به گزارش اصفهان زیبا؛ پیرزن هنوز روی چهارپایه نشسته و چشمبهراه مهمانهای ابوسجاد بود. بهرسم هر سال، از اول تا آخر صفر کارش همین بود. از صبح تا آخر شب و گاهی تا نیمههای شب میآمد دم در و مینشست روی چهارپایه. به قول خودش خوشامدگویی به مهمانهای ابوسجاد تنها کاری بود که برای اربعین از دستش برمیآمد. او نه مثل همسر ابوسجاد جوان و سالم و نیرومند بود و نه دختر و پسری داشت که همراهیاش کنند و نه همسرش، ابوخالد، ارثی برایش باقی گذاشته بود.
همه زندگیشان را خرج بیماری تنها فرزندشان، خالد کردند. بعد از مرگ پسر، ابوخالد هم زیاد دوام نیاورد. این خانه کوچک را هم از صدقهسری ابوسجاد داشت که تکهای از خانهاش را دیوار کشیده و به پیرزن داده بود.
پیرزن خودش بود و مستمری همسر خدابیامرزش و همسایههایی که دیگر حکم خانوادهاش را داشتند. از همان روز، ابوسجاد و بچههایش به تأسی از سجاد که پزشک معالج خالد بود، «بیبی» صدایش میکردند.
آفتاب چادر حریرش را وسط کوچه پهن کرده بود. حساب مهمانهای ابوسجاد ازدست بیبی دررفته بود؛ از روزی صد مهمان بگیر تا سیصدتا. اگر کسی زنگ خانهاش را میزد، مطمئن بود زائری است که به دنبال خانه سید شهاب موسوی آمده بود.
حوالی ساعت ۹ بود که اولین گروه مهمانها از راه رسیدند. زن و مرد، کودک و جوان. بیبی با دستان لرزانش منقل اسفند را دور سرشان میچرخاند. «خوش آمدید» میگفت و گریه میکرد. مهمانها که داخل خانه رفتند، بیبی دوباره نشست روی چهارپایهاش و زانوهایش را مالید.
سروصدا و شادی استقبال از حیاط خانه ابوسجاد بلند شد. بیبی نگاهی به حیاط کوچک خالیاش کرد و بغض راه گلویش را گرفت. چنددقیقهای گذشت که راننده اتوبوس با ابوسجاد خداحافظی کرد. ابوسجاد دست راننده را بوسهای زد. از او تشکر کرد و به داخل خانه رفت.
راننده اتوبوس جوانان باقیمانده از اتوبوس که به اصرار مانده بودند تا ماشین را تمیز کنند، تکتک بغل کرد و دستانشان را بوسید. خداحافظی کرد و رفت. پنج جوان سرمست وارد کوچه بیانتها شدند و به سمت بیبی راه افتادند.
بیبی لرزان جلوی پایشان بلند شد. خم شد و منقل اسفند را از روی زمین برداشت. دست به کمر گرفت و کمر صاف کرد. «خوش آمدید» گفت و تا جوانها سراغ خانه ابوسجاد را بگیرند، بفرمایی زد.
جوان موبور موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و گفت: سلام حجیه خانم. بیت ابوسجاد؟ بیبی سری تکان داد و از روبهروی در کنار رفت. دروغ نمیگفت، درست است که ابوسجاد خانه را بهنام بیبی کرده بود، ولی او همیشه خانه را از آن ابوسجاد میدانست.
جوانها از سکوت خانه، متعجب وارد شدند. بیبی عصابرنداشته، «یا علی» گفت و به داخل خانه آمد. جوانها را به درون تکاتاقش راهنمایی کرد. جوانها هرکدام گوشهای ولو شدند و با چشم و ابرو و دست، از هم میپرسیدند بقیه کجا هستند؟
بیبی به آشپزخانه رفت و زیر کتری سیاهشدهاش را روشن کرد. هنوز چایی دم نکشیده بود که ابوسجاد و مدیر کاروان «یاالله»گویان وارد خانه شدند. پسرها تازه فهمیدند خانه را اشتباه آمدهاند.
آماده رفتن شدند. بیبی در آستانه تکدر خانه ایستاد. اشک مثل دو رود از چشمانش جاری بود. ابوسجاد را قسم میداد تا مهمانهای اربعینیاش را نبرد. اصرار ابوسجاد داشت کارساز میشد که جوانها برگشتند. کولههایشان را گوشه اتاق گذاشتند و همانجا نشستند.
بیبی نه دستانس دیگر میلرزید و نه زانوهایش ترقترق صدا میکرد. دمدمای ظهر بود که پسرها با باد گرم پنکه چشم باز کردند. بوی رشته پلو و ماهی بیبی در سرشان پیچید. آب از لباسهای روی بند حیاط چکه میکرد و کولههای خالی کنار اتاق نفسی تازه میکردند.