به گزارش اصفهان زیبا؛ در بین آثار بهروز شعیبی در مقام کارگردان، آغوش باز ضعیفترین است. ضعف اصلی مربوط به فیلمنامه است که در آن شخصیتها خوب جان نگرفتهاند و پشتوانه ندارند تا در ذهن مخاطب جایی برای خود باز کنند. ریتم فیلم بسیار کند است و تا بیست دقیقه ابتدایی حتی هنوز مشخص نشده که فیلم میخواهد از چه بگوید.
نام بهروز شعیبی انتظارها را بالا میبرد و همین میشود که آغوش باز نمیتواند مخاطب را راضی کند. احتمالا در بین مخاطبان فیلم، اگر کسی نداند که این فیلم را بهروز شعیبی ساخته، میتواند راضی از سینما بیرون بیاید.
شعیبی مثل فیلمهای گذشته در این فیلمش هم حرفهای انسانی زیادی دارد؛ با این تفاوت که زبان آغوش باز الکن است و نمیتواند بهراحتی شنیده شود.
آغوش باز از عشق میگوید، عشقی که برای یک رابطه لازم است؛ اما کافی نیست و باید احترام و درک متقابل را به آن اضافه کرد. این فیلم از تربیت میگوید که یک تربیت درست چطور میتواند ناجی زندگی باشد. پیام در دامان پدر و مادری بزرگ شده که عاشق بودند و هنوز هم عاشقاند و با اینکه مادر آلزایمر دارد، پدر سعی میکند با پذیرش این رنج، بهترین واکنش را داشته باشد تا روح شادی و سرزندگی در خانه ازبین نرود.
رجوع کنید به دیالوگهای بین مصطفی و زنش. معلوم است که از نگاه مصطفی آن زن سالخورده و بیمار که حتی مصطفی را نمیشناسد، هنوز هم زیباترین و بهترین همسر است. پیام همه این چیزها را دیده و حالا سر بزنگاه میتواند با جمله پدرش که میگوید: «زهره ترکت نکرده، رفته که ببینیش» زندگی خودش را نجات دهد.
همه این حرفها میتوانست راحت شنیده شود؛ اگر شخصیت پیام درست ساختاربندی شده بود. او اصلا آنقدر بد به نظر نمیرسد که حالا انتظارش را داشته باشیم متحول شود. چگونه باید بپذیریم کسی که با فرزندانش میتواند اینقدر با درک برخورد کند، در مقابل همسرش یک انسان قدرناشناس باشد؟ پیام آدم بدی نیست؛ فقط استرس کنسرت دارد کمرش را خم میکند و حالا چند دادوبیداد سر همکاران، آنهم بحق، چیزی نیست که برای حلکردنش به یک تحول درونی و تغییر نگاه به زندگی نیاز داشته باشد. اگر فیلم ده دقیقه زودتر طرح مسئله میکرد یا ده دقیقه بیشتر به شخصیت پیام میپرداخت، ما شاهد این اعوجاج و نپختگی نبودیم.
گلاره عباسی در نقش متفاوتی ظاهر شده است، اما به دلیل درستنبودن شخصیت شادی در فیلمنامه، در حد تیپی سطحی باقی میماند. نگین و هومن بهعنوان برگزارکنندگان کنسرت، نقششان کلیشهای، اما درست است. هومن با بازی محسن کیایی، فهیمتر و عمیقتر از آن است که عاشق شخصیتی چون شادی شود و بالاخره این را میفهمد؛ ولی باید در نظر گرفت که مخاطب از اولین سکانسی که این دو را باهم دیده، این مطلب را خیلی زودتر از هومن دریافته است.
شخصیت حسن معجونی در نقش سیاهرنگ، به فیلم وصله شده و اصلا قابلباور نیست که با آن شمایل و نامش (سیاهرنگ!) مثل یک فرشته سر برسد و به گروه کمک کند.
بهطورکلی بهجز سکانسهای مهدی هاشمی و احترام برومند که هیجانانگیز، حرفهای و با قاببندیهای چشمنواز است، دیگر سکانسها تجمیعی از شخصیتهای سطحی و حوادث پیشپاافتاده هستند که هر کدام آهنگ خود را میزنند.
خیابانهای تهران عجیب خلوتاند و نگین و هومن میتوانند در دو ساعت به چند نقطه از شهر تهران سر بزنند؛ بدون اینکه در ترافیک بمانند! و پیام با گذراندن آن روز شلوغ باز هم میتواند خود را به کنسرت برساند. دکوری که در طی دو هفته هنوز آماده نشده، بعد از حادثه، در عرض چند ساعت آماده میشود.
با همه این چندپارگیها در فیلمنامه و اجرا، باز هم آغوش باز فیلم بدی نیست. حداقلش این است که بعد از پایان فیلم وقتی همه آن پراکندگیها در یک دکور سفید و ساده جمع میشود و حامد کمیلی با دستبندی که همسرش درست کرده، شعری از جنس زندگی اجرا میکند، نهتنها حال تماشاگر بد نیست، بلکه سعی میکند به چگونگی رسیدن به حال خوب پیام فکر کند؛ درواقع کنسرت همان زندگی پیام و زهره و نگین و هومن است که پس از رویارویی با چالشها بالاخره بهخوبی برگزار میشود و هر نوازنده، درست و بهجا ساز میزند و اوضاع سامان میگیرد.
بهروز شعیبی هرچند در قدوقواره خودش ظاهر نشده؛ اما هنوز بلد است که از انسانیت و شرافت حرف بزند و فیلم سیاه نسازد و بر غم مخاطب اضافه نکند.