طبل توخالی «آرگو»

حالا که طبلش از صدا و آبش از آسیاب افتاده، وقتی به فیلم آرگو فکر می‌کنیم، چنانچه فیلم یادمان بیاید، احتمالا با خودمان می‌گوییم که «اصلا این چی بود؟» معنی مضمر در این «اصلا این چی بود؟» این است که چرا فیلمی راجع به این موضوع را اینطوری ساختند؟ چی داشت اصلا؟ چرا اسکار به آن دادند آن هم توسط میشل اوباما؟ و چنانچه کمی هم شیطان باشیم چیزی مثل این را هم از پس ذهن می‌گذرانیم: «فیلم واقعا فرصت سوزی کرد!» واقعیت آن است که فیلم آرگو برای اکثر مخاطبان ایرانی ناامیدکننده بود. نه پته‌ای بر آب می‌داد (که پیش از این بر آب روان نرفته باشد) که این طرف آن پته خیس را بر دارد و بر سر آن طرفی بزند و نه تحریف و توهین مبرهنی داشت که بیرق «وا فلانا» و «وا بهامانا» بالا برود و نه اصلا جزئیات زیادی از ایران در آن بود. کمی بعد هم کارگردانش در یک شوی تلویزیونی در مقابل یک روشنفکر و فیلسوف ملحد ضد دین، دفاع جانانه‌ای و پر شوری از مسلمین کرد و مجال حمله و طعن و تعنت را به خود تنگ‌تر.

تاریخ انتشار: 09:22 - دوشنبه 1399/08/12
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه

مقایسه کنید با فیلم 300 که هرچه که بود سیلی از «دلایل معنوی» و «رگ‌های گردن به معذورات گوناگون قوی» به همراه داشت و بهانه‌ای بود که گروه‌های ناهماهنگ هم، هم‌فریاد شوند و بانگی برآرند و دیگی گرم کنند. ماجرا آن است که آرگو فیلمی است که زمان زیادی از آن در ایران می‌گذرد اما واقعا راجع به ایران نیست و ماجرای گروگان‌گیری در آن بهانه‌ای فرعی و کم اهمیت است که از خلال آن قرار است چیز دیگری گفته شود، چیزی که ربطی به تاریخ روابط ایران و آمریکا ندارد و جزئیات سفارت سابق و کنام دیو پری لاحق با در دولنگه سر نبشِ محل تقاطع روزولت و داریوش کبیر ندارد. مشهور است و در فیلمی که کلینت ایستوود درباره او ساخته هم به آن اشاره شده است که جی ادگار هوور، بنیان‌گذار اف بی آی که سال‌های مدید هم ریاست آن را بر عهده داشت، با اهل هالیوود و دیگر رسانه‌ها (مانند داستان‌های مصور) که مورد اقبال نوجوانان و جوانان بودند، روابط حسنه داشت و از این راه اعمال نفوذ می‌کرد تا تصویری که از مأموران  اف بی آی ارائه می‌شود، تصویری منقح و دلپذیر باشد؛ مرتب، منظم، وظیفه‌شناس، آرام، باهوش و مهم‌تر از همه موفق. هوور می‌دانست که همیشه این طور نخواهد بود و نباید باشد که پرونده‌های واقعی اف بی آی، منبع الهام و اقتباس هالیوود باشند. چنانکه پرونده مشهور آدم ربایی لیندنبرگ که خود هوور در آن درگیر بود، چندین بار به اشکال گوناگون منبع الهام و اقتباس در فیلم‌ها و داستان‌ها بوده است. او می‌دانست که روزی باید بیاید و خواهد آمد که این جاده دوطرفه بشود، روزی که واقعیت خود مقتبس از فیلم‌ها باشد، فیلم‌هایی که در آن مأموران اف بی آی حتما انضباط و بر و رنگ بهتری دارند. روزی خواهد آمد که کودکانی که کودکی و نوجوانی خود را با داستان‌های مصور و فیلم‌ها گذرانده‌اند، مسئول خلق وقایع نو می‌شوند و آن روز است که کار او به ثمر خواهد نشست. قهرمان آرگو با دیدن یک فیلم درجه دو به نام نبرد برای سیاره میمون‌ها (1973) که پنجمین و آخرین فیلم از آن سری است، به فکر طراحی یک نقشه می‌افتد تا کاری انجام دهد که ژنرال‌های جنگیده در ویتنام و کره، نتوانستند در پیشبرد آن از طبس جلوتر بروند. البته این نقشه را با خواندن داستان اسب تروا  هم در ذهن تداعی می‌شد، اما نبرد برای سیاره میمون‌ها راه نزدیک‌تری است و تولید بومی است. اصولا به قهرمان بیشتر می‌آید که از اثری عامه پسند الهام بگیرد تا اثری متعلق به نخبگان. او در پوشش یک فیلم‌ساز به ایران می‌آید و نهایتاآن نه نفر را نجات می‌دهد. فیلم دو لایه معنایی مهم دارد. اول آنکه به لحاظ تاریخی این فیلم در واقع می‌تواند همان فیلمی باشد که قهرمان فیلم تونی مندز برای ساختن آن به ایران می‌آید و در پوشش آن کار دیگری می‌کند. در واقع او دو پروژه را شروع کرده بود، پروژه نجات چند هموطن که پروژه اصلی است و پروژه ساختن یک فیلم که پروژه پوششی و فرعی است. حالا بن افلک پروژه فرعی را تمام کرده تا در واقع پروژه اصلی را تکامل ببخشد و آن را از یک مأموریت نجات مخفیانه به گزارشی از تیزهوشی ناب و اصیل آمریکایی، باور به رؤیاپردازی و برتری یافتن ذکاوت و ایمان به ایده‌های شخصی بر جت و تانک و لشگرکشی و هیاهو، استعلا دهد. شاید روزی جای دیگری بمب‌های بزرگ‌تر و موشک‌های درازتر بسازند اما آیا مأمورهایشان نبرد برای سیاره میمون‌ها را هم دیده‌اند؟!
مشهور است که قدما جوانان را از خواندن برخی غزل‌های عاشقانه شیخ اجل منع می‌کردند مبادا با خواندن «مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد» از راه به در بشوند. از راه به در شدن، یعنی اینکه مانند شیخ اجل بشود و «از روی خوب شکیب نتوانند.» فارغ از آنکه این‌کار خوب یا بد است، باید گفت که قدما حق داشتند و آرگو هم همین را می‌گوید. مردمان به آن افسانه‌ای بدل می‌شوند که بسیار خوانده‌اند یا بر ایشان بسیار بخوانند. یا دقیق‌تر بگوییم، مواظب باشید که مردمان به افسانه‌ها و داستان‌هایشان تبدیل می‌شوند، پس باید داستان‌ها با عقل جور دربیاید و سر و تهش به هم بخورد و با جهان واقع منطبق باشد تا آن روزی که از طریق راویانش محقق می‌شود، رسوایی به بار نیاورد. افسانه گو بیش از همه ممکن است خود افسانه شود. پیر گنجه در غزلی می‌گوید «حدیث عاشقی بر من رها کن / تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست». افسانه پرداز لیلی و مجنون، خود مجنون می‌شود و از لیلی می‌خواهد تا خواندن حدیث عاشقانه لیلی و مجنون رها کند و به او بپیوندد که پله بعدی داستان سُرا، داستان شدن است. در فیلم آرگو، هالیوود، راوی پر شور قهرمان‌های آمریکایی واقعی و خیالی، دیگر راوی نیست و خود به روایت تبدیل می‌شود. آرگو بیش از آنچه یک تریلر مقتبس از یک عملیات جاسوسی باشد، گزارش یک عملیات جاسوسی است که از هالیوود اقتباس شده. تازه آن هم از نبرد برای سیاره میمون‌ها! فکرش را بکنید که اگر تونی مندز  ایدیانا جونز می‌دید چه می‌کرد! در آرگو بده و بستان کامل شده. آمریکای واقعی بستری وسیعی از وقایع مختلف، جنگ، شادی، انقلاب، مبارزه، شکست، جنایت، ادبیات، هنر، دشمنی و دوستی فراهم کرده تا هالیوود همیشه انبان پری برای اقتباس و الهام داشته باشد اما هالیوود هم نشان می‌دهد که نمک به حرام نیست و آنچه گرفته را تنها صرف پر کردن جیبش نکرده بلکه این جاده را دو طرفه کرده تا اگر کسی بخواهد از آن‌طرف هم به این طرف بیاید بتواند. به همین خاطر است که میشل اوباما به آن جایزه می‌دهد. جایزه نه برای داستانی است که تعریف می‌کند، داستانی که جزئیات و پس زمینه آن را هم چندان توضیح نمی‌دهد، بلکه برای تلویحی است که در سراسر فیلم جاری است. هالیوود که میراث ارزشمند و واقعی آمریکایی است و آنچه می‌گوید، خیالات و سرگرمی نیست، بلکه یک طرز فکر و نگاه است و بنیان آن چیزی است که آمریکا به آن افتخار می‌کند: فردگرایی. مقصود تأیید یا تقبیح این ایده نیست بلکه مقصود این است که فیلم آرگو درباره داستانی نیست که تعریف می‌کند، بلکه درباره این است که این داستان واقعی چطور از یک جهان خیالی ملهم و مقتبس است. فیلم در رثای هالیوود است اما نه در سنای سنت زیبایی شناسانه آن که فیلم‌های دیگری درباره آن‌ها ساخته شده. فیلم درباره آن سنتی نیست که هالیوود به نخبگان میراث می‌دهد، بلکه درباره همان تخمی است که فیلمی مانند نبرد برای سیاره میمون‌ها، ناآگاهانه در ذهن یک آدم معمولی می‌کارد و آن روزی که میوه دهد، مثمر ثمر است. میراث واقعی و غیر زیبایی شناسانه هالیوودِ عامه‌پسند، شاید ارزش‌های جمال گرایانه‌اش نخبگان را سرخورده کند اما عامیان را ایده‌های می‌دهد که موجب سربلندی است. مک گافین فیلم آرگو که همان ماجرای سیزده آبان و وقایع بعد از آن است، چنان مزه این آش را تند کرد که برخی مخاطبان و ناقدان ایرانی اصلا ملتفت نخود و لوبیای اصلی نشدند. در یک کلام از هر دوطرف انتظار دیگری از این فیلم داشتند. وقتی که دیدند این فیلم جوابی به طوفان شن به کارگردانی جواد شمقدری نیست سرخورده و سردرگم شدند. اگر بتوانیم خود را برای چند لحظه غیر ایرانی تصور کنیم (البته مهم نیست کجایی و دلتان هوایی نشود!)، شاید بتوانیم به فیلم‌ها نگاه دیگری بکنیم و آن‌ها را طور دیگری بفهمیم. مثلا فیلمی که داستان آن شاهی سلطه گر، جهان‌خوار، امپریالیستی صاحب شوکت و ثروت و سرباز را در مقابل گروهی اندک بازگو می‌کند که از سر وطن‌خواهی و غیرت قومی حاضر به پذیرش مرگ و حتی طغیان در برابر بزرگان قوم هستند. این فیلم را اسلاووی ژیژک فیلمی ضد آمریکایی می‌داند، با این تفاوت که در آن هخامنشیان، آمریکای امپریالیست آن روزگارند و آن 300 نفر، مانند قدرت‌های کوچکی که در برابر آن می‌جنگند!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط