به گزارش اصفهان زیبا؛ امیر برای بار پنجم توی رختخوابش غلت زد. چشمانش را بست. چند دقیقه گذشت.
فایدهای نداشت. خوابش نمیبرد. یک قطره اشک از چشمهایش افتاد روی اسب بالشتش. با خودش فکر کرد ای کاش یک اسب واقعی داشت، اسبی که بتواند خیلی سریع بدود یا حتی پرواز کند، آن وقت میتوانست خودش را به یاسر برساند و به او کمک کند.
امیر تا همین یکی دو ساعت پیش اصلا یاسر را نمیشناخت. اما آن روز بعدازظهر در تلویزیون او را دیده بود که میگفت آدمهای خیلی بد به کشور آنها آمدهاند و میخواهند مسجدشان را خراب کنند و او و خانوادهاش را از خانهشان بیرون کنند.
امیر از بابا پرسیده بود کشوری که یاسر در آن زندگی میکند کجاست؟ بابا گفته بود اسم کشور یاسر فلسطین است و از کشور ما خیلی دور است.
امیر برای یاسر خیلی ناراحت بود و دوست داشت هر طور شده پیش او برود و کمکش کند.
امیر دوباره غلتید. نگاهش به پنجره افتاد. بلند شد و در رختخوابش نشست. چشمانش را بازتر کرد تا مطمئن شود چیزی که میبیند واقعی است و او خواب نیست.
یک اسب سفید که روی پوستش پولکهای نقرهای برق میزد، بالهایش را باز کرده بود و بیرون پنجره به او نگاه میکرد. امیر جلو رفت و پنجره را باز کرد. اسب بالدار همانطور که روی هوا ایستاده بود به یاسر گفت: «تو بودی که میخواستی بری پیش دوستت توی مسجد؟»
امیر که از خوشحالی نمیتوانست حرف بزند سرش را تکان داد. اسب گفت: «اسم من بُراق هست. من از خیلی وقت پیش مأمور شدم آدمهای خوبی رو که دوست دارن به اون مسجد برن، ببرم اونجا. زودباش بیا سوارم شو.»
امیر بهسرعت پرید پشت براق. تازه آنجا متوجه شد که بالهای براق چقدر بزرگ و قشنگ هستند. اسب به سمت آسمان اوج گرفت. سرعتش آنقدر زیاد بود که امیر چشمانش را بست و محکم به یال نرم و درخشانش چسبید. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که امیر شنید:
– بیا پایین رسیدیم؛ اینجا مسجده. دوستت یاسر هم اینجاست.
چشمهایش را که باز کرد، روبهرویش گنبد سبز قشنگی بود. دورتادور مسجد هم دیوارهای سنگی بود.
امیر، یاسر و خانوادهاش را کنار دیوار مسجد دید. به سمت آنها دوید. یاسر را محکم بغل کرد و ماجرا را برای او تعریف کرد. یاسر از اینکه دید کسی برای کمک به آنها آمده خیلی خوشحال شد. اما به امیر گفت: «آدمهای بد زیاد هستن و ما برای اینکه مسجد رو از دست اونها نجات بدیم خیلی کم هستیم.»
امیر فکری کرد. او میدانست که در تمام دنیا بچههای زیادی هستند که فیلم یاسر را دیدهاند و حتما مثل او آرزو دارند به کمک یاسر بیایند. رو کرد به براق و گفت: «براق! تو میتونی همه بچههایی که دوست دارن بیان اینجا رو سوار کنی و به مسجد برسونی؟»
براق شیههای کشید و سمهایش را به زمین کوبید. بالهایش را باز کرد و در آسمان اوج گرفت.
یک ساعت نگذشته بود که صحن مسجد پر از بچه بود؛ بچههایی که موهای فرفری داشتند و رنگ پوستشان سیاه بود، بچههایی که چشمان آبی و موهای طلایی داشتند، بچههایی که صورت سبزه و موهای مشکی داشتند. براق تمام بچههای دنیا را که دوست داشتند به مسجد بیایند را به آنجا آورده بود. امیر رو کرد به بچهها و گفت: «ما نباید بذاریم آدمهای بد این مسجد بزرگ و قشنگ رو خراب کنن. بعد هم یاسر و خونوادهاش رو از خونهشون بیرون کنن. بیاید دستامون رو به هم بدیم و دور دیوار مسجد حلقه بزنیم تا کسی نتونه به مسجد نزدیک بشه.»
بچهها دستهای همدیگر را گرفتند و دور مسجد حلقه زدند. آدمهای بد که دیدند یاسر و خانوادهاش دیگر تنها نیستند مجبور شدند از آنجا فرار کنند. بچهها با خوشحالی به هوا پریدند و هورا کشیدند. براق هم آرام و راحت رفت کنار دیوار همیشگیاش و مشغول استراحت شد.
پ ن ۱: براق اسم اسبی است که پیامبر را از مسجدالحرام به مسجدالاقصی برد.
پ ن ۲ : دیواری از مسجدالاقصی که در بین یهودیان به دیوار ندبه مشهور است، در بین مسلمانان «دیوار براق» نامیده میشود.