به گزارش اصفهان زیبا؛ ماها فرزندانِ عصرِ روزنامهایم؛ عصری که روزنامه، عرصه تاختوتاز بود و قلم، تبرزین! یکی از تصاویرِ ماندگارِ بچگیهایم، ایستادن در ترافیکِ پلفلزی است. چراغ سبز میشد و دوباره قرمز. چهارتا ماشین میگذشتند و انبوهی میماندند؛ کلافه و مَلول. تنها کسی که میتوانست گردِ ملال از چهرهها بزداید، مردی بود که با یک بغل روزنامه بینِ ماشینها میگشت و تندتند پول خرد میگرفت و روزنامه میداد. روزنامه پر بود از عکس و خبر؛ هر صفحهاش سهمِ کسی.
مادر حوادث را برمیداشت، پدر سیاست را. من نیز لابهلای تاریخ و ادبیات و هنر میچرخیدم. روزنامه شهرِ فرنگ بود؛ لبریز از قصه. قهرمانان ما از دل کاغذها بیرون میآمدند و دست ما را میگرفتند تا با هم تجربههای خطرناک را پشت سر بگذاریم؛ بدان امید که خودمان نیز به قصه تبدیل شویم. ما دیروزیها، در امروز داریم پدر و مادر میشویم و میفهمیم که سرعت، نابودگر قصه است و پیش از آن قاتل تفکر. کسی که در این دوران نفس میکشد، باید همزمان هزارجا باشد و به اندازه هزار نفر کش بیاید. امروز ما در تشتت و تناقض این گلولایی که سیل سرعت باقی گذاشته، تپیدهایم و با کلمه بیگانه شدهایم.
اما نباید شکست را پذیرفت. نباید به سوپرمارکت سلایق و هوسها تبدیل شد. باید زمین خورد و دوباره زمین خورد و در این زمینخوردنها خود را اثبات کرد. ژیل دِلوز میگوید: «اکثریت هیچ است و اقلیت همهچیز! بله. نباید چراغِ لرزانِ آگاهی و طمأنینه را به خواست شلوغیها و همهمهها خاموش کرد. نباید روزنامه را به جغجغهای برای سرگرمشدن بَدَل کرد. باید ماند، اقلیت ماند، روشن و موقر ماند. باید برای آنهایی ایستاد که هنوز اهل روزنامهاند. دخترِ کوچک من، ساعت نهونیم منتظر است که آقای پستچی روزنامه «اصفهانزیبا» را از بالای در بیندازد تو؛ به شوقِ آنکه صفحه خودش را و کودکانگیهای خودش را در آن بیابد. او هم در انتظار کسی است که کلمه بیاورد، که کلمهها را به بار بیاورد.




