به گزارش اصفهان زیبا؛ خسته از کار به سمت خونه برمیگشتم. صبح که هیچ، داشت ظهر میشد. دیگه نا نداشتم. آخرین نفری بودم که از مینیبوس پیاده میشدم.
دلم میخواست خودم دوچرخه داشتم و انقدر معطل مینیبوس نمیشدم. در حیاط رو که باز کردم، شاخ درآوردم. پسرم احمد سوار یه دوچرخه بود با یک هدفن، قشنگتر از اونی که ما توی کارخونه استفاده می کنیم! با تعجب پرسیدم از کجا اومده؟ گفت: « فکر کن هدیه خداست.» عصبانی رفتم طرفش.
هدفون رو گذاشت تو گوشم و یک آهنگ گذاشت.
چقدر صدای این هدفون با صدای هدفون کارخونه فرق میکرد. کفشامو درآوردم. دمپایی آبی رو که برای پام بزرگ بود پوشیدم. جورابامو درآوردم و با آهنگ شستم. احمد دید خوشم اومده، گفت: همش میگفتی دوچرخهسواریم حرف نداره؛ خب بفرما! ببینم چطوری دوچرخه سواری میکنی. اعتراف میکنم بدم نیومد.
با همون دمپاییها، با همون وضعیت، همراه دوچرخه از خونه زدم بیرون. دوچرخه قشنگیه. اول خواستم به صاحبش فکر نکنم. حس کردم ازش چیزی کم نمیشه؛ ولی نتونستم. ایستادم. باید برمیگشتم. هیچ وقت لقمه حرام توی خونهم جایی نداشته.