در حال باد زدن خودم به منظور ردکردن گرما و پشهها هستم که چشمم میافتد به چند بچه قدونیمقد که شبیه قطار پشت سر هم در حال رفتن به آن طرف خیابان هستند. شش بچه که قدبلندترینشان، تا سر زانوهای من میرسد. چشمم میرود دنبالشان. پاهایم هم. زمینی به اندازه یک فرش کوچک آن طرف خیابان است که تنها چیزی که باعث میشود اسم پارک روی آن گذاشت، وجود یک سرسره رنگی است. کنارشان میایستم و اسمم را میگویم. با دیدن غریبهای در کنارشان، تعجب نمیکنند. میخندند. بزرگترها اسم خودشان و کوچکترها را میگویند. اسمهایی که فقط در فیلمهای قدیمی شنیدهام. چنان با اشتیاق با آن سرسره رنگی وسط زمین بازی میکنند که گویی در جهان چیزی به جذابیت آن سرسره وجود ندارد. میپرسم: فقط اینجا بازی میکنید؟ دختر بزرگتر جواب میدهد: یا اینجا یا توی کوچه یا توی حیاط خونهمون!
میپرسم: با چی بازی میکنید؟ گیج نگاهم میکنند. توضیح میدهم که: یعنی با گوشی، کامپیوتر یا تبلتی چیزی بازی نمیکنید؟
دختر بزرگتر که دستش را به میله سرسره گرفته بود و خودش را آماده کرده بود تا برود بالا، با صدای خفهای میگوید: نه و به بازیاش ادامه میدهد.
دخترها، رنگ حنایی موهایشان در آفتاب میدرخشد. پسرها هم چشمان رنگیشان برق میزند. چنان بازی میکنند که گویی روز آخر آزادیشان است و از فردا باید در خانه حبس شوند. در حین بازی هوای هم را دارند. به هم تنه نمیزنند. هرازگاهی حال هم را میپرسند و صدای خندههایشان را با هم هماهنگ میکنند. صدایم را جوری که بشنوند بالا میبرم و میپرسم: بچهها شما از چیزی توی این محله نمیترسید؟ انگار ترس توی دل و ذهنشان را به یادشان آوردهام. هر شش نفرشان خیره میشوند به سر جاده و میگویند: سگ! اینجا گاهی خیلی سگ میاد. دقیقا توی همین جایی که ما داریم بازی میکنیم! سگای بزرگ.
میپرسم: دیگه چی؟ دیگه از چیزی نمیترسید؟ با استرس نگاهم میکنند و میگویند: نه فقط از سگ میترسیم. به فکر فرو میروم. به اینکه کودکی کداممان رنگیتر بود؟ منی که تمام بچگیام را با کارتنهای والتدیزنی سر کردم یا دخترکی که خودش را سکینه معرفی کرد، دخترکی که هرروز روی سرسره رنگی بازی میکند و رویاهایش را کنار هم میچیند و بزرگترین ترس زندگیاش سگهای محلههایشان است؟ مایی که والت دیزنی به ما القا کرده بود یا زیبا باشیم یا ثروتمند، یا این شش بچه قد و نیم قدی که پا به پای هم بازی میکنند، از سگها فرار میکنند و هوای هم را دارند؟
در فکر و خیال خودم هستم که میبینم سرسره خالی شده، بچهها آن طرف جاده هستند و سگی بزرگ به طرف زمین بازی میآید.














