به گزارش اصفهان زیبا؛ در دنیایی که همه چیز با سرعت میگذرد، از خبرها گرفته تا احساسها، انگار دیگر برای همدیگر حوصلهای نمانده است. ما آدمهای عجولی شدهایم؛ عجول در کار، در قضاوت، در دوست داشتن و حتی در بریدن. کافی است کمی احساس خستگی کنیم، کمی از تفاوتها دلگیر شویم، فورا میگوییم: «نمیتونم ادامه بدم»، «دیگه تمومه»، «طلاق بگیریم و خلاص».
اما آیا واقعاً «خلاص» میشویم؟ طلاق فقط جدا شدن دو نفر نیست. گاهی، پیش از آنکه عقدی باطل شود، دلها از هم طلاق گرفتهاند. سالهاست زیر یک سقف، در سکوت زندگی میکنیم، بیآنکه صدای هم را بشنویم. در ظاهر کنار همایم، اما ذهن و دلمان کیلومترها از هم فاصله دارد. این همان طلاق عاطفی است؛ طلاقی که در شناسنامه نوشته نمیشود، اما در نگاهها، در رفتارها، در سردی خانهها فریاد میزند. در خانههای امروز، تلویزیون و تلفن همراه جای گفتوگو را گرفتهاند.
زن از کار و خستگی روزمره میگوید، اما مرد سرش در گوشی است. مرد از مشکلات کاری مینالد، اما زن در فکر پاسخ دادن به پیامهای نیمهکاره است.
بچهها در اتاق خودشاناند و والدین در دنیای خودشان. انگار همه کنار هماند، اما هیچکس با دیگرینیست.
ما یادمان رفته که رابطه مثل گیاه است؛ اگر آبش ندهی، پژمرده میشود. عشق هم باید مراقبت شود، با گفتوگو، با توجه، با مهربانیهای کوچک. ما اما اغلب انتظار داریم همهچیز خودش درست بماند؛ همانطور که در روزهای اول آشنایی بود؛ غافل از اینکه عشق بدون مراقبت، کمکم به عادت تبدیل میشود، عادت اگر تکرار شود، به خستگی.
طلاق همیشه نتیجه خیانت یا دعوا نیست؛ گاهی فقط نتیجه «بیحوصلگی» است. بیحوصلگی برای شنیدن، برای گذشتن، برای توضیح دادن، برای درک کردن.
ما دیگر طاقت نداریم کسی با ما متفاوت باشد. میخواهیم طرف مقابلمان مثل ما فکر کند، مثل ما احساس کند، مثل ما واکنش نشان دهد و وقتی نمیکند، تصور میکنیم دیگر
«نمیفهمدمان».
در حالیکه فهمیدن، تلاش میخواهد. شاید اگر کمی آهستهتر زندگی کنیم، بفهمیم بخش بزرگی از خشم و دلخوری ما از هم، از خستگی است نه از نفرت. اما چه زود قضاوت میکنیم.
در همان لحظهای که میشود گفت «میفهممت»، ما میگوییم «بسه، نمیخوام ادامه بدم». طلاق چیست؟! و کجا معنا دارد؟ اصلا معنا دارد؟! به فرهنگ لغت ایمان و اعتقادمان نگاهی بیندازیم. اما نه زود و گذرا. زود اسکرول نکنیم و نگذریم مثل صفحات اجتماعی که بر چشمبرهمزدنی خود را دانای کل می دانیم و میگذریم. طلاق، هزار مفهوم ندانسته دارد که باید یاد بگیریم.
طلاق، در ذات خودش نه گناه است و نه ننگ؛ گاهی تنها راه نجات از رابطهای ناسالم است. اما آنچه نگرانکننده است، «ساده شدنِ تصمیم به جدایی» است.
وقتی مردم با کوچکترین اختلاف، اولین گزینهشان جدایی است، یعنی جامعهای داریم که مهارت گفتوگو و صبر را از دست داده است. یعنی ما دیگر بلد نیستیم «با هم بودن» را تمرین کنیم.
حالا بچهها از پدر و مادرهای جدا بزرگ میشوند و نسل جدید عشق را نه با امنیت، که با ترس یاد میگیرد؛ ترس از ماندن، ترس از تکرار اشتباه، ترس از اعتماد.
در حالی که ریشه این ترس در همان جمله ساده است: «حوصله هم را نداریم». اما میشود از همینجا شروع کرد؛ از یک گفتوگوی ساده، از شنیدن بدون قضاوت، از کنار گذاشتن گوشی وقت شام، از یادآوری اینکه چرا روزی همدیگر را انتخاب کردیم.
هیچ خانهای یکشبه سرد نمیشود، همانطور که هیچ عشقی بیدلیل نمیمیرد. همه چیز از همان لحظهای شروع میشود که سکوت جای گفتوگو را میگیرد و غرور جای مهربانی را. اگر قرار است جامعهای آرامتر و خانوادهای سالمتر داشته باشیم، باید دوباره یاد بگیریم «صبر» یعنی چه؟ صبر در گوش دادن، در توضیح دادن، در گذشت کردن.
البته طلاق همیشه شکست نیست، اما وقتی نتیجه عجله و خستگی است، بیشتر شبیه فرار است تا نجات. شاید لازم نباشد همیشه برای حفظ رابطه بجنگیم، اما حداقل میتوانیم قبل از بریدن، لحظهای مکث کنیم و از خود بپرسیم: آیا واقعا مشکل، اوست یا بیحوصلگیِ ما؟
سبک زندگی ما به کمک ما آمد و زندگی را آسان کرد یا ما را در هیاهوی پر غوغایش زمین زد که اینچنین زود خسته میشویم و به انزوای اتاق تنهایی فکر میکنیم؟















