خسته از کار به سمت خونه برمیگشتم. صبح که هیچ، داشت ظهر میشد. دیگه نا نداشتم. آخرین نفری بودم که از مینیبوس پیاده میشدم.
بعد از کلی دربهدری همسرم به کمک یکی از دوستانش توانست حوالی جمکران خانهای قدیمی پیدا کند. دکتر گفته بود برای ریهاش هوای سالم لازم دارد. بچه دومم را از امامرضا خواسته بودم. به خاطر آسم، دکترها از بارداری منعم کرده بودند. کمبود اکسیژن، هم برای من و هم جنین خطرناک بود.