کتابخانه بابا

بابا وقتی رفت از خودش دو تا یادگاری گذاشت. چیز زیادی نداشت. به قول خودش نه باغی نه ملکی نه زمینی. راحت سرش را گذاشت زمین و رفت.

تاریخ انتشار: 12:07 - شنبه 1403/08/26
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
کتابخانه بابا

به گزارش اصفهان زیبا؛ بابا وقتی رفت از خودش دو تا یادگاری گذاشت. چیز زیادی نداشت. به قول خودش نه باغی نه ملکی نه زمینی. راحت سرش را گذاشت زمین و رفت.

یک خانه حیاط‌دار با دو تا باغچه در دو طرفش با یک حوض مکعبی که ما بچه‌ها وسط آن بساطمان را پهن می‌کردیم و با بالش و عروسک‌های نداشته‌مان خاله‌بازی می‌کردیم و یک کتابخانه سبز پسته‌ای‌رنگ آهنی.

توی آن خانه قدیمی کلنگی، عاشق آن اتاق تروتمیز نقلی پذیرایی‌اش بودم. روزشماری می‌کردم تا عید شود و مهمان‌ها بیایند و درش باز شود. بیشتر وقت‌ها هم دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا مامان درِ اتاق را باز کند و من بپرم توی اتاق.

اتاق مخصوص مهمان‌ها بود. درهای چوبی‌اش شیشه‌های رنگی قرمز و آبی و سبز و زرد داشت. مامان همیشه پرده‌های اتاق را می‌کشید تا ما بچه‌ها داخلش نرویم. اصلا درش همیشه خدا قفل بود. به قول مادر این اتاق را برای آبروداری‌ام گذاشته‌ام. اتاق بیچاره. حتما خیلی دلش می‌خواست ما بچه‌ها بدویم وسطش و تویش قایم‌باشک بازی کنیم… .

بچه بودم که کم‌کم چشمم به کتابخانه بزرگ گوشه اتاق افتاد. کتابخانه پسته‌ای‌رنگ بود و سه‌طبقه داشت. پایین کتابخانه آهنی یک کمد بود با دو در. توی طبقه‌هایش پر بود از کتاب‌های کوچک و بزرگ با جلدهای رنگی. کتاب‌هایی بود که کلفتی‌اش به اندازه دو تا بازوی دست‌هایم بود. بعضی‌ کتاب‌ها هم لاغر و تکیده و رنگ‌و‌رو‌رفته بودند. انگار که از سال‌ها پیش توی کتابخانه جا مانده بودند. کتاب‌ها با التماس نگاه می‌کردند. انگار می‌گفتند بیا ما را بخوان.

آن زمان‌ها من تازه‌وارد کلاس اول ابتدایی شده بودم و تازه می‌توانستم روی جلد بعضی‌شان را هجی کنم و بخوانم.
کلفت‌ترین کتاب‌ «مثنوی‌معنوی» و «زندگانی حضرت امام جعفرصادق علیه‌السلام» بود. به‌جرئت می‌توانم بگویم از باز کردن آن کتاب‌های سنگین قند توی دلم آب می‌شد و حس می‌کردم باسواد شده‌ام و می‌توانم تا ته کتاب را یک نفس بخوانم.

گاهی یواشکی و پاورچین‌پاورچین توی اتاق می‌رفتم و چند خطی از کتاب‌های بابا را می‌خواندم. بیشترشان شعر و زندگانی ائمه اطهار بود. «قرآن» و «نهج‌البلاغه» و «حافظ». چند جلد پشت سر هم به نام «اصول کافی». علاوه بر این، کتاب‌هایی در مدح ائمه و واقعه کربلا و صحیفه سجادیه هم بود.

بابا یک قرآن بزرگ داشت. صبح روزهای جمعه پاییز را یادم نمی‌رود. بابا در آفتاب ملایم و نرمی که کنار باغچه پهن شده بود، پتوی پشمی را پهن می‌کرد. بعد روی آن می‌نشست و با صوت آرام و در حالی‌که خس‌خس سینه‌اش مدام صدایش را قطع و وصل می‌‌کرد قرآن می‌خواند.

آن روزها بابا من را کنار دستش می‌نشاند و از من می‌خواست غلط‌هایش را بگیرم. من می‌دانستم بابا قرآن خواندن را خوب بلد است. می‌دانستم او می‌خواهد من قرآن خواندن را یاد بگیرم.

کلمات عربی را که می‌دیدم می‌ترسیدم. برایم دشوار و شلوغ‌پلوغ بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چطور قرآن بخوانم.
زمانی به خود آمدم که خیلی راحت غلط‌های عمدی بابا را می‌گرفتم.

از میان کتاب‌های بابا کتاب باباطاهر را که در اندازه رقعی بود، بیشتر از همه دوست داشتم؛ تنها کتابی که تصویرهای رنگی و کاغذهای گلاسه داشت. روی جلد تصویر پیرمردی بود که در حال و هوای خودش عصابه‌دست در بازار قدم می‌زد.

گربه کوچکی زیر پایش می‌پلکید و او اصلا متوجه نبود. کتاب را باز می‌کردم، با اشتیاق و با دست‌های کوچکم صفحاتش را لمس می‌کردم. توی هر صفحه تصویرهایی از درخت و بیابان و خورشید و ماه و آسمان و ستاره نقاشی شده بود که با دیدنش حال و هوای شاعر را درک می‌کردم.

حالا سال‌هاست که بابا نیست و تنها از او آن کتابخانه و کتاب‌هایش باقی مانده. جای کتابخانه را عوض کرده‌اند و به اتاق دیگری برده‌اند. رنگ و آبش هم عوض شده. قبلا سرتا پا پسته‌ای روشن بود. حالا رنگین‌کمانی شده و هر طبقه یک رنگ جیغ.

می‌دانم خیلی خوشحال نیست. قدیم‌ترها سرزنده‌تر بود. اصلاً کمد پایینش هم قفلش شکسته و درش همیشه خدا باز است. خیلی کتاب‌ها هم که رفته‌اند و به جایشان کتاب‌های غریبه دیگری آمده‌اند. موضوعاتشان هم فرق می‌کند. فیزیک، کوانتوم و حسابداری و… بااین‌حال هنوز هم دوستش دارم. انگار با آدم حرف می‌زند. کتابخانه تنها یادگاری باباست. هنوز هم بوی بابا را می‌دهد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هفده − 10 =