
کتاب خواندن به چه دردی میخورَد؟ این سوالی است که خیلیها میپرسند. اول، آنهایی که میخواهند بهانهای برای کتاب نخواندن پیدا کنند. دوم، آنهایی که تا امری «کارکرد» نداشته باشد دنبالش نمیروند.

شش سال نداشتم که از کتابخانه پدرم بالا رفتم تا کتابی را بردارم با جلدی سفید که دایره توپُر سرخی گوشهاش خودنمایی میکرد. نمیدانم چه چیز آن کتاب مرا گرفت که خطر چپه شدن کتابخانه را به جان خریدم.

هر دونه آجریا با آدِم صحبت میکونِد. چی کا کردین شوما؟ آدِم اِز آجرم خجالِت میکِشِد. چیزی نداریم جوابی آجرمونا بِدِیم. میگِد واردی بنا که شدی، سلام کون. رو چوقبس که هستی، خسته شدی، رو جِرزی که داری میچینی، حق نداری بیشینی. احترام بذار. اینام آدِم بودن. این خاکم آدِم بودهس.

ماها فرزندانِ عصرِ روزنامهایم؛ عصری که روزنامه، عرصه تاختوتاز بود و قلم، تبرزین! یکی از تصاویرِ ماندگارِ بچگیهایم، ایستادن در ترافیکِ پلفلزی است. چراغ سبز میشد و دوباره قرمز.

پیرزن گِله داشت که چرا همه سراغِ شهیدانِ گُلدرشت میروند و چرا کسی شهیدِ او را نمیشناسد! پیرزن دوست داشت دلش را بیرون بریزد.