به گزارش اصفهان زیبا؛ خانه شخص امام منبر بود. مریم میگفت: هرروز همین است. مردم بس که زیادند توی خانه جا نمیشوند. مریم گفت: آقا را دیدهام. دیگر نمیروم که حق دیگران را نخورم.
مرجان پابهماه که بود، هرروز میرفتیم خانه امام. زنها جا باز میکردند برایش. امام برای زنها دوچندان ارزش قائل بودند؛ بهخصوص مرجان که یک توراهی هم داشت. مرجان میگفت: پسرم فدایی آقای خمینی.
مادرش دعواش کرد؛ ولی من از دلوجرئتش خوشم آمد. گاهی دیوانگی میکرد؛ اما این عاقلانهترین کارش بود. سختش بود. راهرفتن برایش سخت بود و نفسکشیدن هم.
ما از کجا به کجا برای دیدن امام میرفتیم. مرجان میگفت: مغز بچهام پرشده از حرفهای امام. چقدر شیرین حرف میزدند؛ حتی نراقی تریاکی چند باری پایِ حرفهای امام نشست؛ یکبار هم از نزدیک دیده بود. خب سخت بود. نمیشد؛ ولی نراقی امام را دیده بود. خودش گاهی که خمار نبود، میگفت: توهم زدهام؟ اما نزده بود. خودم برده بودمش.
امام که از دنیا رفتند، نراقی هی میگفت: امام پاییز مرد. بس که سخت بود. بس که جانِ همهمان را گرفت. بس که ما را در خماریمان گیج کرد. بس که ذهنهامان را خوردیم.
نراقی گفت که امام پاییز رفت؛ ولی میانههای ماه بود، میانههای خرداد. من آن شب را خوب به یاد دارم که ماه نصف شده بود. بچه مرجان که به دنیا آمد، گفت: ببریدش پیش امام. خودش که نمیتوانست بیاید؛ ولی اِلاوبلا که بچهام را ببرید.
خودم و مادرم بودیم. من بچه را گرفتم بغل. حالا بچه اول و یک عروسک دوروزه که بردنش آسان نبود. گفتیم زود میرویم و زود هم میآییم که وقت شیرخوردنش پیش مادرش باشد و بیتابی نکند طفل معصوم.
منبرِ امام بود. شاید میانههایش یا یک جایی رو به آن آخرها، توی خانه جا نبود. بچه را بغل گرفتم و دم در کنار پنجره ایستادم. قامت راست و بچه بین دستهام نفس میکشید. آقا به من اشاره کردند.
پاهام میلرزید. جای پا پیدا کرده و هی نفرنفر جمعیت را رد کردم. رسیدم به آقا. حواسم بود که پایم به لیوان آبشان نخورد.
گرفتمش نزدیک آقا. بچه آرام بود. میترسیدم کمطاقتی کند؛ نکرد اما. آرام بود. آنقدر سر امام به سر بچه نزدیک بود که خیال کردم همدم شدهاند. دوتا دم و دوتا
بازدم… .
حالا همه آرام بودند و صدای پرابهتی توی گوشهای نوزادی میگفت: اللهاکبر… .