به گزارش اصفهان زیبا؛ «هر دونه آجریا با آدِم صحبت میکونِد. چی کا کردین شوما؟ آدِم اِز آجرم خجالِت میکِشِد. چیزی نداریم جوابی آجرمونا بِدِیم. میگِد واردی بنا که شدی، سلام کون. رو چوقبس که هستی، خسته شدی، رو جِرزی که داری میچینی، حق نداری بیشینی. احترام بذار. اینام آدِم بودن. این خاکم آدِم بودهس.» / اصفهانی
دارم گُلِ هندوانه را به دهان میبرم که میماسم. بویی هزارساله به مشامم میخورَد. چطور ممکن است که سخنی، از نیشابور قرن شش، تا اصفهان قرن 15 تاب بیاورد و کماکان رُخشسته و اناری و پُرخون باشد؟ مگر خیام چه آیینهای ساخته که استاد محمد پاکنژاد هم خودش را در آن میبیند؟ آیا حکمتی که از دهان معمار کارکُشته اصفهانی درمیآید، ناخنکی است که به اشعار حکیم خراسانی زده؟ ایران هنوز زیر سیطره خیام است انگار؛ تحتتأثیر خُردهرباعیاتِ حیرانش. سرم گرمِ خیامخوانی پیرمردی بوشهری است، جانم در اصفهان پیش نُقلپاشی استاد پاکنژاد و پایَم کوچهباغهای نیشابور را با این نوا گز میکند:
هر ذره که در خاکِ زمینی بوده است
خورشیدرُخی، زهرهجبینی بوده است
گَرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخِ خوبِ نازنینی بوده است
«واردی کارگا میخواسیم بشیم، بایِد سلام کونیم. این نبود که هِمی رَقَم بریم. بایِد با سلام بیایم. با وضو بایِد بیایم. هَمِهشَم بایِد با ذکری الله و خدا پیش بریم. هر آجری، بده من یا الله، بسّون یا الله. هَمِهش با یا الله یا رحمان.»
قلم حبیبالله گِلکار پَنجابی است انگار که سالها را درنَوَردیده و راهها را پشت سر گذاشته و به اصفهان امروز رسیده. انگار هموست که در توصیه به معماران میگوید: اول با طهارت شده، نماز فجر گزارده، نیت روزی بر رزاق مطلق گردانی. زِنهار رزق بر روزگار ندانی که موجب کفر است. و طریق خشت نهادن در اساسِ اول آن است که معمار صالح باشد بهتر، و الّا مردی صاحب وَرَعِ با طهارت، هفت خشت گرفته، بر هر خشت یا رحمان با انگشت نوشته، در بنیاد درآید.
تاجمحل و گوهرشاد و مسجد عتیق، همزمان میآیند جلوی چشمم. کارگرانی که دست در گِل دارند و چشم به دل. آنهایی که دست بر آسمان میسایند و خاکطلاهای عرش را مایه میکنند برای بناهایی که قرار است بمانند و بنُمایند گنبدِ دوّار را.
مهربانی استاد پاکنژاد حریری است که اختلاف سنی چنددَهساله را میپوشانَد. صفایش خاکی است آبخورده و خوشبو که از دست محبوبی گرفته؛ حاصل همنشینی با گُلهایی. هی تعارفم میکند و من در کوره تابستان، هندوانه قاچ میکنم و گوش به خنکای کلامِ او دارم.
از پدرش میگوید که کارگاه ریسمانفروشی داشته و عیالوار بوده؛ از اینکه به حکم رضاخان میبرندش اجباری و بعد که از سربازی برمیگردد، میبیند هرچه داشته و نداشته را فروخته و خرج زن و بچهاش کردهاند. از روزگاری میگوید که دلِ شکسته قیمتیتر بود و بالایش کرور کرور اشرفی میدادند.
میگوید: «آقام دری دکون نیشِسّه بوده. هیچییَم تو این دکون نبوده؛ آ سرگردون. میگِد خدایا من سه تا بچه دارم، آ حالا تازه اِز سربازی اومِدَم، هیچی سرمایه ندارم؛ آ اشک میریزِد، آ همی رَقَم تو حالی خودش با خدای خودش حرف میزِنِد. در حینِ حال میبینِد که یه سواری رسید، آ میگِد: حجعلی! سلام علیکم. میگِد: سلام علیکم. میگِد: من دو تا لَنگه تخمگیشنیز آ تخمشیوید دارم. میخَی اینا را؟ گفت: میخوام؛ اما پول ندارم. گفت: حالا من پول نخواسّم. دو تا لَنگه تخمشیوید آ تخمگیشنیزا میذارِد پاین. یه مَشکم ماست بودِس توش. میریزِد تو قدح، میبینِد تیکهتیکه کره رو اینجا وایسادهس. بعد میگِد: من رفتم. اِگه اومِدم که پولی اینا را میسّونم. نَیمِدَمَم که غصه مَنا نیمیخواد بخوری. آقام میگفت: هرچی تو چهره این نیگا کردم که این مَنا اِز کوجا میشناسِد، عقلم نرسید که این کیه. گفت این رد شد، یه ربع بعدش یه سواری دیگه اومِد. گفت: حجعلی! سلام علیکم. گفتم: سلام علیکم. گفت: تخمگیشنیز داری؟ گفتم: بله. گفت: تخمشیویدم داری؟ گفتم: بله. گفت: پولش چندی میشِد؟ گفتم: نیمیدونم. گفت: من میدونم. دومَنِدا بیگیر. دوزاریِ احمِدشایا ریخت تو دومَنی من آ رفتش. نه اولیه را شناختم، نه دومیه را شناختم.»
میگفت که پدرش با همان پول ریسمان میخرد، شو میگیرد، ماسوره برمیکُند و چلهای درست میکند برای لُنگبافی. شبها پایَش راهِ خانه را میجسته و جانش گرمای خانواده را. فتیله چراغ را بالا میکشیده و قصه را برای چندمین بار دمِ گوش بچهها میخوانده و سفارششان میکرده که روراست باشند و به مردم خدمت کنند و با لباس کار از خانه بزنند بیرون که اگر سنگی جلوی پای مردم افتاده بردارند. با سادگی تمام توصیه میکرده که خط روی دیوار مردم نکشند، لَته مردم را درو نکنند، از باغ مردم نخورند و اهل هنر باشند.
میگفته همینطور که ساعت تیکتیک میکند، باید دنبالش بروند و نظم داشته باشند.
استاد پاکنژاد به پدر میبالَد؛ شبیه همه هنرمندها و کاسبهایی که پشتشان به پدر گرم است و از فضل پدر آنها را نیز حاصلی است. آنها عکس پدر را بر پیشانی کارگاهشان میچسبانند و کاری به بیزینسهای مدرن ندارند که در آنها گمنامی چه بسا نافع است؛ شغلهایی یکشبه و از زیرِ بُته بهعملآمده.
میگوید که تا دست راست و چپش را تشخیص داده، شاگرد نجار شده. آن وقتها کسی یک بیشه را میخرید و درختهایش را استفاده میکرد؛ هر درختی برای کاری. کنار زایندهرود پر بود از درختهای جانوجریقدار. همین پاییندروازه هم بیشهای بوده سرسبز و پرسایه و خرّم. استاد یادش میداده که چه درختی را و چطور قطع کند که دقیقا در جایی خالی بیفتد و به بقیه درختها آسیب نرساند. یادش میداده که کدام درخت را باید پوست کند و کدام را نباید. کدام را باید خواباند و کدام را ایستاند. کدام به دردِ در و پنجره میخورَد و با کدام میشود زیر سقف را ستون زد. بعد از دواتگری و سماورسازی و چند شغل دیگر، میافتد در مسیر بنایی. کار اولش هم بیمارستان رحیمزاده بوده؛ بیمارستانی که امروزه به نام امیرالمؤمنین(ع) معروف است و به پایداری یک کارخانهدار پا گرفته. استاد عبدالوهابِ بنا، دستِ آقای پاکنژاد را بند میکند و راه میاندازدش. میگوید که کاظمین هم کار کرده و کاری کرده آنجا کارستان. تولیت وقت میخواسته که حجرههای دورِ حرم یکپارچه شوند؛ ولی بیم داشته که با برداشتن دیوارها سقف بریزد. استاد پاکنژاد پهلوانی میکند و زیر بار میرود و آن آرزو را محقق میکند؛ کاری که از عهده کسی جز او برنمیآمده.
میانه بحث، ذکر خیری از اساتیدش میکند و طلب مغفرتی. بعدش بنای نصیحت میگذارد. از اینکه بچهها بهجای حرفهآموزی دنبال عروسک میافتند، ناراحت است. غصهاش میشود که دستهبیل را هم از چین وارد میکنیم. میگوید که با لپتاپ نمیشود آجرچینی را یاد گرفت؛ باید کمر بست و آستین بالا زد.
میرسد به خاطره سفارتخانه ایران در فرانسه و تزییناتش که میخواستهاند طاقچشمهای و ایرانی باشد و کاری بوده شگفت و سخت و پرزحمت. از توسلش میگوید برای طاقزدن. از چالشهایش میگوید با قوانین ساختوساز در فرانسه و نهایتا از ساخت بنایی برای یادآوری ایران به ایرانیان فرانسهنشین.
«جَوونامونم میخواسّن کار یاد گیرن [مثلا] پیشی دَسّی علی حججعفِر، [میگفتند] اجازه هس؟ بفرماین. میخوام پیشی دَسّی شوما کار یاد گیرم. اوِل خصوصیاتشا بایِد توضیح بِدِد، دینشا ارائه بِدِد، آیا نمازخون هس؟ آیا باوضو هس؟ آیا مسلمون هس؟ اینا را راشون میدادن، کار یادی اینا میدادن. همه اینا اِز دسّمون گسیخته شد.»
مجلس استاد پاکنژاد، آکادمی معماری نیست؛ منبر حکمت است. پیر ما، انگار که ایستاده بر لبه ایوان، گِلآلود و عرقکرده، زیر تیغ آفتاب، دارد سخنانی میگوید که عقل را گرم میکند. او نه یک استاد بیربط، بلکه پیری است روشنضمیر که در جهان لایکمحور و انگشتبنیان، از بازگشت به دست حرف میزند؛ از رجعت به انسان کارگر؛ انسانی که همزمان با ساخت بیرون، درونش را آباد میکند.