پس از کشته شدن جورج فلوید و تظاهرات گسترده مردم آمریکا علیه نژادپرستی در ماههای اخیر، «سیاه»بودن اهمیت دوچندانی یافته است؛ رنگی که در طول تاریخ در میان طیف گستردهای از رنگهای دیگر، عنوان شومترین، حیوانیترین، خطرناکترین و ترسناکترین رنگ را به خود اختصاص داده است. سیاهی برای بیشتر مردم نماد فقدان تمام چیزهای زیبا و روشن زندگی است: فقدان نور، امید، معصومیت، آینده، شادی، سلامت، شور و نجات. اما چرا رنگ سیاه اینگونه بدنام شده؟ روزگارش چرا سیاه است؟«آلن بدیو» در کتاب کوتاه خود «سیاه: درخشش یک نا-رنگ» به شیوهای بکر و جذاب از رنگ سیاه دفاع میکند و در آن با گریز به حیطهها و حوزههای مختلف سعی میکند از رنگ سیاه اعاده حیثیت کند. این کتاب بهطور مشخص با آثار فلسفی اصلی و کلاسیک بدیو همچون «وجود و رخداد» متفاوت است و در کنار کتابهای جستارگونه، مصاحبهها و سمینارهای مکتوب او قرار میگیرد. اگر دوپایه اصلی فلسفه بدیو را ریاضی و تئاتر بدانیم، سیاه بهنوعی جزو کتابهای تئاتری اوست؛ کتابهایی که به قول خودش بسیار سرخوشانهتر و مفرحتر از کتابهای سخت فلسفی او که مبنایی ریاضیاتی دارند، هستند. فرم اصلی کتاب قطعهنویسی است؛ بیستویک قطعه کوتاه یا به عبارتی بیستویک پرده مختلف با میزانسنهایی مختلف. بازیگر اصلی این نمایشِ نظری هم کسی نیست جز رنگ سیاه. بدیو او را در پردههای مختلف (خاطرات شخصی، هنر، فرهنگعامه، علم و سیاست) روی صحنه میآورد و از او در برابر انگها و تهمتهای دیگران دفاع میکند. نوشتن درباره رنگها در تاریخ غرب سنتی طولانی دارد. گوته شاید مهمترین متفکری باشد که به رنگها پرداخته است. فیلسوفانی مانند بنیامین نیز مقالات و جستارهای درخشانی در باب رنگ دارند. به غیر از فلاسفه، نویسندگان فراوانی نیز دستبهکار نظرورزی درباره رنگها زدهاند. احتمالا همه دوستداران ادبیات آن فصل درخشان رمان موبی دیک را به یاد میآورند که تماما به توصیف و تشریح رنگ سفید اختصاصیافته است. اما در دوران بعد از جنگ در فرانسه است که رنگ سیاه برای متفکران اهمیت ویژهای پیدا میکند. در نوشتههای میشل لیریس، امانوئل لویناس، ژاک دریدا و از همه مهمتر موریس بلانشو میتوان جملات و عبارات دلنواز و سحرآمیزی را خواند که به طرز بینهایت زیبایی به توضیح و بهعبارتدیگر به ستایش مفاهیمی همچون سیاهی، تاریکی و شب پرداختهاند. از این منظر کتاب سیاه بدیو در ادامه همین سنت سیاهدوستی متفکران فرانسوی قرار میگیرد؛ هرچند نسبت به آنها تا حدودی انضمامیتر و غیرغناییتر است.
کتاب با خاطرات شخصی خود بدیو در کودکی آغاز میشود. او ترانهای را به یاد میآورد که سربازان در طول جنگ به هنگام ناامیدی زیر لب زمزمه میکردند: «سیاه سیاه است، هیچ امیدی وجود ندارد.» اما آنگونه که بدیو میگوید، چنین درکی از سیاهی چیزی، یک کلیشه فرهنگی که در طول تاریخ شکلگرفته نیست و او، از همان زمان کودکی، به رنگ سیاه علاقه داشته است. بدیو در یکی از گریزهای زیبای کتاب به یک بازی بهخصوص بچگانه اشاره میکند که جزو بازیهای محبوب او در بچگی بوده است: چند کودک از جنسیتهای مختلف در غیاب والدینشان درون یک اتاق جمع میشوند و چراغها را خاموش میکنند تا در تاریکی غرق شوند. «در این بازی تاریکی بهطور ضمنی دال بر ژوئیسانس بود و به راستی پهلو میزد به ترس و عدم قطعیت، و درنهایت روشنی پیروزیاش قطعی بود؛ اما فقط به شرطی که هربار تاریکی جا به روشنی میداد، هیچچیز در آن مکان روی نداده باشد، الا تاریکی مکان ناپیدا.» حضور چند کودک در یک اتاق تاریک برای بدیو و خوانندگان تجربه لذتآمیزی است، تجربهای برای از سرگذراندن احساسات اروتیک، ترس، زیبایی و همچنین غیاب خانواده و قانون که به لطف رنگ سیاه رخ میدهد.ویژگی بارز کتاب، گریزها و نقبهای پشت سر هم آن است. از کتابی قطعهوار چیزی غیرازاین هم انتظار نمیرود؛ ترکیبی از خاطرات شخصی، نظریات فلسفی، ارجاعات ادبی، فرضیات علمی و فکتهای تاریخی.
در بخشهای مربوط به دوران کودکی بدیو با شعری از مالارمه به نام «نسیم دریا» روبهرو میشویم که بدیو از طریق آن سعی میکند دیالکتیک میان سفیدی کاغذ و سیاهی جوهر را نشان دهد. او مالارمه را شاعر سیاه مینامد و یکی از مسائل اصلی او را مواجهه با سفیدی نامتناهی کاغذ میداند. برای بسیاری از نویسندگان بزرگ دیگر هم تماشای سفیدی کاغذ دغدغهای بزرگ بود. کافکا از صفحه خالی و نوشتهنشده هراس داشت و فلوبر میخواست طوری صفحه سفید را بنویسد که سفیدیاش دستنخورده باقی بماند (کتابی درباره هیچ)!. بدیو از قول مالارمه میگوید که نویسنده باید صفحه سفید را شکست دهد و در این نبرد سلاح او سیاهی جوهر است. البته بدیو بلافاصله اضافه میکند که این سیاهی باید بهاندازه استفاده شود. کم یا زیاد سیاه کردن یک صفحه سفید نتیجهای جز شکست نویسنده ندارد. رابطه سیاهوسفید برای بدیو، مثل تمام چیزهای دیگر، نسبتی کاملا دیالکتیکی است. در بخش دوم، بدیو این دیالکتیک میان سیاهوسفید را بیشتر باز میکند. به گمان او، سیاه غیاب همه رنگهاست و سفیدی تمام و ترکیب آنها. بدیو سیاه را نه یک رنگ که یک نا-رنگ مینامد. به گمان او سیاه نور را نفی نمیکند؛ خلأ نور است. سیاه همیشه قبل از نور وجود دارد یا بعدازآن سر میرسد. اینجا بدیو به لویناس و بلانشو نزدیک میشود. «ایلیا» برای لویناس و «شب» برای بلانشو هم مفاهیمی هستند که در غیاب تمام چیزهای دیگر ظاهر میشوند و بههیچعنوان به معنای نفی جهان یا نفی روز نیستند. بدیو اما بهرغم تأثیر واضحی که از لویناس و بلانشو گرفته است، همچنان سعی میکند رویکرد دیالکتیکی سفتوسخت خود را حفظ کند. به همین دلیل این بخش بااینکه ازلحاظ بلاغی زیبا و درخشان است، نمیتواند برخلاف بلانشو و لویناس، منطق نظری درستی را اتخاذ کند.در بخشهای بعدی بهمرور از بار فلسفی کتاب کم میشود و به سراغ مسائل سیاسی و اجتماعی میرود. بدیو در فصلی از کتاب بحث پرچمها و حضور رنگهای مختلف با معانی سیاسی مختلف بر روی آنها را پیش میکشد. این بخشها جزو ضعیفترین بخشهای کتاب هستند و در آنها بدیو با کلاژکردن نهچندان هوشمندانه اتفاقهای مهم و متفاوت تاریخی دست به نتیجهگیریهای از پیش معلوم میزند. او مینویسد رنگ سیاه در طول تاریخ هم بر پرچم جنبشهای مترقی (آنارشیستها و دانشجویان دهه شصت) نقش بسته است و هم بر پرچم گروههای دست راستی و مرتجع سیاسی (فاشیستهای موسولینی و داعش). حتی پیشکشیدن دوگانههایی همچون سیاه-سیاه و سیاه-سرخ کمکی به جذابیت بحث بدیو نمیکند و درنهایت ما هرگز متوجه نمیشویم چرا چنین بخشی که نه ازلحاظ نظری و نه ازلحاظ ادبی معنادار است در کتاب گنجاندهشده است.
لباس سیاه کشیشها بخش بعدی کتاب است و بعدازآن به سرخ و سیاه استاندال و گروه راک فرانسوی (میل سیاه) میرسیم. رنگ سیاه بهعنوان نماد سوگواری، بخش بعدی کتاب را تشکیل میدهد. کنار هم قرار گرفتن طنز سیاه و پوشش سیاه سوگواری یکی از تمهیدهای خلاقانه بدیو در کتاب است. به گمان بدیو سیاه همیشه خصلتی دوگانه دارد: هم میتواند ما را بخنداند و هم ناراحت کند. در طنز ،ما درحالیکه میخندیم، ناراحت میشویم و در مراسم سوگواری، وقتی ناراحتیم خندهمان میگیرد. بدیو به خاطر دانش نظری خود در باب تئاتر بهراحتی میتواند سویههای کمیک یک نمایش سوگوارانه و همچنین سویههای تراژیک یک نمایش مفرح را بیرون بکشد. او در مراسم جدی سوگواری نوعی جریان کمیک را ردیابی میکند که میتواند معنا و فضایی متفاوت به حضور سیاهپوشان سوگوار در مراسم بدهد. بدیو سالها قبل از این کتاب هم توانسته بود سویههای کمیک فلسفه را بیرون بکشد. او ادعا کرده بود که فلسفه همواره در ذات خود واجد نوعی خصلت کمیک است.حضور رنگ سیاه در دنیای علم را میتوان درخشانترین فصل کتاب بدیو دانست. او با اشاره به مفاهیمی همچون «سیاهچاله» و «ماده تاریک» در علم کیهانشناسی از مسیری نو و متفاوت به معنای رنگ سیاه فکر میکند. سیاهچاله هسته سختی است که بعد از مرگ ستارگان باقی میماند؛ نوعی فضای فشرده و متراکم که میتواند هرچیزی را درون خودش بمکد و جذب کند. سیاهچاله درواقع یکچیز نیست، یک ناچیز است (همانطور که سیاه یک نا-رنگ است)؛ یک غیاب حاضر یا یک حضور غایب که تن به شناختهشدن نمیدهد و از چنگ ادراک و فهم میگریزد. اینجا بدیو فرصتی پیدا میکند تا یکی از مفاهیم همیشگی فلسفه خود، یعنی «حقیقت» را وارد بازی کند. حقیقت هم برای او مانند یک سیاهچاله است؛ یک حفره سیاه درون دانش. در ادامه کتاب، همراه با رنگ سیاه با ویکتور هوگو، گیاهان، ساموئل بکت، پیر سولاژ، ارواح و حیوانات دیدار میکنیم و در پایان به آخرین و بلندترین قطعه آن میرسیم. در این بخش بدیو بهطور مشخص و مفصل به مسئله سیاهان و حضور آنها در کشورهای غربی میپردازد و دست روی یکی از بحرانهای همیشگی غرب میگذارد. نظر بدیو درباره سیاهان، نسبت به آثار بیشمار مشابه متفکران و نویسندگان دیگر، شاید ارزش چندانی نداشته باشد، ولی حضور آن در کنار بخشهای قبلی کتاب میتواند افقهای جدیدی از امکان مواجهه با مسئله سیاهپوستان را به روی خوانندگان باز کند. در روزهایی که دوباره شعار «زندگی سیاهان مهم است» از گوشه و کنار دنیا شنیده میشود، خواندن کتاب «سیاه: درخشش یک نا-رنگ» خالی از ارزش نیست. کتابی که به معنای واقعی یک سیاهنمایی نظری است، کتابی درباره رنجهای رنگ سیاه.