تاریخ شفاهی انقلاب در گفتگوی با استاد حسنعلی زهتاب؛

انقلاب اسلامی عصاره همه مکاتب اولیاءالله است

حسنعلی زهتاب نامی است که با گشودن کتاب قطور انقلاب در همان صفحات آغازین حرکت نهضت و انقلاب به چشم می‌خورد که به خاطر روحیه گریزان از نام و نان از یک سو و تلاش برخی برای موازی‌سازی و برجسته سازی دیگران، نسل‌های بعد انقلاب از مجاهدت‌های این انقلابی تکلیف‌مدار بی‌خبر مانده است. شخصیتی که در دفاع از امام و نهضت او در همان سال 1342 پرچم فریادگری را به اهتزاز درآورد

تاریخ انتشار: 12:45 - چهارشنبه 1403/07/4
مدت زمان مطالعه: 16 دقیقه
انقلاب اسلامی عصاره همه مکاتب اولیاءالله است

به گزارش اصفهان زیبا؛ آنچه در ادامه می‌خوانید، مصاحبه استاد حسنعلی زهتاب با مجله پاسدار اسلام است که در سال 1397 انجام شده است. استاد زهتاب از پیشکسوتان انقلاب اسلامی و از مؤثرین مبارزات انقلاب در اصفهان بوده‌اند که متاسفانه مصاحبه‌های زیادی از ایشان موجود نیست. لذا این مصاحبه مهم توسط اصفهان زیبا مجددا تنظیم و بازنشر می‌شود.

 فایل PDF این مصاحبه در مجله پاسدار اسلام را از اینجا دانلود کنید.

 

اشاره: فراموش شدن و فراموش کردن پیشکسوتان جهاد و شهادت در منظر امام راحل(ره) تا بدانجا اهمیت داشت که در پیام مهم خود به مناسبت کشتار حجاج و پذیرش قطعنامه بر آن تأکید کردند و از همه خواستند که در زنده نگه داشتن نام و یاد آنان بکوشند، بی‌شک این تأکید حضرت امام(ره) ریشه در ارتباط تنگاتنگ زنده نگه داشتن یاد و نام پیشکسوتان جهاد و شهادت با ماندگاری هندسه نهضت حرکت انقـلاب داشته و دارد، هندسه‌ای معرفتی و عملی که در قامت تندیس‌های زنده نهضت و انقلاب تجلی می‌کند، هندسه انقلابی که بزرگترین خطر برای آن جایگزینی فرهنگ انزوا و اشرافیت به جای فرهنگ جهاد و شهادت است که نقطه آغازش به فراموشی سپردن خالقان آن است.

بی‌شک در این میان منظور امام راحل(ره) پیشکسوتانی بوده و هست که هنوز بر عهد و پیمان خود ایستاده، انقلابی فکر می‌کنند و انقلابی می‌مانند چرا که تاریخ از صدر اسلام تا به امروز و در آستانه چهلمین سال انقلاب اسلامی گواه بر این است که برخی و به ویژه خواص توان بر دوش کشیدن پرچم انقلابی بودن و انقلابی ماندن تا آخر خط را نبوده و نیستند.

حاج حسنعلی زهتاب نامی است که با گشودن کتاب قطور انقلاب در همان صفحات آغازین حرکت نهضت و انقلاب به چشم می‌خورد که به خاطر روحیه گریزان از نام و نان از یک سو و تلاش برخی برای موازی‌سازی و برجسته سازی دیگران، نسل دوم انقلاب هم با مجاهدت‌های این انقلابی تکلیف‌مدار بی‌خبر مانده تا چه رسد به نسل سوم و چهارمی که شاید حتی نام او را هم نشنیده باشند. شخصیتی که در دفاع از امام و نهضت او در همان سال 1342 در برابر تیغ برهنه رژیم پرچم فریادگری را به اهتزاز درآورد، گردن فراز کرد و نام مقدس خمینی را با همه وجودش فریاد زد.

شخصیتی که میله‌های سرد زندان‌ها و شکنجه‌گاه را به جان خرید، بی‌ادعا و بی‌ریا هرجا سنگینی و خاری پیش پای گام‌های انقلاب دید برداشت. هم‌سفره بسیجیان امام در سنگرهای دفاع مقدس شد و آنجا که غدیر خمینی خلق شد، خلقی را به سوی سیدعلی رهنمون ساخت و همان‌گونه که ابوذر‌وار کنار پیامبر انقلاب از بنیان‌های مکتب امام سخن گفت مالک‌وار در کنار امام و انقلاب پرده از چهره جمل‌سواران و صفین‌سازان و نهروان نشینان برداشت و هزینه استوار ماندن بر عهد و پیمان خود را نیز پرداخت.

تابستان 1397 در اصفهان لحظاتی کوتاه پای سفره دل او نشستیم، سفره‌ای پر از خاطره و حماسه، پر از سادگی و اخلاص، پر از نکته‌های نغز و آینده‌بین و پر از فریادهای در گلو مانده، آنچه پیش روی شماست سطرهای کوتاهی است از سخنان مردی که نامش در صفحات نخست جلد نخست تاریخ انقلاب به عنوان پیشکسوت جهاد و شهادت ثبت شده است. صفحه‌ای که هنوز بوی طراوت روزهایی را می‌دهد که از خودگذشتگی و به خدا پیوستگی حرف اول و آخر همه یاران امام در هر لباس و مقام به شمار می‌رفت.

***

با تشکر از اینکه وقتی را در اختیار ما گذاشتید، اجازه بدهید در آغاز اشاره‌ای داشته باشیم به اینکه متأسفانه مطالب بسیار کمی در سایت‌ها درباره تاریخچه و زندگی و مبارزات حضرتعالی دیده می‌شود، سایت‌هایی که بعضا تنها منبع رجوع نسل کنونی و حتی برخی از افرادی هستند که به دنبال مطالعه تاریخ نهضت و انقلاب هستند. حالا ما اینجا در جستجوی علت این امر نیستیم که چه طیف‌ها و چه کسانی به دنبال گمنام ماندن انقلابیونی مانند حضرتعالی هستند ولی یکی از رسالت‌های خود را در پاسدار اسلام غبارزدایی از گنجینه‌ها می‌دانیم که در حقیقت میراث گذشته و مایه افتخار نسل کنونی و آینده هستند. با کسب اجازه بحثمان را با تاریخچه زندگی و مبارزات حضرتعالی شروع کنیم.

– بسم الله الرّحمن الرّحیم. بنده مایلم اجمالا درباره تاریخچه زندگی خودم مطالبی را عرض کنم، اما بخش مهم‌تر عرایضم را به تحلیل انقلاب و ابعاد مکتبی، مردمی، رهبری و مثلث مکتبـ امتـ رهبر اختصاص بدهم که تمام بافت انقلاب در آن مستتر است. برای این تحلیل به فرصت بیشتری نیاز هست که در جلسه دیگری عرض خواهم کرد.

 

می‌توانید این بخش را در فرصتی مناسب مکتوب بفرمایید که در این شماره و یا شماره‌های بعد به مخاطبین مجله ارائه دهیم که به این گفتگو اضافه شود.

– بسیار خوب. شما داستان مرحوم آیت‌الله بروجردی را با آن روستایی ساده‌دل شنیده‌اید؟

خیر.

– این بنده خدا آمده بود نزد آیت الله بروجردی و دست آقا را بوسید و وجوهاتی داد و بعد سرش را با حالت فاضلانه‌ای تکان داد. آقای بروجردی گفت: «چه می‌خواهی بگویی؟» گفت: «خوش به حال شما که خسرالدنیا و الآخره شده‌اید.» بنده خدا تصور کرد «خسرالدنیا و الآخره» عنوان مطنطن و جالبی است.

خیال کرده بود یعنی که هم دنیا را داری و هم آخرت را.

– من این حرف را 40 سال قبل از رفاهی که منبری بود…

دکتر بود.

– بله، از ایشان شنیدم که آقا رفته بودند به اندرونی و دو ساعت گریه کرده بودند که نکند خدا حقیقتی را از زبان این روستایی ساده‌دل با صفا برای متحول شدن من در این آخر عمری بیان کرده باشد. حالا که بحث آقای بروجردی شد، بد نیست عرض کنم ایشان استاد آقا مجتبی تهرانی عزیز ما هم بودند. از مرحوم آقای ابوترابی و بعد هم از برادرشان که در ماه رمضان سخنرانی کرد شنیدم که در دوران اسارت، ضارب عراقی در سالن بازداشتگاه به شدت ایشان را شلاق می‌زند. اسرا هم از پنجره‌های بازداشتگاه شاهد این منظره بودند. مأمور آن‌قدر به آقای ابوترابی می‌زند که خسته می‌شود و شلاق از دستش می‌افتد. بچه‌ها به شدت ناراحت می‌شوند، یک‌دفعه می‌بینند آقای ابوترابی شلاق را برمی‌دارد و به دست او می‌دهد.

وقتی مرحوم ابوترابی به آن حالت به جمع اسرا برمی‌گردد اسرای دیگر اعتراض می‌کنند که این چه اعانتی بود که بر ظلم و ظالم کردید؟ ایشان می‌خندد و می‌گوید: «می‌دانید چرا می‌خندم. مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی در آخر عمر می‌گریست که یک سیلی برای اسلام نخورده است. «آن خدامردان را می‌شود در این چند بیت توصیف کرد:

من زخم‌های کهنه دارم بی‌شکیبم

گرچه اینجا آشیان دارم غریبم

من زخمدار تیغ قابیلم برادر

میراث‌خوار رنج هابیلم برادر

می‌خواهم عرض کنم این انقلاب هم ویتامین و عصاره همه مکاتب اولیاءالله است و هم عصاره زجرهایشان.

من با محمد(ص) از یتیمی عهد کردم

با عاشقی میثاق خون در مهد کردم

من تلخی صبر خدا در جام دارم

صفرای رنج مجتبی در کام دارم

من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم

من با حسین از کربلا شبگیر کردم

از پا حسین(ع) افتاد و ما بر پای بودیم؟

زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم؟

این شعر زبان حال ابوترابی‌ها، است زبان حال حرّ زمان، حرّ نهضت.

حاج طیب رضایی؟

– بله، به او گفتند بگو خمینی پول داده است به ما. جواب داد گیریم که بگویم. فردای قیامت جواب مادرش زهرا(س) را چه بدهم؟ این جمله‌ای بود که ایشان قبل از اعدامش در زندان قصر گفت. از این نوع برخوردها و نمونه‌ها، نه ده نفر، بلکه هزاران نفر بودند که همه رنج‌های اولیا و انبیا در آنها مستتر بود. در هویزه و مناطق دیگر چه رنج‌ها و شکنجه‌هایی نبود که بر جوانان ما بار نکردند. در هر حال من در قبال چنین مردانی و در قبال خود شما که دل‌تان فرودگاه همه رنج‌های انقلاب بوده و هست، ا گر از خود بگویم سرود حقارت سروده‌ام.

نفرمایید حضرتعالی خود قصیده بلند سربلندی هستید. از اولین استادهایتان بفرمایید؟

– اولین استاد و مرجعم آیت‌الله العظمی بروجردی بودند. یک معلم قرآن داشتم به نام مرحوم فصیح‌القرا که از معاریف بود. ایشان می‌گفت تو را که می‌بینم یاد آیت‌الله بروجردی می‌افتم. من از ده سالگی که مکرر با مرحوم والد به قم مشرف می‌شدم و اوایل ساخت و ساز مسجد اعظم بود، آقا روضه‌ای داشتند که روضه‌خوان آن آقای وحید خراسانی بودند. ایشان جوان بودند و نثر مسجع و بیان شیوایی داشتند. یادم هست زانو به زانوی آقای بروجردی می‌نشستم و ایشان را تماشا می‌کردم.

کجا؟

– مسجد اعظم. اوایل ساخت و ساز آن بود. انس عجیبی به کل علما و به خصوص ایشان داشتم. می‌خواهم بگویم مهر بنده به ایشان «با شیر اندرون شد و با جان به دررود.»

اولین باری که به زندان افتادید؟

– من به عنوان عامل اصلی اغتشاش در اصفهان در سال 1340 یا 1341 دستگیر شدم و به زندان افتادم. پلیس به دانشگاه تهران حمله کرده بود و من دانشجوی دانش‌سرای عالی تهران بودم. اکثر دانشگاه‌های کشور به خاطر این حمله اعتصاب کرده بودند. من عازم اصفهان شدم. اجتماع عظیمی از دانشجویان در بیمارستان علی‌اصغر که ضمیمه بیمارستان کاشانی بود، در اعتراض به این واقعه برگزار شده بود. از من خواستند از هجمه پلیس به دانشگاه تهران گزارش بدهم. گزارشم را با این جمله شروع کردم که «من از دانشگاه خونین می‌آیم.» آن روز برای اولین بار ساواک مرا گرفت. زیر 20 سال داشتم. مرا سیزده شبانه‌روز در ساوا ک اصفهان نگه داشتند و بازجویی کردند. بعد مرا به انفرادی قزل‌قلعه فرستادند که استوار ساقی مدیر داخلی آن بود.

این اواخر هم کارش گرفته بود و انقلابیون را وقتی می‌بردند آنجا می‌گفتند ما رفتیم هتل ساقی؟

– می‌گفتند سابقه دارد که در حمام آنجا پا را هم اره کرده‌اند. دستبند قپانی می‌زدند. مدتی در آنجا در انفرادی بودم. افرادی مثل دکتر شیبانی هم که دانشجوی پزشکی بود در آنجا زندانی بودند. از اصفهان سلامتیان را هم آورده بودند که پدرش گزساز و خودش بعدها از عوامل بنی‌صدر شد. آنجا وقتی همه شکنجه‌ها را روی زندانی امتحان می‌کردند و اثر نمی‌کرد فرزند متهم را می‌آوردند و در برابر او شکنجه می‌دادند تا به حرف بیاید. در دوران دانشجویی من حوادث مهمی روی دادند که اوج آنها 15 خرداد سال 1342 بود.

حمله به دانشگاه تهران به چه مناسبتی صورت گرفت؟

– آن زمان دانشجوها هر چند وقت یک بار به بهانه‌ای اعتراض می‌کردند و جناح دانشجو همواره نمادی از مبارزه و فریاد زدن بود. با کمترین بهانه‌ای اعتراض روی می‌داد و در مورد آن جریان جزئیاتش را به یاد ندارم، ولی پلیس حمله کرد و حوادثی رخ داد.

قبل از نهضت امام بود؟

– باید اسناد را نگاه کنم.

چون آقای دکتر شیبانی پیشینه زندانی شدن هم در قبل و هم در بعد از نهضت را دارد؟

– آقای دکتر شیبانی به قدری مکرر دستگیر و زندانی می‌شد که یک سلول در آنجا بود که ایشان به آن سلول انس پیدا کرده بود. ا گر کسی هم می‌رفت و بر می‌گشت، ولی آقای دکتر شیبانی دائم‌المهمان بود. در زندان مرجع تقلید سیاسی من هم به نحوی ایشان بود که عرض خواهم کرد. ا گر در آن سلول بودم به احترام او آنجا را خالی می‌کردم. یک بار قصد اعتصاب غذا داشتیم و ایشان در بند دیگری بود. به واسطه‌ای از ایشان پرسیدم در این اعتصاب شرکت کنم یا نه و ایشان پاسخ داد در شرایط فعلی اعتصاب غذا لازم نیست. قول ایشان برای ما حجت بود، چون حزب‌اللهی، متدین و مبارز بود.

شعارهای مردم در 15 خرداد چه بود و دانشجویان در این حرکت نو چه نقشی را ایفا کردند؟

– در 15 خرداد سیل عظیم جمعیت از جنوب شهر حرکت کردند با شعارهایی کاملا سیاسی مثل «عمال اسرائیلی رسوا/ کشتند و از کین بی‌پناهان را/ فیضیه عاشورا/ فیضیه عاشورا». این جوّ تهران در جنوب شهر بود.

اینها آمدند تا به خیابان منتهی به دانشگاه تهران (شاهرضای آن موقع) رسیدند. سر هر چهار راه و فلکه‌ای کسی داد سخن می‌داد و عزاداران را تهییج می‌کرد. مقابل دانشگاه که رسیدیم فضا دانشجویی بود و ما هم دانشجو بودیم و روی دست‌های دانشجویان بالا رفتم و یادم می‌آید تمثالی از امام هم دستم بود. آقای اسدالله بادامچیان یک کتاب درسی دارد که چاپ دانشگاه آزاد و قبل از آن دانشگاه تهران است. در آنجا می‌نویسد، «بر سر در دانشگاه تهران در روز عاشورا…» البته ما ظهر در اینجا صحبت کردیم و امام عصر در فیضیه صحبت کردند و شب هم امام را گرفتند.

 امام را دو شب بعد از سخنرانی دستگیر کردند.

– ولی همان روز عاشورا در فیضیه سخنرانی کردند و آن حوادث دردآور را شرح دادند. دو شب بعدش مأموران از دیوار خانه امام بالا رفتند. اول یک پیرمرد خادم را به هوای اینکه امام است می‌گیرند و امام با نهیب حیدری از اتاقشان بیرون می‌آیند و می‌گویند آن پیرمرد را رها کنید. روح‌الله خمینی منم. بعد از آزادی هم می‌فرمایند: «والله در همه عمرم نترسیدم.» وقتی هم امام را بازداشت کرده بودند، فرمود: آنها می‌ترسیدند من آنها را دلداری دادم.

 به غیر از حضرتعالی کسی دیگر هم به عنوان شعاردهنده و لیدر بودند؟

– عرض می‌کردم که جلوی دانشگاه که آقای بادامچیان در آن کتاب درسی نوشته است که «بر سردر دانشگاه تهران در روز عاشورا دو چهره سخن گفتند؛ یکی شهید حاج مهدی عراقی و دیگری دانشجویی به نام زهتاب که اینک از فرهنگیان اصفهان است.»

در آنجا حرفم را با «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا«(نساء/95) شروع کردم. دادستان قم کیفرخواستی را برای امام تنظیم کرد. این را مضمون کردم و گفتم: «شنیده‌ایم دادستان خبیث قم علیه آقای خمینی اعلام جرم کرده است. اعلام جرم علیه آقای خمینی، اعلام جرم علیه امام زمان(عج) است».

شاه در بعضی از کتاب‌هایش ترهاتی را به هم بافته و نوشته بود که من خواب حضرت عباس(ع) را دیده‌ام. در اینجا گفتم: «حضرت عباس(ع) به خواب دیکتاتورها نمی‌آید و باز هم آن‌ها بدانند که جایگاه‌شان در زباله‌دان…» با چنین حرف‌هایی آن هم بعد از 15 خرداد معلوم بود که باید در دادگاه نظامی محاکمه و اعدام می‌شدم، ولی لیاقت شهادت نداشتم.

و این بازداشت اول شما بود و قصه انس حضرتعالی با سلول‌های زندان آغاز شد؟

– بعد از بازداشت اول تا روز پیروزی انقلاب همواره به بهانه‌هایی مهمان ساواک بودم، طوری که اگر مهمانی، دوستی، رفیقی هم در خانه‌مان را می‌زد، در درجه اول به ذهن‌مان می‌آمد که ساواک است. در حادثه پنجم رمضان همین اتفاق افتاد. پنج جلد کتاب در باره انقلاب در اصفهان نوشته شده است. چهار جلد کوچک را آقای سیدحسن نوربخش نوشته که تحلیل‌های عینی و ملموس حوادث است. در این پنج جلد انقلاب اصفهان را موشکافی کرده است.

در ده روز تحصن منزل آقای خادمی که به حادثه 5 رمضان منتهی شد و حدود ده شهید هم قربانی جنایات شاه شدند، با این حادثه حکومت نظامی شد و ساعت سه نیمه شب پس از آن در خانه ما را زدند. عطف به شرایطی که اشاره کردم که همیشه می‌گفتیم مآلاً ساواکی‌ها هستند خود من گفتم ساواک است. حکومت نظامی‌ها در خیابان ابن‌سینا چند خانه را زده و آدرس مرا خواسته بودند. من کارمند رسمی آموزش و پرورش بودم و با تیپ نظامی سر و کار نداشتم. من هم دائماً مشمول فیض مهمانی‌های آقایان بودم. گفتم اینها هستند. کسی رفت در را باز کرد و طرف گفت بگو حاج‌آقا بیاید. آمد و پیام را رساند و من گفتم بگو خودش بیاید. ما که راه فرار نداریم. در را باز کردند و آمد. آخرین بچه‌ام دخترم بود که آن موقع شش سال داشت. پدر و مادر پیرم هم با ما زندگی می‌کردند. مأموران با کلاه کاسکت و سر نیزه ساعت سه بعد از نیمه شب ریختند داخل خانه و چه‌ها که نگذشت. ما خیلی خون‌سرد عطف به ماسبق بلند شدیم و یک ساک دستی را جمع و جور کردیم. گفتند مگر می‌خواهی مهمانی بروی؟ گفتم می‌دانم کجا می‌خواهم بروم.

بیرون که آمدیم تازه توپ و تانک‌های حکومت نظامی‌ها را دیدیم. تازه قضیه شروع شده بود. ما در حالی وارد دبیرستان سعدی سابق که حالا مرکز حکومت نظامی شده بود شدیم که حاج‌آقای کمال فقیه ایمانی، حاج‌آقا مهدی مظاهری، آقای پرورش و… جمعاً هفت نفر چهره خاص در آنجا بودند. استرس‌های ناشی از بگیر و ببندها تمامی نداشت. سحر ماه رمضان بود و دهانمان هم خشک شده بود و کمی آب طلب کردم. حاج‌آقا فقیه در کنارم بودند. آب را که آوردند احتراماً تعارف زدیم و چنان رگبار مشت و توگوشی بر سر و صورتم توسط مأموران زندان نازل شد که دستش خسته شد و با ته کلت آن‌قدر به سر و صورتم زد که نیمی از صورتم کبود شد. ده پانزده روزی گذشت تا این کوفتگی‌ها و خونمردگی‌ها جذب شدند. در آن کتاب پنج جلدی که اشاره کردم نوشته شده است. آقا مجتبی میردامادی، امام جمعه موقت که سنگین و چاق بود آنجا بود. بازجوی جلادی آنجا بود به اسم نادری.

می‌شناسم، من هم از دستش کتک خورده‌ام

– ساواکی مؤدبی هم به اسم شهیدی داشتیم. اگر مرده خدا بیامرزدش. اگر کسی بگوید من از نادری نمی‌ترسیدم دروغ می‌گوید. همه از او حساب می‌بردند. یک بار زنگ زده بود به خانه ما که بگویید فلانی ساعت دو بیاید. ما هم که دل‌مان از کثرت رفتن پیله کرده بود، نرفتیم. دوباره زنگ زد و خودم گوشی را برداشتم. داد زد مگر نگفته بودم ساعت دو بیا. سابقاً هم ساعت‌ها را یک ساعت جلو می‌کشیدند. بهانه گرفتم و گفتم شما که نگفته بودید ساعت قدیم یا جدید. فریاد زد وقتی می‌گویند دو، یعنی دو! دو که دیگر قدیم و جدید ندارد.

سه روز قبل از حکومت نظامی، مدیر آموزش و پرورش یک حکمِ حکیم فرموده تبعید برای ما نوشت که از اصفهان بروم بیرون و در اداره بیت آقای خادمی حضور نداشته باشم. مرا به نطنز و سمیرم فرستادند. مدیرکل به من گفت این یک حکمِ حکیم فرموده است و کار من نیست و از دیشب تا حالا خودم هم ناراحت بودم و می‌خواستم به شما بگویم کار من نیست و کار ساواک است. البته اسنادش هم هست که کار ساواک است. به آقای مدیرکل گفتم: «جناب محمودی! اینجا که فرمودید که سهل است، اگر ما را به کویر لوت هم بفرستند زیر بار ظلم نخواهیم رفت.» مرحوم پرورش این حرف را که شنید منقلب شد. رئیس فرهنگ ناحیه دو، کیوان نامی بود. هم‌زمان نادری هم مرا احضار کرده بود که فلان فلان شده! خانه خادمی چه کار می‌کنی؟ من به آقای مدیرکل متوسل شدم که به او زنگ بزنید و بگویید اگر دارم دیر می‌روم به خاطر این است که پیش شما بوده‌ام. اتفاقاً جلوی روی من زنگ زد. البته آقای پرورش احضار نشد. من احضار شدم. رفتم و به من گفت پرونده‌ات دارد می‌پوکد. گفتم بنده چه بروم چه نروم صدها هزار نفر در این لیالی و ایام به میدان خواهند آمد.

به نادری و شهیدی اشاره کردید، از این قماش عناصر که انقلابیون را آزار می‌دادند باز ساواک داشت؟

– خبیث‌تر از نادری نداشتیم، غیر از رضوی نامی که اهل شهرضا و او هم خیلی خبیث بود. آخر سر هم روانی شد، به طوری که مادرش گریه می‌کرد که حتی مدفوع خودش را هم می‌خورد. کار به آنجا رسیده بود. همه می‌گفتند گریه کن، چون این بچه‌ات خیلی از مادرها را به گریه انداخته است. بگذریم.

در اصفهان شیرمردی داشتیم به اسم آسید محمد احمدی خمینی‌شهری. امام جمعه خمینی‌شهر و کسی بود که به نادری گفته بود: «نادری! نیا جلو که سرم را برایت آورده‌ام.» خیلی ستبر و بی‌باک بود. خدا رحمتش کند. پدرش جلوی زندان به ملاقاتش رفته و گفته بود: «پسرم! به زندان افتادی!» خیلی هم مسجع حرف می‌زد. جواب داده بود: «آری! چون شما زندان نرفتید.» یعنی که ما داریم عقوبت مبارز نبودن شما را می‌کشیم. سر این بزرگوار را بارها به دیوار کوبیدند.

وقتی از زندان و به اصطلاح خودتان از مهمانی آزاد می‌شدید فعالیت‌های دیگری هم داشتید؟

– ما هر چند وقت یک بار به سراغ تبعیدی‌ها می‌رفتیم و نامه‌ای را با امضای تمام تبعیدی‌های جاهای مختلف تهیه می‌کردیم که طرحی بریزیم که بعضی از کارها را انجام بدهیم. ما متنی تهیه کرده بودیم که هر یک نفر بتواند به نمایندگی از طرف هفت هشت ده نفر تبعیدی صاحب امضا باشد. احتراماً دادیم شیخ علی تهرانی این متن را بنویسد. املای او یک غلط داشت. گفتم: «حاج‌آقا! اجازه هست این را درست کنم؟» گفت: «درست است.» گفتم: «رشته من ادبیات است. اجازه بدهید درستش کنم». گفت: «نه، همین درست است. تو بی‌سوادی». گفتم: «ربطی به سواد من ندارد. فرهنگستان این‌طور گفته است». گفت: «آنها هم بی‌سوادند». از همان اول آدم غیر طبیعی و آنرمال و دگمی بود. حاضر نبود یک غلط املایی را اصلاح کند، آن‌وقت در مسائل کلان جامعه اظهار نظر می‌کرد. با اینکه تقریرات درس امام را نوشته بود، آن موقعی که رفته بود بغداد و آن مزخرفات را سر هم می‌کرد، گفته بود ما هرگز ندیدیم خمینی نماز بخواند!!

شما یک کتابفروشی سمت راست خیابان شمس‌آبادی داشتید؟

– اسمش خیابان شهناز بود. حاج‌آقا! شما سنی ندارید این چیزها یادتان می‌آید. ما چهار نفر بودیم. من و دکتر صلواتی، دکتر جمال‌الدین موسوی که الان در تهران باید امام جماعت باشد و مرحوم نحوی که دایی آقای عاملیان است با خانمش در جاده تصادف کرد و مرحوم شد. ما چهار نفر آنجا را راه انداخته بودیم. به نام انتشارات خرد. اسماً کتابخانه بود، ولی ناب‌ترین کتاب‌های روز را می‌آوردیم و پنهانی به خواص می‌دادیم. آخر سر هم ساواک آنجا را بست.

از بیرون هم مشخص بود محفل سیاسی است. از امام راحل و قیام پانزده خرداد یاد کردید از کی با مقام معظم رهبری آشنا شدید؟

– سؤالات حساسی می‌کنید.

این هم بخشی از تاریخ زندگی حضرتعالی است؟

– مجبورم بگویم که، «بودم آن روز من از طایفه دردکشان/ که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان.»

اقامتگاه من در مشهد سه جا بود. یکی مرحوم آقای طبسی، دیگری شهید هاشمی‌نژاد و یکی هم آقا. شهید هاشمی‌نژاد در اصفهان که منبر می‌رفتند، بعد با من بودند از نظر سنی من و حضرت آقا تولدمان در سال 1317 است، در روز 12 بهمن آن سال هم به دنیا آمدم که دو توارد جالبی است، یکی سال تولدم با آقا و یکی با روز ورود حضرت امام و در نتیجه سال و روز تولدم مقارن با دو رویداد مهم است.

در دوران جنگ آقا خیلی مظلوم بودند با اینکه رئیس جمهور بودند، اما بردن اسم ایشان در اصفهان خیلی سخت بود. این‌قدر فضا را بد و سنگین کرده بودند. شعار صبحگاهی شده بود، «الله اکبر/ خمینی رهبر/ منتظری سرور/ طاهری دلاور». آقا هم با اینکه رئیس جمهور و نماینده حضرت امام در وزارت دفاع و دائماً در جبهه‌های جنگ بودند، اما با کمال تأسف بسیار غریب بودند. خدا رحمت کند شهید حسین خرازی را. گاهی من در جبهه‌ها در سنگرها خدمتش می‌رفتم و دست قطع شده او را به عنوان نماد دست قمر بنی‌هاشم(ع) با خلوص زیادی می‌بوسیدم. به شدت ذوب در فتوای مراجع و مقلد امام بودیم. امام بحث‌های سیاسی را در فضاهای جنگ ممنوع کرده بودند. با وجودی که مبادی آداب بودم و وارد بحث‌های سیاسی نمی‌شدم، ایشان توسط آقای علی‌آقا بنی‌لوحی ما را به لشکر قمر بنی هاشم(ع) فرستاد.

مرضی که به جان این انقلاب افتاد و آسیب‌های زیادی زد، همین مرض خط و خطوط بود. من هم به‌شدت تابع امر ولایت امر و مرجع تقلیدم بودم. افکارم سیاسی بود، ولی به شدت مبادی آداب بودم که سر سوزنی وارد بحث‌های سیاسی نشوم. با وجود این عطف به سوابقم ما را به جای دیگری بردند.

آشنایی‌تان با آقا به قبل از انقلاب برمی‌گردد؟

– بله.

چه سالی؟

– خیلی قبل از انقلاب کنار رواق گوهرشاد می‌ایستادیم و گپ سیاسی می‌زدیم. صحبتی به میان آمد درباره یک فردی آقا می‌گفتند حاضرم بدون اتهام به زندان بروم تا توفیق حضور این مرد را داشته باشم. اولین بار است که این را می‌گویم و اسم آن فرد را هم نمی‌آورم.

الآن هم با آقا ارتباط دارید؟

– در تهران دستبوس‌شان بودم. در سفری که در اصفهان بودند، دو شب در دانشگاه اصفهان سخنرانی داشتند. از زیباترین خاطراتم این است که مطالبی داشتم که بروم و به ایشان بگویم، ولی به هر دلیلی پشت میکروفون نرفتم. موقع شام آرزو داشتم جایی قرار بگیرم که لااقل چهره آقا را از فاصله نزدیک‌تر ببینم. در یک فاصله ده بیست متری از ایشان در کنار ستونی ایستاده بودم. زمان استانداری موسوی در اصفهان بود. لطف الهی شامل حالم شد و یک لحظه چشم آقا به من افتاد و با دستشان اشاره کردند و گفتند آقای زهتاب؟ من که دیوانه بودم، دیوانه‌تر شدم و توفیق داشتم برای شام خوردن هم در محضر ایشان بودم. در تهران هم از طریق آقای حداد عادل خدمت ایشان رسیدم.

آن زمانی که اشاره کردم جلوی دانشگاه تهران سخنرانی کردم که آقای بادامچیان در کتاب‌شان نوشته‌اند، آقای حداد عادل هم حضور داشت. ایشان یک بار دو صفحه A4 خاطره سخنرانی و تظاهرات آن روز را برایم نوشته بود.

اشاره‌ای به خط و خطوطی کردید که بلای جان انقلاب شدند، خط و خطوطی که سرانجام منتهی به برخی از رویارویی‌ها با نظام شد. نظرتان راجع به فتنه 88 و آن بساطی که بر سر انتخابات راه انداختند، چیست؟

– در این باره مطالبی مکتوب دارم که همراه با همان تحلیل که عرض کردم تقدیم می‌کنم. بعضی‌ها می‌گویند عوامل این فتنه را باید دادگاهی کرد. تردید نداشته باشید که اگر اینها دادگاهی شوند شاید ده بار محکوم به اعدام شوند. این‌ها می‌رفتند که نظام را براندازی کنند. هدف این‌ها بیت رهبری بود، که یکی از عظیم‌ترین حماسه‌های این نهضت بی‌مثال و بی‌نظیر یعنی حماسه 9 دی ر خ داد که اقلاً چهار میلیون نفر آمدند، بی‌آنکه حتی یک کلمه از طرف رسانه‌ها و رادیو تلویزیون دعوت شوند و این جمعیت کاملاً خودجوش آمدند. آفرین بر این مردم. یکی از عظیم‌ترین حماسه‌ها بود.

وقتی امام وارد ایران شد، جمعیت ایران 36 میلیون نفر بود و بالای 6 میلیون نفر برای استقبال رفتند. بیشترین جمعیت دنیا را چین دارد و بزرگترین راهپیمایی‌ای که آنها به نام مائوتسه تونگ راه انداختند با دو میلیون جمعیت بود، در حالی که جمعیت آنها بالای صدها میلیون بود. آن وقت مردم ما در هنگام استقبال از امام بالای 6 میلیون بودند و در حالی که وقتی کسی به حکومت می‌رسد معمولاً  و به مرور زمان از محبوبیت او کم می‌شود، ولی وقتی امام از دنیا می‌روند بیش از ده میلیون نفر در تشییع پیکر ایشان شرکت می‌کنند. من خودم شاهد بودم که در آن هوای تفتیده داغ خرداد فاصله 40 کیلومتری از مصلی تا بهشت زهرا(س) را این مردم با پای پیاده طی کردند. آن کمیت با کیفیت مستوره. به خدا قسم خودم دیدم زنانی را که از کلیسا بیرون آمده بودند و داشتند اشک می‌ریختند و این پیام‌آور این حقیقت است که حکومت آن نیست که بر سر نیزه‌ها حکومت کند، بلکه حکومت آن است که بر قلوب و دل‌های مردم حکومت کند.

و همین مردم هم در همه حوادث پای نظام و ولایت فقیه ایستادند.

– کل حوادث چه مطلوب، چه مسموم و مذمومش همه طبیعی بوده‌اند، یعنی غیر از این نمی‌باید بود. اگر بگوییم توطئه بیگانگان طبیعی است. در جنگ هشت ساله صدام مطرح نبود، بلکه 40 کشور با ما می‌جنگیدند. ما از شانزده کشور اسیر داشتیم. تمام اروپا، آمریکا و شوروی. تمام اقمار خلیج فارس 40 کشور، دلارهای سعودی و با دست خالی جنگیدیم.

با وجود اینکه دشمن چهل سال است، بیرون آمدن سربلندانه مردم از امتحانات سخت و دشوار را تجربه می‌کند اما باز دست از توطئه و دمیدن در بوق تبلیغاتی برنمی‌دارد و امروز جوری القا می‌کند که جمهوری اسامی کأنّه به پایان خط رسیده است.

– اصلاً و ابداً. شما از زاویه 9 دی نگاه کنید. مردم هر سال روز قدس با زبان روزه می‌آیند. من معتقدم این انقلاب صاحب دارد و اسلام هم با شیر مردم اندرون شده است و با جان به در خواهد رفت. این از آن مصادیقی است که در طی زمان قطع نمی‌شود.

به نظر من بهترین شیوه برای درک اهمیت یک موضوع مقایسه تطبیقی آن است. باید ببینیم کجا بوده‌ایم و کجا هستیم. من ابتذال زمان طاغوت را دیده‌ام. از نظر رصد کردن‌های علمی و آمارهای متعدد ما رتبه سی و پنجم بودیم و در زمان بسیار کوتاهی چهاردهم شدیم. در بعضی از رشته‌ها مثل نانو هشتم شدیم. در بعضی از مقوله‌ها رتبه ما از این هم بالاتر است. بهترین مطالعات، مطالعات مقایسه‌ای است. «باش تا صبح دولتش بدمد/ که این هنوز از نتایج سحر است»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

3 − 3 =