این دفعه خودم توی قابی بودم که قرار بود تلویزیون نشان بدهد. آنجا پشت آن تاج گل مصنوعی، پشت سر وزیر آموزشوپرورش، بین صدتا معلم که رفته بودیم در روز معلم با میثاقهای امام(ره) در حرمش بیعت کنیم.
از معدود شبهایی بود که خوابم نمیبرد. چهلهزار تومان بابت آزمون کنکور آزمایشی برای بابای مقرریبگیر من زیاد بود! همکلاسیها بالاخره جایی ثبتنام کرده بودند؛ اما من خودم بودم و کتابهای درسیام و کتابهای تست قدیمی که از کتابخانه امانت میگرفتم یا کتابهای تستی که با یکیدو نفر شراکتی میخریدیم و خواندنش را نوبتی میکردیم.
امیر برای بار پنجم توی رختخوابش غلت زد. چشمانش را بست. چند دقیقه گذشت.
روضه فاطمیه توی خانه که تمام شد، پرچم را جمع کردم؛ اما نگذاشتم داخل کمد تا سال بعد. امسال جز خانه ما مهمان جای دیگری هم بود.
همینطور که چشمانش بسته و در رختخواب دراز کشیده بود، به سکههای زیر تشک دست کشید. خنک بودند. با دست آنها را شمرد. پنج تا بودند. زیرورویشان کرد تا عدد یک روی هر کدامشان را لمس کند.
از صبح کلافهام. روز قبل از رفتن است. خبرها تندتند میرسند: مرز شلوغ است، هوا گرم است، فلان جا امکانات کم است. باید کوله ببندم. همسرجان مدام تذکر میدهد که سبک باشد؛ فلان چیز لازم نیست، بَهمان چیز را نمیخواهد برداری.
قطار از روی تپهای گذشت و از سر پیچی که در آنجا بود ناپدید شد. همیشه در همین لحظه دوباره ناامید میشد. خودش میفهمید که یک تَرَک به آن هزاران ترک قلبش اضافه میشد. دست خودش نبود. امیدش تمامشدنی نبود. نبودن قاسم برای همه عادی شده بود اما برای او نه.
اسمم خاکدونه بود. از وقتی یادم میآید یک گوشه افتاده بودم و کسی کاری به من نداشت. تا اینکه یک روز دستی آمد و من و چند تا از دوستانم را برداشت و در ظرفی ریخت.
در شهرستان کوچکی که من دوران کودکیام را گذراندم، خبری از هیئتهای بزرگ عزاداری به سبک این روزها نبود. ما بودیم و پرِ چادرِ مادرمان که سفت میگرفتیم و از این خانه همسایه به آن مسجد میرفتیم برای روضه.
اسمش را گذاشتیم صیغه اُختیَّت. پیامبر رحمت یادمان داده بود که میشود اینطور هم خواهر شد؛ همانگونه که خودش با علی، برادر شد.