به گزارش اصفهان زیبا؛ در آن روزهای دور، وقتی هنوز قدِ کنجکاویهایم به قفسههای بلند کتابخانه زیرشیروانی نمیرسید، پدرم را میدیدم که با کتابهای قطور و بیتصویرش خلوت میکرد. من، کودک تشنه کشف، با چشمانی پر از سؤال، به جلدهای رنگباختهای نگاه میکردم که گویی رازهایی از جهانی دیگر را در خود پنهان کرده بودند. آیا پدرم همه آن کتابها را خوانده بود؟ آیا درون آن صفحات، چیزی بود که میتوانست مرا به او نزدیکتر کند؟ دستم کوتاه بود، اما دلم بلند.
برادرم هم کتاب داشت، اما کتابهایش بیشتر درسی بودند؛ قابل لمستر، اما نه چندان دلنشین. من اما، در جستوجوی تصویری بودم که بتوانم با آن حرف بزنم. کتاب بیتصویر برایم بیصدا بود و من با مداد رنگی، به آن صدا میدادم؛ نقاشی میکشیدم، خیال میبافتم و گاه در حاشیه صفحات، قصهای تازه مینوشتم.
اولین کتابی که با پول توجیبیام خریدم، «چشم کویر» بود؛ جلد صورتیاش با تصویر شتری نابینا و موشی کوچک، هنوز هم در ذهنم روشن است. داستان آن بچه شتر که به خاطر نابیناییاش از قبیله رانده شد و با حس بویاییاش راهی به زندگی یافت، برایم چیزی فراتر از یک قصه کودکانه بود. بعدها، وقتی بیماری «اشتارگات» به سراغم آمد و بیناییام را آرامآرام ربود، فهمیدم که آن شتر، من بودم. من بودم که با چشمانی کمسو، باید راهی تازه مییافتم؛ باید برکهای پیدا میکردم، باید با موشی خیالی دوست میشدم، باید قبیلهام را نجات میدادم.
مرگ پدر و آگاهی از بیماریام، دو ضربه سنگین بودند که مرا از دنیای کودکی به دنیای واقعیت پرتاب کردند. اما کتاب، همچنان پناه من بود. در کتابخانه پدر، دیگر به دنبال نقاشی نمیگشتم؛ به دنبال خودش میگشتم. کتابهایی مثل «الحیاة» و «تاریخ آفرینش انسان» را ورق میزدم؛ بیآنکه همهشان را بفهمم. اما واژهها، مثل نخهایی نامرئی، مرا به او وصل میکردند.
در دوران دبستان، عضو کانون فکری کودکان و نوجوانان شدم. کتابهایی مثل «نخودی»، «آلیس در سرزمین عجایب»، «خرس و کندوی عسل» و «قصههای سندباد» را با ولع میخواندم. هر کتاب، پنجرهای بود به جهانی تازه. اما با گذر زمان و پیشرفت بیماری، خواندن سختتر شد. در دوران متوسطه، فقط میتوانستم کتابهای درسی را بخوانم. بخش تاریخ ادبیات فارسی، که برای خیلیها خستهکننده بود، برای من دریچهای بود به دنیای نویسندگان بزرگ. همیشه میپرسیدم: آیا روزی میتوانم رمانهایشان را بخوانم؟ آیا چشمهایم یاری خواهند کرد؟
در دوران کارشناسی ارشد، گوشیهای اندروید به کمکم آمدند. با قابلیت بزرگنمایی و دسترسپذیری، توانستم دوباره به کتاب نزدیک شوم. دوستان کتابخوانم، با حرفهایشان مرا وسوسه میکردند که بخوانم. یکبار، دوستی در حال خوردن لیموترش، با شور و شوق از رمان «کوری» حرف میزد. من هم، با آب دهان و اشتیاق، تصمیم گرفتم آن را بخوانم.
شهر کتاب برایم مثل معبدی بود؛ جایی رمانتیک، جایی برای لمس واژهها. هر بار که میرفتم، یک کتاب شعر میخریدم، از آن عکس میگرفتم، زوم میکردم و میخواندم.
«ملت عشق» اولین رمانی بود که شنیدم؛ با صدای مسلط و موسیقی دلنشین، مرا به کوچههای ترکیه برد. بعد از آن، «دخترى كه رهايش كردى»، «عقايد يك دلقك»، «دالان بهشت»، «كافه پيانو»، «خرمكس»، «۱۹۸۴»، «خوشههای خشم»، «شوهر آهو خانم»، «چشمهایش» و… . هر کدام، سفری بود به دنیایی دیگر. گرههایی که سالها در ذهنم مانده بودند، باز شدند.
در ماجراهای عاشقانهام هم کتاب حضور داشت. «آیا تو آن گمشدهام هستی؟» را همزمان با یک عشق بیسرانجام شنیدم. نویسندهاش، مثل من، مشکل بینایی داشت. «مادام کاملیا» را هم به توصیهی همان عشق خواندم؛ نسخه الکترونیکیاش را زوم میکردم و میخواندم. برای زن داستان گریه کردم؛ زنی که شاید هرگز وجود نداشت، اما در دل من جا گرفت.
و بعد، تیمتاک آمد؛ نرمافزاری برای نابینایان، شبیه شهری مجازی با تالار گفتوگو، کتابخانه، دانشگاه، موسیقی و کلاس درس. جالب بود که تیم تاک سکانسهای از رمان کوری را در واقعیت برایم تداعی میکرد. آنجا با دوستانی آشنا شدم که کتاب را نه با چشم، که با دل میخواندند. کتابهای صوتی را میخریدند، گوش میدادند، نقد میکردند. من هم به جمعشان پیوستم. «جنگ و صلح» را شنیدم، هرچند فقط یک جلدش را توانستم تحمل کنم؛ خوانندهاش مسلط نبود، و این برای من، مثل زهر بود.
بعدها، با کتابخانه ولیعصر اصفهان آشنا شدم؛ جایی مجهز به کتابهای بریل و شنیداری. آنجا بود که فهمیدم کتاب صوتی، نه تنها جایگزین نیست، بلکه برای خودش سفری تازه است.
اما شبهایی هم بود که با دوستانم، با کتاب بریل حافظ فال میگرفتیم و تا صبح میخندیدیم. کتاب، در همه لحظات زندگیام جاری بود؛ در اشکهایم، در خندههایم، در تنهاییهایم، در عاشقانههایم. کتاب، معلمی بود که بیصدا، اما عمیق، مرا تربیت میکرد.
کتاب، برای من فقط واژه نبود؛ روحی بود مهربان، همراه، معلم، دوست، همسفر، همدرد. کتاب، نوری بود در تاریکی چشمهایم، صدایی بود در سکوت شبهایم، و عشقی بود که هیچگاه خاموش نشد.
من، با کتاب بزرگ شدم. با کتاب گریستم، خندیدم، عاشق شدم، شکست خوردم، دوباره برخاستم. کتاب، نه فقط خاطره کودکیام بود، که پناه تمام لحظههای زندگیام شد و حالا، اگر کسی از من بپرسد که چشمهایت چه دیدند، میگویم: واژهها را. واژههایی که دیدنی نبودند، اما حسشدنی بودند. واژههایی که مرا ساختند، مرا نجات دادند، و هنوز هم، در گوشهای از ذهنم، زمزمه میکنند: «بخوان! حتی اگر نبینی.»















