به گزارش اصفهان زیبا؛ زنها فین بالا میکشیدند و اشک صورت را با گوشه چادر پاک میکردند. آخر روضه بود و شیخ حسین مثل همیشه سر به آسمان، دستها را از هم باز کرده بود: «خدایا به مریضها شفا، به مستأجرها خانه و به بیبچهها، اولاد صالح عطا بفرما…خدایا ظهور امامزمان را نزدیکتر بفرما.» همانطور که به مامان تکیه داده بودم، چشمانم را روی هم فشار دادم و در ملتمسانهترین حالت ممکن در دلم به خدا اصرار کردم: «نه! خدایا نه! من آدم خوبی نیستم و الان اگه امامزمان بیاد، حتما گردن من رو هم با شمشیر میزنه. قول میدم که زودتر آدم خوبی بشم، نمازهام رو بدون وضو نخونم؛ به مامان هم بگم کیف سبزم رو گم کردم؛ ولی خدایا تا اون موقع لطفا امامزمان نیاد.»
***
اسمش ماریا بود، ماریا ابوحطب. چهارپنجساله بود که اسرائیل خانه و محلهشان را با شش موشک زد. مادر و چهارخواهر و برادرش شهید شدند. خودش چند ساعت زیر آوار ماند و خدا خواست که زنده بیرون بیاید؛ ولی هیچوقت آن دختر شاد و بازیگوش قبلی نشد. ماریا همیشه از پدر میپرسید کی به بهشت میرود تا دوباره بتواند مادرش را ببیند. ۱۴ فوریه ۲۰۲۴ در کنار پدر به آرزویش رسید. وقتی رفت بهشت، همسن من بود؛ زمانی که آرزو میکردم فرصتی داشته باشم تا آدم خوبی شوم.
***
از آن موقعها بود که مرغ مامان یک پا داشت؛ حتی اگر خود جبرئیل نازل میشد و آیه میآورد! بوسیدن دست و اشک و زاری و واسطهکردن داداش و بابا هم فایده نداشت. مامان فکر میکرد اگر دختر شانزدهسالهاش کلاس آموزش نظامی برود، یعنی حتما قرار است شهید بشود؛ حتی اگر آن آموزش، بازوبستهکردن یک اسلحه ژ3 عهد بوق باشد. پر بیراه نمیگفت. به قولم عمل کرده بودم. به جای رمانهای فهیمه رحیمی و م.مؤدبپور، «سیر الی الله» ابطحی را میخواندم. بعدازظهرها وقتِ خوابِ مامان، میرفتم زیرزمین و مناجاتالتائبین را با اشک و آه میخواندم. با رفقا در اتاق بسیجِ مدرسه، با گونیهای پرشده از کاغذ امتحان، سنگر درست کرده بودیم. موقع درسخواندن چفیه میانداختم. هر کتابی که راجع به شهدا گیرم میآمد، میخواندم. وصیتنامه سیاسیالهیام را نوشته بودم. صبحهای جمعه زیر بالشتم را نگاه میکردم تا احیانا دعوتنامه ظهور را جا نگذارم؛ فقط مانده بود دیدن آموزش نظامی که رضایت مامان سد راهش بود.
***
اسمش محاسن بود، محاسن الخطیب؛ از این بلاگرهای صورتی که آخ و پیفشان میکنیم؛ از آنها که مارک گوشی و آیپدشان را تا ته حلقمان فرومیکنند. جنگ که شروع شد، با تمام توان سعی کرد در دنیایی که بهسرعت همهچیز در حال تبدیل به رنگ خاکستری و سیاه بود، صورتی بماند. همان صفحه پر از عکس ماگ و قلبش را محل آموزش هموطنان کرد تا از خودشان بنویسند، از قصههایشان، از امیدها و آرزوها و خاطرههایشان. تا بعد از شهادت فقط یک عدد نباشند. قصه خودش را هم نوشت؛ همینکه الان تو آن را میخوانی. همسنوسال من بود وقتی آرزوی شهادت داشتم و او آن را در آغوش کشید.
***
نسبت من با هشت سال دفاعمقدس بهاندازه 10درصد جانبازیِ دایی کوچیکه بود که از شانس، سربازیاش خورده بود به جنگ و دیگر هیچ! ما آن سرِ ایران زندگی میکردیم و دریغ از یک صدای آژیر یا یک مارش نظامی که در حافظه بچگی من مانده باشد؛ اما همه اینها مانع نمیشد که من خودم را وسط تمام جنگهای آخرالزمانی نبینم. دانشجو شده بودم و کله پر از بوی قورمهسبزی باعث میشد ساعتها به جای خواندن «مکانیک مریون» و «کوانتوم گریفیتس»، هری پاتر، چهار شگفتانگیز، مرد عنکبوتی، بتمن، ثور و هر کوفت و زهرماری را که در آن آمریکاییها داد میزدند در آخرالزمان منجی دنیا ما هستیم، ببینم و البته پابهپای آنها من هم در دلم فریاد میزدم که اتفاقا ناجی دنیا «ما» هستیم.
***
«هبه قاضی زاغوت» فقط یک سال از من بزرگتر بود. در اردوگاه آوارگان البوریج به دنیا آمده بود؛ جایی که من هیچ تصوری از آن ندارم. بدون هیچ امکاناتی یک هنرمند نقاش شد. موضوع تمام نقاشیهایش یک چیز بود: «وطن»؛ جایی که از آن رانده شده بود. زمانی که من ادای قهرمانها را با لیوان چای در دست، جلوی صفحه ۱۴ اینچی کامپیوتر درمیآوردم، او واقعا یک قهرمان بود.