به گزارش اصفهان زیبا؛ در تقویم روزها، گاهی تاریخ با خون نوشته میشود و در جنگ ۱۲ روزه، صفحهای از این تاریخ با نام دانشآموزان شهید ورق خورد. کودکانی که هنوز مشق شبشان تمام نشده بود، هنوز زنگ تفریح را با خنده آغاز میکردند، هنوز رویای بزرگ شدن در دل داشتند… اما گلوله، صبر نمیکند.
این گزارش، روایت دانشآموزانی است که دفترشان با خون ورق خورد و نامشان در فهرست شهیدان جاودانه شد. از کوچههای ساده تا قاب عکسهای سیاهوسفید، از نیمکتهای خالی تا دلهای پر از داغ، اینجا قصههایی را میخوانید که هر کدام، یک جهان اندوه و افتخارند. در روز دانشآموز، به جای معرفی رتبههای علمی، بیایید از رتبههای ایثار بگوییم. از کودکانی که با جانشان، درس آزادگی دادند. این گزارش، ادای احترام است به آنهایی که زودتر از موعد، فارغالتحصیل شدند؛ نه از مدرسه، که از زندگی.
رویای ناتمام
شهیده فاطمه شریفی
امتحانات خرداد تمام شده بود. فاطمه شریفی، دانشآموز کلاس هفتم، بعد از روزهای پرتنش درس و آزمون، همراه پدر و مادر و برادرش راهی سفری دو روزه شدند؛ سفری برای عوض کردن حالوهوا، برای نفس کشیدن در هوای تازه، برای خندیدن بیدغدغه.
در مسیر بازگشت به خانه اما در حالی که جاده، آرام بود، ناگهان، صدای انفجار بلند شد. بوی باروت همه جا را گرفت و آسمان تیره شد. خبر رسید که ماشینشان در میانه راه، هدف حملهای ناجوانمردانه اسرائیل قرار گرفت و همانجا، فاطمه، پدر، مادر و برادرش، همگی پر کشیدند. فاطمه، با دفترهایی که هنوز بوی مدرسه میداد، با لبخندی که هنوز در قاب ذهن دوستانش مانده، با رؤیاهایی که ناتمام ماندند، شهید شد. نه در میدان جنگ، که در جادهای که باید امن میبود؛ اما گلوله، جغرافیا نمیشناسد.
اسکیتپوشِ میدان قدس
شهید متین صفاییان
متین صفاییان، دانشآموز پایه دهم رشته ریاضیفیزیک، اصالتا مشهدی اما اهل شمیرانات تهران بود. نوجوانی آرام که عاشق اسکیت بود. او هم در میدانهای ورزشی میدرخشید هم در کلاسهای درس. متین در دل خانوادهاش، نور امید بود. زندگی او ۲۶ خرداد، در میدان قدس تهران یا همان تجریش به پایان رسید؛ در لحظهای ساده از زندگی. او همان روزی که حمله ددمنشانه رژیم صهیونیستی، با پشتیبانی آمریکا، یک میدان را هدف گرفت، در اوج شکوفایی، در اوج تلاش، در اوج زندگی، به آسمان رفت. نه در جبهه، نه در سنگر، بلکه در خیابانی که باید امن میبود.
مردِ سنگرهای کوچک
شهید امیرعلی امینی
امیرعلی امینی ۱۰ ساله بود و دانشآموز کلاس چهارم دبستان. در روزهای جنگ ۱۲ روزه امیرعلی دیگر فقط یک کودک نبود. او شده بود مردِ سنگر کوچکی به نام امید. میگفتند هر وقت صدای آژیر میآمد، امیرعلی اول خواهر کوچکش را بغل میکرد. بعد میدوید سمت مادر و با صدای بلند میگفت: «نترس مامان، من هستم.» اما آن روز، آسمان بیرحمتر از همیشه شد. موشکها آمدند و خانهشان را نشانه گرفتند. امیرعلی، در همان لحظهای که داشت خواهرش را پناه میداد، خودش پر کشید. او رفت… اما صدای دلگرمش هنوز در گوش مادر مانده و دفتر مشقش، با جملهای ناتمام: «وقتی بزرگ شدم، میخوام…»!
پسر کو ندارد نشان از پدر؟
شهید آرمین باکویی
آرمین باکویی، دانشآموزی از تهران، اهل خیابان حاجیزاده در نارمک. پسری باهوش، پرانرژی و عاشق علم. فرزند شهید علی باکویی، دانشمند هستهای و بوکسور، و نوه خانوادهای که ریشه در ایثار داشت. در بامداد جمعه، ۲۳ خرداد، وقتی آسمان تهران از انفجارها لرزید، خانه آنها هم لرزید. موشکهای رژیم صهیونیستی، خانهشان را هدف گرفتند. آرمین، همراه با پدر و مادرش، مونا و علی و خواهر کوچکش یاسمین، زیر آوار ماندند. داییاش، مختار باکویی، آتشنشان بود. با دستان خودش، پیکرهای خانوادهاش را از زیر آوار بیرون کشید. آرمین چند ساختمان آنطرفتر پیدا شد؛ بیجان، اما آرام.
در انتظار کلاس اول
شهید طاها بهروزی
طاها بهروزی، فقط6 سال داشت. پسری از تبریز که به کلاس اول نرسید اما با کیف کوچکش در انتظار مدرسه و اول مهر بود. طاها هر شب با دوستش، علیسان جباری قرار بازی داشت. ساعت ۸:۳۰ یکی از همان شبها، وقتی صدای انفجارها در تبریز فروکش کرده بود، طاها و علیسان از خانه بیرون رفتند تا مثل همیشه، در کوچه بازی کنند. با سقوط پهباد رژیم صهیونیستی، در نزدیکی میدان آذربایجان بازی آنها شکل دیگری گرفت و ترکشها، بیرحمانه به پیکر آنها رسید. طاها، همانجا، مقابل خانه در کنار دوستش، به شهادت رسید.
خواب آرام
شهیده زهرا بهمنآبادی
هوای شهرک چمران در شب عید غدیر، عطر شیرینی و نذری داشت. خانواده شهید بهمنآبادی، مثل هر سال، جشن کوچکی در خانه گرفته بودند. پدر و مادر، با سه فرزندشان، زهرا، هانیه و محمدعلی. در حمله صهیونیستها آن خانه دیگر خانه نبود. تنها نشانه زندگی، لبخند نیمهجان عکسهای خانوادگی روی دیوار سوخته بود. زهرا را هم میان آوار یافتند. در حالتی که انگار هنوز در خواب بود. او به خواب ابدی رفته بود.
آخرین زنگِ تفریح
شهید مجتبی شریفی
مجتبی شریفی، دانشآموز کلاس سوم دبستان، هنوز دستان کوچکش به سختی مداد را میگرفت. هنوز کلمات را با صدای بلند میخواند تا مطمئن شود درست تلفظشان کرده. هنوز زنگ تفریح برایش دنیایی از دوستی و بازی بود. پسرکی با چشمهایی پر از کنجکاوی، با دل کوچکی که پر از رؤیا بود. اما گلوله، رؤیا نمیفهمد. در یک لحظه، همه چیز خاموش شد. مجتبی، در کنار پدر، مادر و خواهرش، در حملهای ناجوانمردانه، به آسمان رفت. حالا نیمکتش خالیست. دفتر مشقش نیمهتمام مانده. اما قاب عکسش، با لبخندی کودکانه، روی میز مدرسهاش نشسته و همکلاسیهایش با احترام، جای خالیاش را پر میکنند.
آغوش آخر
شهیده سروین حمیدیان
سروین حمیدیان، ۹ ساله بود. دانشآموز کلاس سوم دبستان، با موهای بافتهشده و لبخندی که دنیا را روشن میکرد. دختری اهل تهران، با دفتر مشق و کیف مدرسه، با رؤیاهایی کودکانه که تازه داشتند شکل میگرفتند. در یکی از روزهای جنگ ۱۲ روزه، در خانهای که باید امنترین جای دنیا برای یک کودک باشد، سروین در آغوش مادرش، حدیث فخاری بود. اما آسمان، بیرحم شد. حمله موشکی رژیم صهیونیستی، خانهشان را ویران کرد و سروین، در همان آغوشی که همیشه پناهش بود، برای همیشه آرام گرفت.
دختری با چادر گلدار
شهیده فاطمه ساداتی ارمکی
فاطمه، فقط ۱۰ سال داشت. دانشآموز کلاس چهارم دبستان با دفتر مشق و قرآن کوچکش، با دل کوچکی که پر بود از عشق اهل بیت. دختری با چادر گلدار و لبخندی که همیشه با او همراه بود. در شامگاه دوم جنگ اما موشکهای رژیم صهیونیستی، خانهشان را در نارمک نشانه گرفت. آن شب فاطمه در کنار خانوادهاش بود. در کنار پدر ومادر و خواهر و برادرش. در کنار پدربزرگ و مادربزرگش. در همان خانهای که حالا به قتلگاه مظلومیت تبدیل شده است.
پرواز با پدر
شهیده باران اشراقی
باران، فقط ۹ سال داشت. تنها فرزند خانواده، عزیزِ دل پدر و مادر و دانشآموز کلاس سوم دبستان. در سحرگاه جمعه، در ساختمان اساتید سرو، باران در کنار پدرش احسان اشراقی خوابیده بود. پدر، کارمند بانک بود؛ مردی آرام، با قلبی پر از مهر. مادر، کارمند دانشگاه. موشکهای رژیم صهیونیستی خانهشان را ویران کردند. او با پدرش رفت.
شبی که ساختمان چاه آبی لرزید
شهید سید آرمین موسوی
سید آرمین موسوی، فقط ۸ سال داشت. پسری از اندیمشک، فرزند سید غلامعباس موسوی و سیده سیاهگیس موسوی، خانوادهای ساده و شریف که نگهبان چاه آب منطقه دوکوهه بودند. در روز جمعه، وقتی آسمان اندیمشک از صدای انفجار لرزید، ساختمان چاه آبی هم لرزید. موشکهای رژیم صهیونیستی، خانه کوچک این خانواده را نشانه گرفتند. آرمین، در کنار پدر و مادرش بود.آن لحظه اما آخرین لحظه زندگیاش شد. هر سه نفر، زیر آوار جان باختند.
شهادتِ خانوادگی
شهیده فاطمه نیازمند
فاطمه، فقط ۱۰ سال داشت. فرزند حجتالاسلام ابوالفضل نیازمند، امام جماعت مسجد موسی کاظم (ع) در شهرک شهید چمران. سحرگاه جمعه، ۲۳ خرداد، وقتی آسمان تهران از انفجارها لرزید، خانه فاطمه هم لرزید. موشکهای رژیم صهیونیستی، خانه این خانواده را نشانه گرفتند. فاطمه، در کنار پدر و مادرش، الهام فرهمند، خواهرش مطهره و برادرش علیرضا بود. همهشان، در یک لحظه پرکشیدند.
قهرمان میدانها
شهیده هلنا غلامی
فقط ۱۲ سال داشت. دختری از روستای سرنمک در بیرانشهر لرستان. او قهرمان کیوکوشین کاراته آسیا بود و البته قهرمان در میدان زندگی. در جریان حملات رژیم صهیونیستی به مناطق غیرنظامی، خانه هلنا نیز بیرحمانه هدف قرار گرفت.















