کابوس عروسک خاکستری

ظرف قل‌های نارنگی را دست اهورا و موز را می‌دهم به ابراهیم و بر‌می‌گردم تا یک قاشق حریره بادام توی دهان فاطمه بریزم که ابراهیم موز پوست کنده را جلویم می‌گیرد و می‌گوید: «خاله ببین اینجاش گندیده.»

تاریخ انتشار: ۱۴:۴۵ - دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
کابوس عروسک خاکستری

به گزارش اصفهان زیبا؛ ظرف قل‌های نارنگی را دست اهورا و موز را می‌دهم به ابراهیم و بر‌می‌گردم تا یک قاشق حریره بادام توی دهان فاطمه بریزم که ابراهیم موز پوست کنده را جلویم می‌گیرد و می‌گوید: «خاله ببین اینجاش گندیده.»

نگاه می‌کنم؛ یک نگاه تند و سریع. یک خال کوچک قهوه‌ای روی بدن صاف و نرم موز نشسته.می‌گویم: «خاله اینکه چیزی نیست. بخور. سالمه و رسیده.»

مارک روی موز را نشانش می‌دهم. «ببین علامت سیب سلامت هم داره. »

من‌من می‌کند و دماغش را بالا می‌کشد. هنوز دارد فکر می‌کند موز را بخورد یا نه؟ می‌گذارم خودش تصمیم بگیرد. اهورا از آن طرف صدایم می‌کند:
– خاله! خاله! من نارنگی نمی‌خورم.

-چرا خاله؟

– نارنگی‌ها تلخند. دوست ندارم.

یاد حرف معصومه‌خانم، زن همسایه‌مان می‌افتم. نمی‌دانم چرا نارنگی‌ها طعمشان عوض شده، تلخ و ترشند.

ندای چهارساله هم موز به دست می‌آید روبه‌روی فاطمه. داخل ظرف غذایی که توی دستم نگه‌ داشته‌ام نگاهی می‌اندازد. میوه‌اش را گاز می‌زند و می‌گوید:
– وای حالم به هم خورد خاله. فاطمه چطوری اینارو می‌خوره.

می‌خندم و می‌گویم:
-تو هم همقد فاطمه بودی حریره می‌خوردی. دندون نداشتی خاله.

بعد سر کیف آریا می‌روم. مادرش جریمه‌اش کرده و امروز به خاطر شیطنت‌هایش فقط یک پاکت شیر گذاشته. آریا همان را هم نمی‌خورد. چند جرعه با ضرب و زور با نی بالا می‌کشد. توی کلاس بند نمی‌شود و می‌خواهد از زیر هر کاری در برود. مربی می‌گوید سر کلاس تمرکز ندارد.

یسنا آرام روی صندلی نشسته و مثل یک دختر عاقل و بالغ لقمه نان و پنیر و گردو می‌خورد. هر روز صبح که می‌آید از خاله‌اش می‌گوید. می‌گوید خاله‌ام هم‌اسم شماست. بعد از توی کیفش نقاشی عروسک خزی را در می‌آورد. خیره نگاه می‌کنم. چشم‌های درشت و دندان‌های تیز بیرون زده.

یسنا سعی کرده با رنگ‌های روشن و شاد نقاشی عروسک را جذاب کند. اما نمی‌دانم چرا فرم صورت، چشم‌ها و دندان‌هایش با بقیه عروسک‌هایی که توی دست بچه‌ها دیده‌ام فرق دارد و به دلم نمی‌نشیند. یواشکی نقاشی را نشانم می‌دهد. می‌گوید حواسش بوده بابا و مامانش نبینند. می‌گذارم خوب حرف‌هایش را بزند. یک عالمه حرف برای گفتن دارد. تازه وقتی نگین هم می‌آید حرف‌هایشان گل می‌کند و بیشتر برای نقاشی عروسک ذوق می‌کنند.

می‌گوید به بابا گفته از مشهد سوغاتی آن عروسک با رنگ خاکستری‌ بیاورد و پدر هم انگار یادش رفته و حالا او ناراحت است. پدر نگین زنگ می‌زند و با خانم مدیر صحبت می‌کند. حرفش این است: «کاری کنید دخترم کمتر درباره این عروسک حرف بزند. نگین شب‌ها با کابوس این عروسک از خواب می‌پرد.»

خانم مدیر می‌گوید: «حتما تذکر می‌دهد» و آن روز تا نگین می‌آید از عروسک حرف بزند، سریع دم حرفش را قیچی می‌کند.

روی صندلی اتوبوس نشسته‌ام. اتوبوس پشت چراغ قرمز می‌ایستد. روی بیلبورد تبلیغاتی تصویر سرعت یک ماشین را نشان می‌دهد و عقربه‌ای که روی صد ایستاده. زیر تصویر نوشته «به سرعت دقت کن!»

صفحه گوشی‌ام را باز می‌کنم؛ صحنه‌های ترسناک، تاریک و بی‌نور، عروسک‌های خزی با رنگ‌های متنوع، همه یک مدل و یک شکل. بچه‌ها توی دست‌های کوچکشان چه چیزی لمس می‌کنند؟ چشم‌های معصومانه آن‌ها روی چه نمادها و تصاویری خیره می‌ماند؟ چه صحنه‌هایی را در مغزشان ضبط و ثبت می‌کنند؟

موبایل را خاموش می‌کنم و ته کیفم می‌اندازم. یاد حرف ندا می‌افتم. تا کی می‌خواهیم حریره بخوریم؟ هنوز بزرگ نشده‌ایم؟