از پای لپتاپم بلند میشوم و جلوی پنجره میایستم. از میان کِرکِره نیمه جمعشده آشپزخانه، به دورترین نقطهای که چشمم میبیند و نمیدانم کجاست خیره میشوم. / خدا
نفس عمیقی میکشم و رطوبتِ صبحِ زود زمستانی ریههایم را خنک میکند. دلم غنج میرود برای دیدن آسمانی که حالا فقط قسمتی از آن، از میان ساختمانهای نیمهکاره، پیداست. / خدا
دستم میسوزد. استکانِ چای داغ را کمی میان دستانم جابهجا میکنم. فاطمه خواب است؛ اما فِنچها بیدار! – اوه خدای من. امروز چقد سروصدا میکنید!
نمیدانم چرا صدایشان گهگاه خیلی بلند میشود و من را میکشاند بالای سر فاطمه. دخترک همانطور که چشمهایش را میمالد و روی دو زانو نشسته است با موهای ژولیده، دوروبرش را نگاه میکند و پیِ من میگردد.
استکان نیمهخوردۀ چای را میگذارم و میروم سمتش. با صدای کشیده و خندان میگویم: – صبح بهخیر! خوب خوابیدی مامانی؟! تکیهکلام همیشگیاش را تکرارمیکند:
– مامان بیدار شودی. توتو بیدار شوده؟! بساط صبحانه را پهن میکنم. فاطمه سر هر لقمه صبحانه بهانهای میگیرد و من فکر میکنم امروز شاید از دنده چپ بلند شده است.
چیزی نمیگذرد که نِقنِقش بیشتر میشود و مثل کسی که دنبال راهی میگردد تا چشمه اشکش را باز کند، بالاخره شروع میکند به گولهگوله اشکریختن. هرچه بیشتر نوازشش میکنم، بیشتر جیغ میکشد.
در کمتر از یک ساعت، سکوتِ دمِ صبح و نفسهای عمیق، جایش را با جیغهای فاطمه و نفسهای مضطرب من عوض میکند؛ اما اینجا زمین بازی زندگی من است؛ با همه سختیها و شیرینیهایش.
صدایم را توی سرم میاندازم و شبیه میوهفروشهای پشت وانت که وسط ظهری با بلندگویشان حسابی از خجالتمان درمیآیند، داد میزنم: – دودورو دو دو…! وقت بازیه…!
دخترک از وسط چشمهای بارانیاش نگاهی میکند. میروم سراغ سازههایش. همینطور که میریزمشان وسط قالی ادامه میدهم: – دودورو دو دو… بدووو وقت بازیه…!
صدای گریهاش قطع میشود و جلوتر میآید. اشکهایش را پاک میکنم. از روی بیمیلی کمی سازههای زرد و قرمز و سبز را اینور و آنور میکند؛ اما بازی با این سازهها انگار حسابی تکراری شده! با دیدن صورت فاطمه که نمیخندد، انگار دنیا نمیخندد.
باز هم تلاش میکنم. ساختن یک جاده برای عبور ماشینها کمی جالبانگیزتر به نظر میرسد. -هااان…هااان…! بوق… بوق…! نه. انگار فایدهای ندارد. باز هم تیرم به سنگ میخورد. سعی میکنم با سازهها صدای گربه و کلاغ دربیاورم تا شاید کمی دنیای کودکانهاش را تسخیر کنم.
– قار… قار… قار…! منم کلاغ دمسیاه … . فاطمه نگاه عاقلاندرسفیهی به من میاندازد و کلاغ، همان دم روی دستم جان میبازد. به این فکر میکنم هیچی برای یک مادر سختتر از آن نیست که نتواند وارد جهان کودکش شود.
نفس عمیقی میکشم و یک لحظه خودم را از هر ساختنی با سازه رها میکنم. این آخرین راهی است که به ذهنم میرسد. تمام سازهها را میریزم جلوی فاطمه و شبیه وقتی برگهای پاییزی را بالا و پایین میریزیم، هورا میکشم و سازهها را بالا و پایین میاندازم.
صدای برخورد سازههای کوچک رنگی به هم لبخند نرمی را روی لبهای فاطمه میآورد. معطل نمیکنم و با سرعت بیشتری دستهایم را پر از سازه میکنم و بالا میاندازم. بالاخره قند دلش آب میشود و صدای قهقهه زدنش بلند میشود.
دلم میخواهد درست توی همین لحظه دوربینی از بالا، خیلیخیلی بالا، این لحظه از زندگی را ثبت کند. همینطور از بالا لنز دوربینش را بیاورد نزدیک و نزدیکتر. از آسمان و شهرها و خانهها پایینتر بیاید و برسد درست روی سقف خانه ما.
زوم کند روی نقطهای که سازهها روی هوا دارند میرقصند، کودکی میخندد، مادری میخندد، فنچها سرک میکشند و میخندند، زمان ایستاده و میخندد، جهان دلش را گرفته، میخندد و انگار شاید خدا با ما میخندد…!