به گزارش اصفهان زیبا؛ «دوازده سالگی» میشود برایش نقطه «رفتن»؛ آنهم با شناسنامه برادر بزرگترش. میگوید پدرم مخالف جدی رفتنم به جبهه توی آن سن و سال بود، «اما من رفتم»! «میرود» و وقتی برمیگردد، چندین و چند ترکش و ریهای متلاشی شده و یک جفت چشمی که جز سیاهی، چیزی نمیبیند، برای روزها و ماهها و سالهای پیش رویش به همراه می آورد.
«محمد رضوانی» ِ پنجاه و چهارساله، حالا سالهاست که بعد از اسمش، تلخی «جانباز شیمایی» و هزار قصه گسش مینشیند و شناسنامهاش، «خسخسِ نفسها» و «ریه ویران شدهاش در جنگ» است و البته «چشمهایی که سه بار تا مرز ندیدن و خاموششدن، رفتهاند» اما میگوید: «سه تا هفت ساعت، توی اتاق عمل، زیردست دکتر، بدون بیهوشی، مُردم و زنده شدم، تا این چشمها پپیوند شدند».
او البته سالهاست در صف انتظار پیوند ریه است و این روزها تنها با 20 درصد ریه وصله و پینه شدهاش با تیغ جراحان، نفس میکشد. ماحصل نشستن روبروی محمد رضوانی و شنیدن حرفهای تلخش، گفتوگویی شد که از ابتدا تا پایانش درد داشت و درد!
دوازده سالگی خیلی زود نبود برای رفتن به جبهه؟
آن زمان شور و حال عجیبی بین مردم برای رفتن به جبهه بود. هر کسی با هر سن و سالی میخواست از وطن و ناموسش دفاع کند.
پدر و مادر مخالفتی نکردند؟
پدرم چرا! خیلی مخالفت کرد. میگفت تو الان خیلی کوچک هستی برای رفتن به جبهه. اما خب ما رفتیم.
و طبیعتاً آن زمان محصل هم بودید….
نه، من سه چهار کلاس بیشتر درس نخواند. پدرم سکته کرده بود و توانایی کار کردن نداشت. برای همین از یک جایی به بعد، من و برادر بزرگترم، شدیم مرد خانه و به جای پدرم میرفتیم سرکار. اما خب وقتی که تصمیمم برای رفتن به جبهه جدی شد، کار کردن را هم گذاشتم کنار.
مشغول چه کاری بودید؟
پدرم کارگر کشتارگاه بود و من و برادرم جای او مشغول به کار شدیم.
چندخواهر برادر بودید؟
سه برادر و یک خواهر.
گفتید با شناسنامه برادر بزرگترتان رفتید جبهه؟ چقدر اختلاف سنی داشتید؟
برادرم دوسال بزرگتر از من بود؛ یعنی 14 ساله.
با شناسنامه برادر، جایی گیر نیفتادید؟
نه! خوبی شناسنامه برادرم این بود که عکس نداشت و برای همین مشکلی برای اعزام من پیش نیامد. البته فقط یک سری با شناسنامه برادرم رفتم. سری دوم با شناسنامه خودم رفتم.
حدود دو سال بعدش که چهارده ساله شده بودم. منطقه هم که رفتم، اعلام کردم دفعه اول با شناسنامه برادرم آمده بودم. برای همین پروندهام را عوض کردند.
و چقدر وقت بعد از رفتنتان، مجروح شدید؟
اولین مجروحیتم در عملیات بدر، اسفند 63 بود که چهارتا ترکش خوردم. سه تا توی کتم و یکی توی باسنم. به هوش که آمدم دیدم توی بیمارستانم. هفت-هشت روزی بستری بودم و بعد مرخص شدم. یک ماهی اصفهان بودم و دوباره به جبهه اعزام شدم.
مجروحیت بعدی مربوط به عملیات والفجر 8 بود، آنجا، هم موج گرفتم و هم دو تا ترکش توی پهلوی سمت چپم خورد. بعد هم برای درمانم اعزام شدم بیمارستان اصفهان و سه چهارماهی که گذشت، دوباره برگشتم جبهه. مجروحیت آخر هم، که شیمایی شدم، در کربلای 5 بود.
کربلای 5 که زندگی شما را زیرورو کرد!
کربلای 5 من در گردان پیاده محمدرسول الله (ص) ِ لشکر امام حسین (ع) بودم. عملیات که شروع شد رفتیم پشت خط. از همان جا، بوی بد و نامطبوعی حس میکردم. شنیدم دشمن پیش دستی کرده و قبل از رسیدن ما، شیمیایی ریخته و منطقه را شیمایی کرده است.
همه بچهها ماسک داشتند، از اتفاق من هم ماسک را زده بودم. تا این که یک نفر از بچهها آمد و گفت منطقه خنثی شده؛ نگران نباشید. با این حال اما من ماسکم را برنداشتم. هفتهشت دقیقهای به همین شکل گذشت تا این که دیدم بچهها یکی یکی ماسکهایشان را برداشتند، من هم برداشتم. و دقیقاً از همان جا بود که حالم بد شد.
همه یا فقط شما؟
گردان ما حدود 340 نفر بود و همه این 340 نفر، آنجا با گاز خردل آلوده شدند و یکی یکی بچهها حالشان بد شد. خیلیها هم، همان لحظه شهید شدند.
شرایط شما به چه شکل بود؟
من چند دقیقهای زیاد طول نکشید که شروع کردم به استفراغ کردن و خون بالا آوردن. حالم خیلی بد شد. به یکی از بچهها گفتم: «من برم درمانگاه، یه سوزن بزنم و بیام.» سوار مینیبوس شدم که برگردم عقب، اما آنقدر خون بالا آوردم، که همانجا توی مینی بوس بیهوش شدم.
و کی به هوش آمدید؟
16 روز بعدش، در بیمارستان بقیه الله تهران. حدود سه ماهی توی بیمارستان بودم. چشمهایم زخم بود و جایی را نمیدیدم. تمام جاهای نازک بدنم، پوستش رفته بود و عفونت کرده بود.
صبح صبح که میشد، من را میبردند داخل حمام، شست و شویم میدادند و بعد با تیغ، پوستهای عفونت کرده بدنم را میتراشیدند و دارو میزدند.. تقریباً برنامه هر روزمان شده بود. دو ماهی زمان برد تا کم کم زخمها خوب شدند. ریه اما حال خوبی نداشت.
و چشمها؟
چشمهایم هنوز خوب نشده بود و دید نداشت. دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم. با این حال اما گفتم مرخصم کنند.
مرخص شدید و آمدید اصفهان؟
آمدم اصفهان و کمکم وضعیت چشمهایم با قطره و پماد بهتر شد. مدتی که گذشت، دوباره رفتم کردستان و 18 ماهی آنجا بودم. عملیات کله قندی رفتم، عملیات هزارقله و ….
با آن شرایط جسمی، مشکلی نداشتید دوباره رفتید مناطق عملیاتی؟
نه خیلی، اما از وقتی برگشتم، حالم رو به وخامت رفت و کم کم نفس کشیدن برایم سخت شد. طوری که لوله کردند توی ریهام و عفونتها را کشیدند بیرون.
این حال بد ریه ادامه داشت؟
بله. نظر دکتر طباطبایی این بود که قسمتی از ریه خراب شده و با توجه به اینکه جوان هستم و سنی ندارم، زودتر این قسمت از ریهام را در بیاورند، بهتر است.
دکتر مهاجر اما موافق این کار نبود و میگفت ریه دست زده نشود بهتر است. نظرها متفاوت بود اما نتیجه این شد که سمت راست ریهام را درآوردند، اما هیچ تاثیری نداشت و از آن روز، انگار ریه ما حالش بدتر و بدتر شد به شکلی که دکترها احتمال زنده ماندنم را 10 تا 20 درصد میدادند اما خب خدا خواست و ماندیم.
پس این عمل، مقدمهای شد بر وخامت حالتان…
متاسفانه بله و این وضعیت ادامه داشت تا حدود هشت سال پیش که در اثر زیاد شدن عفونتهای ریه، و بسته شدن راه نفس، رفتم توی کما!
و تا کی در کما بودید؟
حدود چهل روز در بیمارستان امیرالمؤمنین اصفهان در کما بودم. بعد از چهل روز با سوراخ کردن گلو و وصل کردن دستگاه، به هوش آمدم. حالم خیلی بد بود و اوضاع مساعدی نداشتم. مرخص هم که شدم، 24 ساعته پرستار بالای سرم بود و همین جا توی خانه، عفونتهای ریهام را ساکشن میکردند.
هزینههایش اما برایمان خیلی سنگین بود. مدتی بعد هم دوباره حالم بدتر شد و ناچارا اعزام شدیم بیمارستان خاتم الانبیاءی تهران. سه چهارماهی هم آنجا بستری بودم و مجدد برگشتم اصفهان.
یکی دو ماه که گذشت، دوباره حالم بد شد و برگشتم تهران، بیمارستان خاتم الانبیاء. نفس کشیدنم به قدری برایم سخت شده بود که 24 ساعته، دستگاه کمک نفس، «بای پپ»، برای دم وبازدم میگذاشتم.
در بیمارستان خاتم الانبیاء چه تصمیمی برایتان گرفتند؟
آنجا، ده-بیست نفر جراح و پزشک آمدند بالای سرم و همگی نظرشان این بود که عمل کردن من فایدهای ندارد و بهتر است تکه پارهام نکنند. تا اینکه بالاخره یک پزشکی پیدا شد و قبول کرد زیربار این عمل برود اما او هم نظرش این بود که ریسک زنده ماندن من بعد از عمل، 10 به 90 است.
و تصمیم شما چه بود؟ تن به این ریسک دادید؟
زمانی که بیمارستان بودم، چند شب قبل از اینکه این دکتر بیاید و عملم را قبول کند، خوابی از امام رضا (ع) دیدم با این مضمون که ایشان در عالم خواب، شفایم دادند.
دلم روشن به همان خواب بود. به خانمم گفتم بگو زودتر من را عمل کنند. من مطمئنم اتفاقی نمیافتد و زیرعمل زنده میمانم. بعد از عمل هم دکتر گفت کار خدا بود زنده ماندی. من تیغ را که روی ریهات گذاشتم، گفتم خلاصی اما واقعاً نمیدانم چرا و چطور زنده ماندی!
و این عمل دقیقاً چه عملی بود؟
دفعه پیش سمت راست ریهام را عمل کرده بودند و این بار قرار بود سمت چپ را عمل کنند. متاسفانه مقداری عفونت توی ریه، راه نفس کشیدنم را بسته بود که با این عمل، عفونتها از ریه خارج شد اما خب ریسک عمل زیاد بود.
عمل تأثیر مثبتی هم داشت؟
بله، تا حدودی نفس کشیدنم بهتر شد. از آن عمل به بعد، شبها با «بای پپ»، نفس میکشم و روزها با «نازال».
یعنی شب و روز با اکسیژن هستید؟
بله. هفت سال است که فقط با اکسیژن نفس میکشم.
درحال حاضر چند درصد از ریهتان فعال است؟00
حدود 20 درصد فعال است و البته کاندید پیوند ریه هم هستم.
هیچ اقدامی نکردید؟
تا به امروز حدود سه مرتبه برای پیوند ریه رفتم بیمارستان دانشوری و همه آزمایشات روی من انجام شده است. دفعه اول که رفتم برای پیوند، یک مرگ مغزی آوردند.
به من گفتند سریع بیا. رفتیم بیمارستان و برای پیوند بستری شدیم. اما خب متاسفانه توی اتاق عمل، وقتی شکم آن بنده خدا را باز کردند متوجه شدند ریه اش عفونت کرده و به این شکل پیوند اول، منتفی شد. سری دوم هم که رفتیم، یک جانباز دیگر را آوردند که اوضاعش از من وخیمتر و حادتر بود.
با من صحبت کردند و رضایت گرفتند که ریه را به او پیوند بزنند. این کار انجام شد اما متاسفانه عمل به خوبی روی او جواب نداد و ریه را پس زد و چند روز بعدش، به شهادت رسید.
سری سوم هم رفتیم اما بازهم پیوندی انجام نشد و البته این بار علتش را خودمان هم نفهمیدیم. یعنی چیزی به ما نگفتند. تا الان سه بار برای پیوند رفتهام تا توی اتاق عمل ولی هردفعه به دلایلی نشده و برگشته ام اصفهان. نمی دانم صلاح خدا چه بوده و چه هست.
چند سال است در نوبت پیوند هستید؟
حدود هفت سال است در نوبت پیوند ریه هستم.
نمی توانستید بروید خارج؟
تصمیم داشتیم اما خب برای ما هزینهاش خیلی بالاست. من 35 سال است شیمایی شدم و توی خانه افتادم. کار هم که نمیتوانم بکنم. چطور با یک حقوق بنیاد میتوانم بروم خارج؟ چینین چیزی اصلا میشود؟ باور کنید حقوقی که به من میدهند، سر پانزدهم ماه، تمام است.
کدام کشور برای درمان شما خوب است؟
برای درمان ما کشور آلمان بسیار عالی است اما بنیاد شهید اقدامی نکرده و ما را نمیفرستد. حتی اگر غرامت جنگیمان را میگرفت و به خودمان می داد، میتوانستیم برویم.
بنیاد وضعیت درمان تان را به چه شکل پیگیری میکند؟
بنیاد از نظر درمانی فقط ما را معرفی کرد تهران و کار دیگری برای ما نکرد. تهران که بودیم، فقط خانمم بنده خدا دوردویی میکرد و دنبال کارهایم بود. مثلا برای خرید «بای پپ»، یا دستگاه اکسیژن ساژ چقدر نامهنگاری کردیم تا بالاخره به ما دادند. من اینجا توی خانه بستری بودم و ساکشنم میکردند.
17 میلیون تومان هزینهام شد اما بنیاد شهید فقط 3 میلیون و 700 آن را به ماد داد و گفت ربطی به ما ندارد یا مثلا یک سال پیش دستگاه اکسیژن سازم خراب شد، بنیاد آدرس یک نفر را برای تعمیر به ما داد اما وقتی مراجعه کردیم، گفتند بنیاد به ما پول نمیدهد، اگر خودتان هزینه اش را می دهید، درستش کنیم.
گفتیم باشه درستش کن و بعد 2 و دویست هزینه تعمیرش را دادیم. الان حدود یکسال است که فاکتورش را بردیم، اما پولی به ما بابت این موضوع داده نشده. یا مثلا این لوله نازاس که از طریق آن نفس می کشم، برای این که بتوانم با آن بروم حمام، خریدم 150 هزارتومان، فاکتورهاش را دادم بنیاد ولی پولی به ما ندادند.
کپسول اکسیژنمان را قبلا بنیاد خودش میبرد، پر میکرد و برایمان میآورد اما الان حدود یکسال و نیم، دو سال است خودمان باید ببریم، پر کنیم و برای هر کپسول 35 هزار تومان هزینه بدهیم. بنیاد مگر بودجه ندارد؟ مشکل اینجاست که ما خودمان داریم خرج درمان خودمان میکنیم و بنیاد این هزینه ها را به ما نمیدهد.
از نظر هزینه دارویی چه؟ هم ساپورت نمی کند؟
برای داروهایمان میرویم بیمارستان امیرالمومنین، میگوییم این دارو را به ما بده، ایرانی میدهد. اگر خارجی بخواهیم، باید خودمان برویم بیرون، پول بدهیم و آزاد بخریم. یک قرص جوشان عادی را به ما نمیدهند و میگویند سهمیه ای است.
این شرایط خیلی برای ما آزار دهنده است. از وقتی هم که کرونا آمد، اوضاع دارویی ما بدتر شد. من سوالم از مسوولان بنیاد این است که مگر در اصفهان چند جانباز با شرایط من وجود دارد که هیچ جوره رسیدگی نمیکنند؟ من حال بدترین جانباز شیمیایی اصفهانم اما انگار نه انگار!
با توجه به شرایط فعلیتان، تا به حال پیش نیامده به خودتان بگویید کاش نرفته بودم؟
کسی که این راه را انتخاب کرده، حتما فکر همه چیز آن را کرده است. چرا گاهی اوقات یک حرفی میزنم و میگویم که کاش نرفته بودم اما واقعیت این نیست، چرا که میدانم دشمن آمده بود، زن و بچه و ناموس ما را ببرد. پس نباید شک کرد و گفت کاش نرفته بودیم.
اگر دوباره جنگ شود….
اگر دوباره هم جنگ بشود، مردم باید بروند. نمیشود نرفت. اگه نروی، میشود سوریه و هزاران جای دیگر. پس باید برویم. و البته آنهایی که باید بروند، مسوولانی هستند که اختلاس میکنند و اگر جنگ شود، همانها با هواپیما و هلیکوپتر فرار میکنند. ما اینجا به دنیا آمدیم و آب و خاکمان اینجاست. من هم اگر تواناییش را داشته باشم، حتما میروم؛ برای ناموس و آب و خاکم.
و آقای رضوانی کی ازدواج می کند؟
موقعی که از کردستان آمدم و جنگ تمام شد. سال 69 ازدواج کردم.
آشنا بودند همسرتان؟
نه همسایه بودند. خودم انتخاب کردم و عاشقش بودم. اما خدا برایش خوب بخواهد. خانمی بود که سه ماه سه ماه، بالای سر تخت من در سیسییو که هیچ کس را راه نمیدادند، مینشست.
خدا شاهد است موقعی که میرفت، نفسم تنگتر می شد وقتی هم که می آمد، از توی راهرو صدای پایش را میشناختم و نفسم بازتر میشد. همسرم برای من امید بود و اگر نبود من اینجا نبودم.
خدا خیرش بدهد، خیلی زحمت مرا کشیده و خیلی شب ها بالای سر تخت من تا صبح بیدار مانده و هیچ وقت هم احساس خستگی نکرده است. تهران که بودیم تنها بود و نفر نبود که عوض بشه. یک نفره بالای سر من میماند. حالا شما ببنید چقدر زجر کشیده این سالها…. ان شالله حلالمان کند و خدا هم عوضش را بدهد.
حال چشمهایتان چطور است؟
چشمهایم را پروفسور جوادی در تهران سه بار پیوند زدند. سه تا هفت ساعت، توی اتاق عمل، زیردست دکتر، بدون بیهوشی، مُردم و زنده شدم، تا این چشمها پپیوند شدند. الان هم دوباره چشمهایم خراب شده و اما نفسی ندارم که دوباره بخواهم بروم اتاق عمل برای پیوند.
حرف آخر با مسوولان….
مسوولان از خدا بترسند و برای این مردم کاری بکنند. مردم واقعا نابود شدهاند. برای ما که کاری نکردند، برای این مردم کاری بکنند.