به گزارش اصفهان زیبا؛ «دیشب خواب دیدم توی باغی با گلهای سفید بودم. صداى قرآن میآمد و حس میکردم سبک شدم. مثل پرندهای که از زمین جدا میشود و میوه درختان را میچیدم…»
این را زنی میگفت که چادر عربیاش را دور خودش پیچیده بود و آرام، قرآن کوچکی را در دست میفشرد.
آن طرف تر مردی میانسال نشسته بود که آهسته گفت:« من سه شب پیش یه خواب عجیب دیدم. رفتم جلوی آینه، اما تصویر خودم نبود. یه چهره نورانی نگام میکرد، انگار میخواست چیزی بگه… بیدار شدم با تپش قلب!».
چند قدم آنطرفتر، زنی جوان با روسری سرمهای و چهره ای متعجب خندید و گفت: «میدونم خندهداره؛ ولی خواب دیدم یه هندونه خیلی بزرگ خریدم که تو یخچال جا نمیشد. هرچی زور میزدم کوچیک نمیشد! خندهاش از ته دل بود؛ اما ته نگاهش اضطراب پنهانی داشت.»
جوان دیگری با پوشهای قهوهای در دست، سرش را پایین انداخت و گفت: «یه پیشنهاد کاری از یه شرکت خصوصی دارم. نمیدونم برم یا بمونم تو اداره فعلی. اومدم استخاره بگیرم، شاید خدا راه درستو نشونم بده.»
همه مردمی که اینجا هستند آرام حرف میزنند. با لحن کسانی که به جایی امن و آرام آمدهاند؛ جایی که میشود بیقضاوت حرف دل را گفت.
در سکوت میان واژهها، نفسها نرمتر میشود، نگاهها صادقتر. هیچکدام عجله ندارند. هرکدامشان برگهای در دست دارند.کاغذی تاخورده با خطهای متفاوت؛ پر از خوابها، پرسشها و خواستههایی که نمیخواهند کسی از آن باخبر شود.
شنیده بودم مردم از گوشهوکنار شهر و حتی راه دور برای دیدن حاجآقا صدیقین میآیند؛ بعضی برای تعبیر خوابی که آرامشان نمیگذارد، بعضی برای تصمیمی که نمیدانند خیرشان در چیست.
جایی که این آدمها در آن نشستهاند، شبستان مسجد دربکوشک است؛ مسجدی تاریخی و قدیمی در قلب اصفهان که قرنهاست سایه کاشیهای آبی و زیبایش و تیرهای چوبیِ شبستان قدیمی اش پناهگاه دلهای بیقرار است. نور زرد لامپها روی آجرها میلغزد و بوی اسپند، نان تازه و رطوبت سنگفرشها در هوا پخش است.
در این شبستان تاریخی، زنها و مردها جدا از هم اما با حالتی شبیه هم روی فرشهای دستباف نشستهاند.
پیرمردی با عینک تهاستکانی برگهای را مینویسد، دختر جوانی زیر لب دعا میخواند و دیگری چشمانش روی دیوارهای شبستان مات و مبهوت مانده است.
خادم مسجد، مردی میانسال است که برگهها را میگیرد، میبرد و پاسخها را به صاحبانشان برمیگرداند. گاهی با لبخند، گاهی با تندی و بیحوصلگی می گوید: «امروز دیگر کاغذ نمی گیریم، حاج آقا نمی رسند جواب بدهند.»
حاجآقا شیخ حسن صدیقین و میراث خانوادگی
در انتهای شبستان، پشت میز چوبی سادهای که با قرآن، خودکار و برگههای تاخورده پر شده، حاجآقا شیخ حسن صدیقین نشسته است. چهرهای آرام دارد، با ریش سفید کوتاه و نگاهی که در آن صلابت و مهربانی در هم آمیخته. یکییکی برگهها را میخواند، زیر لب آیهای زمزمه میکند، سپس تعبیر یا نتیجه استخاره را در گوشه کاغذ یادداشت میکند. گاهی مکثی کوتاه میکند؛ انگار گوش میدهد به صدایی از درون. بعد، خادم برگه را میگیرد و به صاحبش بازمیگرداند. بعضیها لبخند میزنند، بعضی دیگر بیصدا درهم فرومیروند و ناراحت میشوند.
اینجا، خوابها تنها تصویری گذرا نیستند؛ زبانِ ناخودآگاهِ دلها هستند که در حضور مردی تعبیر میشوند که گوشدادن را بهتر از سخنگفتن بلد است. مردم میگویند حاجآقا هیچ هزینهای نمیگیرد؛ حتی اگر ساعتها برای یک نفر وقت بگذارد. برایش فرقی ندارد زنی روستایی آمده باشد یا مردی کارمند یا جوانی با سر و روی امروزی.
وقتی از میان جمع زنان و مردانی که در گوشه گوشه شبستان نشسته اند میگذرم، حس میکنم هر برگهای که آنها نوشتهاند و منتظر پاسخ هستند، فصل کوتاهی از کتاب زندگیِ آنان است: مادرانی که خواب فرزندشان را نوشتهاند، جوانانی که دنبال نشانهای برای ازدواج یا سفرند و کسانی که میخواهند بدانند اضطرابهای شبانهشان تعبیر دارد یا نه. همهشان آمدهاند تا از کسی بشنوند: «خیر در این است.»
اما ریشه این سنت و مراجعه مردم به مسجد دربکوشک از امروز و دیروز نیست.
چند روز بعد، مسیرم به تخت فولاد افتاد؛ جایی که میراث معنوی خاندان صدیقین در خاکش آرام گرفته. در تکیه تاریخی کازرونی، میان حجرههای هشتضلعی و دیوارهای آجرین، مزار آیتالله حاج شیخ محمدباقر صدیقین قرار دارد؛ عالمی که روایت کردهاند در سفری به مشهد، از امام رضا(ع) درخواست عنایتی کرد و از آن حضرت ندا شنید: «ما به تو علم تعبیر رؤیا عطا کردیم.» کنار او سنگی سفید و ساده با نام آیتالله حاج شیخ حسینعلی صدیقین دیده میشود؛ پدرش، فقیه و عارفی که سالها پیش در همین شهر، در مسجد دربکوشک اقامه جماعت داشت.
ادامه راه پدران در مسجد دربکوشک
حالا، سالها پس از آن دو، فرزندشان حاجآقا حسن صدیقین در همان مسجد راه پدرانش را ادامه میدهد. او هر روز از صبح تا بعد از نماز مغرب و عشا پشت میز مینشیند و نور لامپ بر برگههایی میافتد که خوابها، تصمیمها و تردیدهای مردم روی آنها نوشته شده است.
اینجا هنوز کسی هست که بیهیچ توقعی، در سکوت، بار خوابها و استخاره های مردم را بر دوش بکشد.
در روزگاری که دلها بهسختی آرام میگیرند، مسجد دربکوشک هنوز پناهگاهی است برای دلهای مضطرب؛ جایی که خوابها تعبیر میشوند، دعاها پاسخ میگیرند و ایمان، دوباره جان میگیرد.




