ز غوغای جهان فارغ؟!

هر وقت عباس آقا، روزنامه دست می‌گرفت، بساطش رها می‌شد. از لابه‌لای پرده‌ توری مغازه نگاهش می‌کردم که چتر سایه‌بانش افتاد.

تاریخ انتشار: ۱۲:۵۴ - سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه
ز غوغای جهان فارغ؟!

به گزارش اصفهان زیبا؛ هر وقت عباس آقا، روزنامه دست می‌گرفت، بساطش رها می‌شد. از لابه‌لای پرده‌ توری مغازه نگاهش می‌کردم که چتر سایه‌بانش افتاد.

مثل آدمی ضعف‌زده غش کرد و به پشت افتاد. عباس آقا انگارنه‌انگار. تکان نخورد. کلاه کاپشنش را تا روی چشم‌هایش بالا کشیده بود و جوری به صفحه‌ روزنامه زل زده و رویش خم شده بود که دلم می‌خواست بدانم چه چیزی مهار توجهش را این‌چنین به دست گرفته است.

کنارش رفتم؛ اما مرا ندید. تکانش که دادم دستی که زیر چانه‌اش گذاشته بود، در رفت و توی روزنامه خم شد.درست روی صورت نوزادی زیبا که لباس سفید پوشیده و پاپیون آبی لباسش می‌گفت که پسر است.

سرش را که بلند کرد چشم‌هایش پر از اشک بود. با ایماواشاره، نوزاد را نشانم داد و گنگ و مبهم چیزی گفت. شانه‌هایش لرزید و دست‌های چروک و یخ‌زده‌اش، صورتش را پوشاند.

صدای گریه عباس آقا جلوتر کشاندم. تیتر روزنامه را خواندم. [بأی ذنب قتلت] را بالای عکس بزرگی نوشته بودند. نگاهم بین پاپیون آبی نوزاد توی عکس و خون‌های قرمز روی سرش جابه‌جا می‌شد.

با خودم گفتم امان از دل رباب‌های فلسطینی. عباس آقا بی‌دل‌ودماغ کنار سینی کلم‌ها ایستاده بود. محو حرکاتش شده بودم. غم و رنج غزه را توی خطوط صورتش می‌دیدم.

این بار روزنامه را کنار گذاشت. صفحه تفریح و سرگرمی و جدولش را رها کرد و تمام روز، روی صندلی آبی پشت بساطش نشست.

حتی دستِ چتر سایه‌بان سقوط‌کرده‌اش را نگرفت تا دوباره بایستد.فقط با زبان بی‌زبانی و کر و لالی‌اش، تا غروب نشست و برای موفقیت مردم غزه صلوات فرستاد.