. فقط کتابهای دکتر شریعتی را برای خواندن با خودم به خانه میبردم.
کجا زندگی میکردید؟ و تحصیلاتتان چیست؟
آن زمان محله زینبیه بودم. دیپلم رشته طبیعی گرفتم، بعد از آن وارد دانشکده افسری شدم. پس از اسارت هم دانشگاه اصفهان رشته شیمی کاربردی خواندم.
چه سالی وارد دانشکده افسری تــهــران شــدید؟ و چرا انتــخــابتان دانشکده افسری بود؟
سوم مهرماه 1359. من از نوجوانی به ارتش علاقهمند بودم.دلم میخواست خلبان شوم، ولی بعد از انقلاب قراردادهای نظامی را لغو کردند، همه چیز به هم خورد و من به خاطر علاقه به ارتش وارد دانشکده افسری شدم.
تا کی؟
پس از دوره سه ساله افسری، سال 62 در دوره مقدماتی مرکز پیاده شیراز شرکت کردم. آن زمان بیشتر افسرها را دوره پیاده میگذاشتند؛ چون نیاز جبهه بود. در این دوره من نفر برگزیده دوره شدم، به همین دلیل مرکز پیاده شیراز من را نگه داشت.
در شیراز ماندگار شدید؟
خیر، یک روز ماندم دیدم منطق و غیرت من قبول نمیکند دوستانم بروند جبهه و من شیراز بمانم.
پس مقصدتان جبهه شد؟ میدان جنگ!
بله تیر ماه سال 62 رفتم. در جبهه گردانی بود به نام گردان 801 مرکز پیاده شیراز، من رفتم آن گردان. این گردان سال 64 به تیپ 40 سراب منتقل شد.
چرا میخواستید بروید جبهه؟
عاشق ارتش بودم و عاشق جنگ. از بچگی فکر میکردم اگر جنگ شود، یک کلت برمیدارم و مثل فیلمها دشمن را میکشم. فکر میکردم دشمن ایستاده و منتظر است من یکی یکی آنها را بکشم. تصورم این بود با رفتنم به جبهه یک تحول سریع اتفاق میافتد.
کدام منطقه رفتید؟
اولین جایی که رفتم سومار، ارتفاعات گیسکه بود و بعد در مناطق مختلف.
چه سِمتی داشتید؟
ابتدا فرمانده دسته بودم، پس از آن فرمانده گروهان. بعد من را فرستادند به اولین دوره اطلاعات رزمی که بعد از انقلاب تشکیل شد. پس از بازگشت رئیس رکن دوم گردان شدم و در نهایت هم معاون گردان.
توی جنگ اوضاع را چطور دیدید؟
از سال 63 در یگانهای ارتش، مهمات سهمیهبندی شد، آنقدر کمبود مهمات داشتیم که تفنگ «ژ-3» روزی هشت تا گلوله سهمیه داشت. خمپاره 120 که آتش پشتیبانی یک گردان پیاده است، هر قبضه روزی نصفه گلوله سهمیه داشت. وضعیت توپخانه هم همینطور بود، یعنی توپ 203 که قویترین سلاح نیروی زمینی ارتش بود، برای هر قبضه روزی نصفه گلوله داشتیم و همین طور به ترتیب. فکر کنم سال 65 بود که بچههای خلبان میگفتند موشک فونیکس هواپیمایی f14 توی پادگان هوایی شیراز صفر شد. شما تصور کنید موشک هواپیما نبود، مثل تفنگی که فشنگ نداشته باشد. زمانی که عراق شهرهای ایران را موشکباران میکرد، میدیدیم موشکها دارد میرود سمت شهرها. به خودمان میپیچیدیم، خدایا اینها توی سر زن و بچه کدام بدبختی میخورد. سربازها میگفتند جناب سروان چکار کنیم؟ میگفتیم خب یک خمپاره60 بزنید، لااقل دلمان خوش باشد تلافی کردیم. مهمات نداشتیم، سلاحها همه فرسوده بود. وضعیت خورد و خوراک نیروها بدتر از مهمات!
وضعیت غذا چطور بود؟
چیزی نبود. یک دیگ بزرگ آب میگذاشتند یک قوطی رب و چندتا کنسرو داخل آن میریختند، این میشد غذای یک گروهان 130 یا 140 نفری. از سال 64 به بعد خوراک در یگانهای ارتش به همین منوال بود و روحیههایی که به شدت ضعیف شده بود.
روحیه شما هم ضعیف شده بود؟
بله. شعار نمیدهیم، باید واقعیت را گفت. روحیهها واقعا ضعیف شده بود. خود من هر وقت میآمدم مرخصی روزی که میخواستم برگردم جبهه، توی دلم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم: چرا جنگ تمام نمیشود؟ این چه وضعی است؟
با این وجود اما باز هم راهی میشدید.
غیرتم اجازه نمیداد نروم، باید میرفتم. دفاع از کشور بر من واجب بود. غیرت یک ارتشی قبول نمیکند دشمن وارد کشورش شود، ارتشی نمیگوید من نمیروم. ارتشی برای وطن جان میدهد.
دیگران نمیگفتند چرا میروی؟
زیاد میگفتند. دکتری بود که پزشک اطفال بود و مطبش روبهروی بیمارستان عیسیبنمریم. یک بار که دخترم را برده بودم مطبش، به من گفت ماهی چقدر حقوق میگیری؟ گفتم ماهی پنجهزار و 600 تومان. حرص میخورد، میگفت نمیخواهد بروی جبهه! آن هم در خط مقدم که معلوم نیست زنده بمانی! اگر بیایی منشی من شوی، ماهی ششهزار تومان به تو میدهم. گفتم نه آقای دکتر، اگر ماهی 17هزار تومان هم به من بدهی من باید بروم و از کشورم دفاع کنم.
مجروح هم شدید؟
بله؛ یک بار تیر خوردم، دو بار ترکش، یکبار هم شیمیایی شدم. بار دیگر هم در جنگ تن به تن چاقو خوردم.
کجا شیمیایی شدید؟
سال 67 در شرهانی یا همان دویرج بودم که عراق حمله کرد و من شیمیایی شدم. به بیمارستان اهواز منتقل شدم و بعد از آن اصفهان. بعد از بازگشت از اصفهان برای گشت شناسایی رفتم.
گشت شناسایی؟!
بله؛ کار عمده من گشت شناسایی و گشت رزمی بود. من تقریبا 17 یا 18 بار پشت خط عراقیها نفوذ کردم. قبل از عملیات باید شناسایی انجام میدادیم. عراقیها ماهواره، آواکس و رادار بسیار قوی داشتند. تمام مکالمات ما را شنود میکردند؛ اما ما هیچ نداشتیم و مجبور بودیم نفرپیاده با تعداد محدود بفرستیم تا شناسایی انجام دهیم و معبرها را باز کنیم. شاید گفتنش ساده باشد؛ ولی واقعا کار سخت و وحشتناکی بود، پشت خط دشمن بروی، آنجا بخواهی اطلاعات جمعآوری کنی، بین آن همه موانع، میدان مین، تلههای انفجاری، نگهبان و … گاهی وقتها باید دو ماه در یک مسیر کار میکردیم تا بتوانیم یک مسیر کوتاه را شناسایی کنیم. در یکی از این شناساییها متوجه شدم یکی از فرماندهان ما اسیر شده.
کدام فرمانده؟
بعد از آتش بس، سرهنگ نصیریزیبا، فرمانده آن زمان تیپ 40 سراب به من گفت برو شناسایی ببین جریان چیست و عراقیها کجا هستند. سه نفر بودیم، دو تا سرباز همراهم بودند. رودخانه دویرج را رد کردیم، رفتیم سنگر عراقیها، یک روزنامه عراقی آنجا بود، آن را برداشتم، دیدم عکس سروان فتاح هناره، فرمانده گردان 152 را به همراه چندتا از بچهها چاپ کردهاند. آنها اسیر شده بودند. آنقدر خوشحال شدم که روزنامه را برداشتم و به بچهها گفتم برگردیم. خبری از سروان نداشتیم، نمیدانستیم کجاست و همین که فهمیدم زنده است خوشحال شدم. وقتی از رودخانه رد شدیم، پشت بیسیم داد میزدم «جناب سروان هناره اسیر شده، سروان هناره اسیر شده». به خانواده او خبر دادند. بعدها که در اسارت همدیگر را دیدیم گفت تو ناجی من بودی که خانوادهام را از بیخبری نجات دادی. در همین گشتهایی که میرفتیم یک بار عراقیها ما را دور زدند و توانستند ما را اسیر کنند.
چطور اسیر شدید؟
به همراه ستوان دوم محمد رضایی فرمانده گروهان یکم گردان 755 تیپ 40 سراب و یک سرباز برای شناسایی رفته بودیم که عراقیها ما را دور زدند. با بیسیم خبر دادم که توی تله افتادهایم، فرمانده گردان آن موقع سرگرد محمد صحت برای نجات ما میآید، عراقیها که در کمین نشسته بودند او را اسیر میکنند. افسری به نام ایرج گیلانی فرمانده گروهان ارکان با یک افسر دیگر به نام جمشید رضایی رضوان، فرمانده گروه ادوات هم که برای نجات ما آمده بودند، خودشان زودتر در تله افتادند. افسر دیگری به نام پرویز طلوعی هم دستگیر شد. یعنی زمانی که من آن جلو درگیر بودم آنها زودتر از خودم اسیر شده بودند. شاید میتوانستم فرار کنم اما دیدم آن سرباز دست عراقیها افتاده، حمله کردم او فرار کرد، من را گرفتند.
چه مدت در جبهه بودید؟
5 سال و 3 ماه و 12 روز مشغول جنگ با دشمن متجاوز عراق بودم و بعد اسیر شدم.
چه مدت اسیر بودید؟
851 روز اسیر بودم.
بعد از دستگیری شما را کجا بردند؟
عراقیها ما را بردند قرارگاه تیپ خودشان. بعد رفتیم عقبتر، پادگان اماره، آنجا نیروها را جمع کردند. دو روز آنجا بودیم بعد ما را منتقل کردند بغداد، پادگان الرشید. آنجا ما را تفکیک کردند؛ افسر جدا، درجهدار جدا، سرباز جدا.
در پادگان الرشید بغداد چه رفتاری با شما داشتند؟
روز دوم در بغداد ما چهار تا افسر که از یک گردان بودیم، ایرج گیلانی، جمشید رضایی رضوان، محمد رضایی و من را بردند در یک اتاق کوچک برای بازجویی. در رکن 2 اطلاعات نظامی، کشورها جدول سازمانی و تجهیزات ارتش کشورهای دیگر را دارند. برای مثال وقتی یک افسر در ایران از سروانی به درجه سرگردی میرسد، کشورهای اطراف برای او شناسنامه باز میکنند و تمام اطلاعاتی که از او به دست میآورند، در آن ثبت میشود. من چون دوره اطلاعات رزمی دیده بودم و به خاطر اینکه دو بار خطشکن نوک بودم، میدانستم که عراقیها اطلاعات ما را کامل دارند. به همین دلیل به بچهها گفتم مشخصات خودتان را کامل بگویید، دروغ نگویید. بقیه چیزها را خواستید دروغ بگویید.
در این اتاق بازجویی از شما چه پرسیدند؟
یک سرتیپ عراقی بود، دو تا سرهنگ دو طرف او نشسته بودند، یک عراقی سیاه ریزهاندام با لباس سبز زیتونی هم به عنوان مترجم سمت چپ نشسته بود، اتاق خیلی کوچک بود، یک نیمکت چوبی هم بود، من نفر اول نشسته بودم، ایرج گیلانی بعد از من، محمد رضایی و جمشید رضایی رضوان به ترتیب کنار هم. سرتیپ عراقی دهانش را باز میکرد، یکریز بد و بیراه میگفت و پشتش سؤال میپرسید. آن موقع ما عربی نمیفهمیدیم. نگاه میکردیم به مترجم. مترجم هم به ما میگفت فلان فلان فلان شده، اسمت چیه؟ جواب میدادیم. دوباره سرتیپ دهانش را باز میکرد و مترجم میگفت فلان فلان فلان شده درجهات چیه؟ تا اینکه از من پرسید فلان فلان شده اهل کجایی؟ گفتم اصفهان. مترجم حرف جالبی زد گفت من دو روز پیش از ایران آمدهام. تو مشخصات یک ساختمان دو طبقه در اصفهان را به من بگو، من میگویم این ساختمان در کدام خیابان است. این خیلی حرف بود. بعد پرسید فلان فلان شده کجای اصفهان؟ گفتم شمال اصفهان. گفت عالیه. در 30 کیلومتری شمال اصفهان یک کارخانه مهماتسازی است در آنجا چه چیزی تولید میکنند؟ منظور او از شمال، در واقع جنوب اصفهان بود و 30 کیلومتری آن زرین شهر و صنایع دفاع. من یک لحظه جا خوردم و گفتم منظور شما از شمال کدام شمال است؟ گفت یعنی چه؟ گفتم شمال شهری اصفهان، جنوب جغرافیایی آن است و شمال جغرافیایی اصفهان، جنوب شهری آن است. حالا منظور شما از شمال، شمال شهری است که جنوب جغرافیایی آن است یا شمال جغرافیایی که جنوب شهری آن است؟ این مترجم که ادعا میکرد اصفهان را خوب میشناسد، گیج شده بود. نتوانست برای سرتیپ توضیح دهد. دوباره یک سری فحش داد و از اول پرسید. باز من گفتم و او نتوانست ترجمه کند. دفعه سوم سرتیپ عصبانی شد دو دستی کوبید روی میز، نیمخیز شده بود و نعره میزد. ما هم فقط به مترجم نگاه میکردیم. مترجم هم تندتند فحشهای او را ترجمه میکرد. از بس نعره کشید، سه چهارتا عراقی هجوم آوردند توی اتاق. فکر کردند ما گلاویز شدهایم.
با شما چه کردند؟
سرتیپ دستورات لازم را داد. من را که نفر اول روی نیمکت بودم پرت کردند پایین و با نبشی کوبیدند توی کمرم، سه نفر دیگر هم ریختند روی من. تا توانستند ما چهار نفر را زدند. وقتی خسته شدند ما را بردند داخل آسایشگاه. توی آسایشگاه، 37 نفر افسر بودیم. روی پنجرهها پتو زده بودند که نوری نتابد و بیرون را نبینیم. ما را درب و داغون انداختند کف آسایشگاه. چند لحظه بعد، چند نفر آمدند من را ببرند.دوستان گفتند این بدبخت مثل نعش افتاده، چکارش دارید! گفتند دستور است باید حسینی را ببریم.
شما را کجا بردند؟
نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، دو تا نگهبان عراقی زیر بغل من را گرفتند و کشانکشان بردند. وارد یک ساختمان شدیم و رفتیم داخل یک اتاق. فهمیدم آنجا اتاق شکنجه است. توی اتاق شکنجه تختی وجود دارد مثل تختهای بیمارستان. صاف، چیز خاصی ندارد به جز دستبند و پابند. بعد از بستن دست و پا، اسیر کاملا در اختیار شکنجهگر است. گوشه اتاق طاقچهای هست که به آن اجاق میگویند.کنار این اجاق همه چیز هست؛ آتش، آهن، چوب، کابل، گاز انبرهایی که با آن ناخن میکشیدند، آب جوشی که میریختند روی اعضای تناسلی بچهها. با آهن داغ و اتوی داغ بدنها را میسوزاندند و هزار بلا بدتر از اینها. مرا خواباندند روی این تخت، دست و پاهایم را بستند.
شما را چطور شکنجه دادند؟
دو تا شکنجهگر توی اتاق بودند. آن یکی که قدبلندتر بود، آمد بالای سرم، شروع کرد چپ و راست توی صورتم سیلی زدن. بعد رفت سراغ طاقچه یا همان اجاق که روشن بود. من داشتم نگاه میکردم، دیدم یک دستکش نسوز دستش کرد و بعد دستش را برد توی اجاق، میلگردی که دسته چوبی داشت و نوک آن تیز بود را درآورد. میلگرد قرمز قرمز بود. وقتی آمد طرف من آنقدر وحشت کردم که تمام بدنم میلرزید، به قدری میلرزیدم که تختی که به زمین ثابت بود، هم میلرزید. آرزوی مرگ میکردم.
با آن میلگرد چه کرد؟
آمد بالای سرم، میلگرد را به صورت افقی در فاصله نیم متری صورتم گرفت. تمام صورتم از حرارت میسوخت. در ذهن خودم گفتم الان توی چشمهایم فرو میکند، لبهایش تکان میخورد اما نمیفهمیدم چه میگوید! آرام آرام رفت پایین پای من و میلگردی که توی آتش سرخ شده بود را کف پای من فرو کرد. فریاد کشیدم و از هوش رفتم. نمیدانم چقدر زمان گذشت، آب روی صورتم ریختند، چشمهایم باز شد، انگار تمام بدنم آتش گرفته بود، میسوختم. یکدفعه دیدم آن یکی شکنجهگر که کوتاهقد بود و شکم برجستهای داشت، با یک گازانبر توی دستش آمد طرف من. از وحشت میخواستم بمیرم. آمد سمت چپ من، دستم را گرفت، انگشتهای دستم را راست کرد، نمیدانستم میخواهد ناخنهایم را بکشد یا بند انگشتهایم را قطع کند! آن لحظه هیچ چیز نمیفهمیدم به جز ترس، یک لحظه چشمهایش افتاد به چشمهای من، نمیدانم چه اتفاقی افتاد، برگشت گازانبر را پرت کرد و رفت. آن دو تا سرباز آمدند مرا بردند داخل آسایشگاه.
دلیل شکنجه شما چه بود؟
بعدها مجتبی جعفری توانست روی چندتا از سربازهای عراقی که شیعه بودند کار کند و آنها را جاسوس کند. وقتی از آنها پرسیده بود چرا با حسین حسینی این کار را کردید، گفته بودند او ارشدترین بازجوی عراقی را مسخره کرده و هی گفته شمال اصفهان، جنوب اصفهان. به خاطر همین شکنجه شده.
چه مدت پادگان الرشید بودید؟
حدود سه ماه. بعد از مدتی اردوگاهی تشکیل دادند به نام اردوگاه 19 تکریت، ما را به آنجا بردند، اردوگاه افسری بود. حدود 420 افسر ایرانی را که در پنج سال آخر جنگ اسیر شده بودند و عراقیها آنها را به صلیب سرخ نشان نداده بودند و جزو مفقودین بودند، در این اردوگاه جمع کردند.
در اردوگاه تکریت 19 همه اسرا از نیروی زمینی ارتش بودند؟
بله فقط سه تا خلبان نیروی هوایی داشتیم، چند نفر هم از ژاندارمری. بقیه همه جزو نیروی زمینی بودند. اردوگاه 19 تکریت 9 تا ساختمان داشت که از زمان انگلیسیها باقی مانده بود. تعدادی از افراد در این اردوگاه به صورت انفرادی نگهداری میشدند؛ البته تعدادشان محدود بود؛ مثلا شهید لشکری یکی از آنها بود.
از آن روزها بیشتر بگویید.
یک روز بعدازظهر به همراه افسر اکبر زیرک، افسر اکبر رحمانی و افسرجمشید رضایی رضوان در ساعت استراحت قدم میزدیم. یکی از خلبانها به نام محمد جواد وارسته که خلبان f5 بود، داشت مخالف ما قدم میزد. عراقیها او را با شکنجه نابود کرده بودند، اصلا نمیتوانست راه برود. وقتی به ما رسید، گفت شما جوانید تا جوان هستید و قدرت دارید فرار کنید و الا معلوم نیست تا کی در اسارت بمانید. این صحبت در ذهن من نقش بست. با فرمانده گردان خودمان سرگرد محمد صحت صحبت کردم که میخواهم فرار کنم. گفت باید صبر کنی ببینی بازیهای سیاسی چه میشود. اما من تصمیمم را گرفته بودم.
تصمیم به فرار؟
بله، شروع کردم به نقشه ریختن. اولین مانع قفل در بود. در، پنجرههای مربع شکل کوچک 20 در 20 شیشهای داشت و عراقیها از آن طرف، به در قفل میزدند. یک بار که عراقیها برای تفتیش آمده بودند، همین که گفتند بریزید بیرون و همه دویدند. شیشهای را که نزدیک قفل بود، شکستم. یکی از دوستان گفت اگر یک قاشق استیل داشته باشیم من میتوانم کلید قفل را برایت بسازم. ما که اصلا قاشق نداشتیم چه برسد به قاشق استیل! این طرف و آن طرف پرسوجو کردیم تا اینکه فهمیدیم توی اتاق نگهبانی یک قاشق استیل هست. با هزار ترفند به کمک بچهها رفتیم و آن قاشق استیل را برداشتیم. مدتی روی آن کار کرد و توانست کلید قفل را بسازد. من هم توی این مدت مرتب ورزش میکردم تا آمادگی جسمانی خودم را حفظ کنم.هر روز یک روزنامه عراقی الجمهوری یا الثوره به آسایشگاه میدادند. توی یکی از این روزنامهها نقشهای از ایران و عراق زده بود. برای فرار این نقشه را نیاز داشتم ولی نمیتوانستم آن را بردارم چون روزنامه در آسایشگاه مسئول داشت به نام رضا که یکی از دوستان بود. عراقیها صبح که روزنامه را به او میدادند، روزنامه روز قبل را از او تحویل میگرفتند، آن را ورق میزدند که روزنامه کامل باشد. میخواستند اذیت کنند. اگر کامل نبود رضا را کتک میزدند. کمین نشستم، وقتی نگهبانها روزنامه را بردند توی اتاق خودشان کلی تلاش کردم تا توانستم بروم داخل اتاق و آن نصفه روزنامه را پاره کنم و بردارم.
چه ابزارهای دیگری برای رفتن نیاز داشتید؟
یک چاقوی دستهسیاه هم داشتم که یک طرفش چاقو بود و طرف دیگر پیچگوشتی که آن را از عراقیها پنهان کرده بودم. یکی از دوستان هم سیمخاردارها را به هم تاب داده بود و یک سیم خاردار حلقوی شکل که وسط آن خالی بود درست کرده بود. آن را میانداختیم توی سیمخاردارها، سیمها جمع میشد. سیم خاردارهای عراقیها از کف زمین ارتفاع دو ونیم متری داشت و عمق آن بیش از 10 متر بود.
آماده کردن این تدارکات چقدر طول کشید؟
تقریبایک سال طول کشید.
برای خوراک مسیر هم فکری کرده بودید؟
نانهای صمون را که عراقیها به ما میدادند وسطش خمیر بود و ترش. اصلا نمیشد بخوریم. خمیر وسط نانها را خشک و پودر میکردیم و آن را با خوراکمان مخلوط میکردیم تا سیر شویم. من مقداری از این پودرهای صمون خشک را با شکر قاطی کرده بودم و داخل یک کیسه ریخته بودم تا به عنوان جیره مسیر با خودم ببرم. دوتا قمقمه آب هم از اتاق نگهبانی برداشته بودم به علاوه یک زیر پوش آستین رکابی سفید، یک شلوار خاکی رنگ هم از بچهها گرفتم. همه چیز آماده بود. فقط منتظر بودم اسامی 420 نفر افسر عراقی را بتوانم جایی یادداشت کنم تا وقتی به ایران رسیدم اعلام کنم که آنها اسیر هستند. کار آخری که انجام دادم یک نبشی جلوی اتاق عراقیها بود حدود 1متر و 70 سانت. این نبشی را هم برداشتم و وسط تشک مخفی کردم. اشتباهم همین بود.
چرا؟
گمشدن این نبشی، عراقیها را حساس کرد. گمشدن قاشق و بطری و روزنامهای که پاره شده بود مهم نبود؛ اما نبودن نبشی آنها را نگران کرده بود. شخصی بود به نام سروان حبیبی از افراد ژاندارمری که اسیر شده بود، بعدها جاسوس عراقیها شد، چندتا از این جاسوسها داشتیم. حبیبی را در آسایشگاهها میگرداندند تا ببیند این نبشی کجا غیب شده!
بالاخره نبشی را پیدا کردند؟
حبیبی وقتی آمد داخل آسایشگاه ما، صاف افتاد روبهروی من. بعد از چند روز متوجه شد تشک من تا نمیشود و این را لو داد. همه وسایل را برای رفتن آماده کرده بودم؛ دو تا قمقمه، نقشه، چاقو، وسایل عبور از سیم خاردار و… یک روز صبح در آسایشگاه باز شد. نگهبانی بود به اسم سمیر، قد بلند و لاغراندام با چشمهای زاغ. همین که در باز شد، توی چشمهای من نگاه کرد و گفت «تفتیش تفتیش!» از نگاهش بند دلم پاره شد. چاقو را توی مشتم گرفتم. همانجا من را بازرسی کرد، بعد گفت مشتت را باز کن و چاقو را گرفت. سه چهار نفری رفتند سر وقت وسایلم، نقشه را هم پیدا کردند.
وسایل دیگر را هم پیدا کردند؟
خیر، همین که نقشه و چاقو را پیدا کردند هول شدند، سریع مرا بردند. دوستانم زرنگی کردند بلافاصله قمقمه و وسایل عبور از سیم خاردار و نبشی و…را گم و گور کردند. فقط همان نقشه و چاقو به دستشان رسید من را بردند توی یک اتاق. ستوانی داشتند به نام رسام، جوان بود، قدبلند و درشت استخوان. خیلی بد ذات بود. از آن ستوانهایی بود که تازه استخدام شده بود و هر ظلمی میکرد تا خودش را مطرح کند. شروع کرد سؤالپرسیدن: میخواستی نگهبان عراقی را بکشی؟ گفتم این چاقو ماست را هم نمیبرد! فحش میداد با کی میخواستی فرار کنی؟ گفتم نمیخواستم فرار کنم. دوباره رفتند وسایلم را گشتند.
ادامه دارد…




