روایتی از زندگی شهید علی فخاری‌زاده از زبان خواهرش

آخرین امتحانش را داد و رفت جبهه

زنگ تفریح است و صدای بچه‌ها در مدرسه پیچیده. کمی صبر می‌کنم ساعت کلاس شروع شود تا بتوانم با خواهر شهید علی، خانم مریم فخاری‌زاده صحبتم را شروع کنم.

تاریخ انتشار: ۰۹:۳۵ - دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
آخرین امتحانش را داد و  رفت جبهه

به گزارش اصفهان زیبا؛ زنگ تفریح است و صدای بچه‌ها در مدرسه پیچیده. کمی صبر می‌کنم ساعت کلاس شروع شود تا بتوانم با خواهر شهید علی، خانم مریم فخاری‌زاده صحبتم را شروع کنم.

شهید علی از پنج‌سالگی به مدرسه رفت

برادرم متولد اسفند ۴۳ بود و در سال ۶۱ در عملیات محرم به شهادت رسید. شهید علی، فرزند اول خانواده بود. ایشان از پنج‌سالگی در دبستان اسلامی نور جهان که دایی‌ام آقای سیدمعلمی مدیر آن بودند، درس را شروع کرد. علی با پسردایی‌ام سر کلاس حاضر می‌شد و به خاطر هوش بالایی که داشت توانست با سن کمی که داشت در امتحانات آخر سال قبول شود؛ ولی به خاطر سن کمش قبول نکردند و مجبور شد در اداره آموزش‌وپرورش دوباره امتحان بدهد. چون در آن امتحانات هم قبول شد، قبول کردند به کلاس دوم برود.

آخرین امتحانش را که داد، منتظر آمدن نتیجه‌ها نشد و رفت جبهه

دوره راهنمایی را مدرسه کیهان خواند و بعد از خواندن اول دبیرستان در مدرسه سعدی، به علت تغییر رشته به دبیرستان صائب رفت و در آنجا رشته ریاضی خواند. آخرین امتحانش را که داد، منتظر آمدن نتیجه‌ها نشد و رفت جبهه. اصرار داشت قبل از تمام‌شدن مدرسه برود؛ ولی پدرم شرط گذاشته بود اول دیپلم بگیرد.

با پول هفتگی‌اش، مراسم دعای کمیل را در مسجد لنبان برپا می‌کرد

قبـل از انقلاب با اینکه سنش کم بود، فعالیت‌های مذهبی زیادی در مدرسه داشت. درباره نمازخواندن و انجام برنامه‌های عبادی با دانش‌آموزان مرتب صحبت می‌کرد و در تظاهرات‌ حضور پیدا می‌کرد. دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می‌گرفت و اهل نماز شب بود. بعد از انقلاب در بسیج مسجد لنبان در قسمت فرهنگی مشغول شد. شب‌های جمعه با پول هفتگی خودش کیک و چایی می‌خرید و مراسم دعای کمیل برپا می‌کرد.

از روی مثال‌های کتاب، درس‌ها را می‌خواند و نمره خوبی می‌گرفت

سال ۶۰ و ۶۱ دو نمایشگاه بزرگ کتاب در پارک سعدی برگزار کرد. نمایشگاه سال ۶۱ خیلی بزرگ بود و طولش به ۱۲۰ متر می‌رسید. چند بار با پدرم برای کمک‌رسانی به رزمندگان با کاروان وحدت به جبهه رفت. خیلی وقت‌ها به خاطر انجام همین کارها ده‌پانزده روز مدرسه نمی‌رفت. پدرم می‌گفت از درس عقب می‌مانی؛ ولی عاشق این فعالیت‌ها بود و به خاطر هوش بالایی که داشت از روی مثال‌های کتاب درس‌ها را می‌خواند و نمره خوبی می‌گرفت؛ حتی مشکلات درسی دوستانش را برطرف می‌کرد و به آن‌ها هم درس می‌داد. یکی از دانش‌آموزان خوب مدرسه بود. بعضی وقت‌ها به معلم هم در روش تدریس کمک می‌کرد‌. یکی از معلم‌هایش می‌گفت وقتی من درس می‌دادم و دانش‌آموزان متوجه نمی‌شدند، ایشان روشی می‌گفت که بچه‌ها راحت‌تر درس را یاد بگیرند. هرسال بدون هیچ تجدیدی قبول می‌شد.

پدرم همیشه می‌گفت، علی به مرگ طبیعی نمی‌میرد

از کودکی به ورزش خیلی علاقه داشت. می‌گفت یک مسلمان باید بدنش قوی باشد. رزمی‌کار بود. شب‌ها وقتی به خانه می‌آمد با برادر کوچکم، رزمی کار می‌کرد. وقتی به دنیا آمده بود، مادربزرگم خوابی دیده بود. پدرم با شنیدن این خواب و دیدن کارهای برادرم می‌گفت، علی به مرگ طبیعی نمی‌میرد. از بچگی متفاوت بود. پدرم کامیون‌دار بود. تعریف می‌کرد، یک بار که داشتیم بار می‌بردیم بندرعباس، علی هم همراهم آمده بود. خیلی کوچک بود.

راننده‌ها ایستاده بودند برای استراحت. کمی از میوه‌های بار را برداشته بودند برای خوردن. به علی هم تعارف کردند. علی قبول نکرده بود بخورد. گفته بود ما که نمی‌دانیم این میوه‌ها مال چه کسی است و رضایت دارد یا نه. همه فامیل می‌گفتند این بچه با بقیه فرق می‌کند. اگر یک پیراهن مادرم برایش می‌خرید، دعوا می‌کرد که چرا خریده‌اید! پیراهن را می‌برد عوض می‌کرد و با همان قیمت سه تا پیراهن ارزان‌تر می‌خرید. دو تای آن را به همکلاسی‌هایش می‌داد و یکی را برای خودش می‌گذاشت. می‌گفت قرار نیست من فقط بهترین لباس را بپوشم.

همیشه درباره چادر و حجاب با من صحبت می‌کرد

من اختلاف سنی کمی با برادرم داشتم؛ به خاطر همین موضوع، زمان بیشتری با هم بودیم و صحبت می‌کردیم. چیزی را به من تحمیل نمی‌کرد؛ ولی همیشه درباره چادر و حجاب با من صحبت می‌کرد و در درس‌خواندن مشوق من بود. اگر الان خیلی به ریاضی علاقه ‌دارم به خاطر انگیزه و ذوقی هست که برادرم به من داد. خیلی به مطالعه علاقه داشت. مرتب کتاب می‌خواند و خلاصه می‌کرد. از جبهه که برایمان نامه می‌داد فقط احوال‌پرسی نبود. همیشه توصیه‌هایی برای ما در نامه‌هایش داشت.

رفته بود جایی که کارش سخت‌تر باشد و احتمال شهادت بیشتر

وقتی به جبهه رفت، از بسیج اصفهان تماس گرفته بودند که چون به علی در اصفهان نیاز است، او را بگذارند در تدارکات تا زودتر برگردد؛ ولی خودش گفته بود کجا کارش سخت‌تر است و بیشتر شهید می‌دهیم. رفته بود توی گروه ضربت. آرپی‌جی‌زن شده بود. از طرف دُرچه اعزام شده بود. گفته بود نمی‌خواهم کسی آشنا باشد. قبل از رفتن در حزب جمهوری، کلاس ولایت‌فقیه می‌رفت. بعد برای بچه‌ها کلاس می‌گذاشت و آموزش می‌داد. بیشتر می‌رفت راه دور و اطراف شهر؛ مثل دُرچه‌. بعد از شهادتش فهمیدیم که ولایت‌فقیه درس می‌داده است. دوستانش می‌گفتند از وقتی به جبهه آمد، دیگر مثل اصفهان اهل شوخی نبود. اخلاقش عوض شده بود. نه اینکه بداخلاق شده باشد؛ ازنظر روحی و معنوی تغییر کرده بود. همه‌اش درگیر کار بود و عبادت.

بعد از 10 سال فقط چند استخوان از او برگشت

پدرم باری به جبهه برده بود. سراغش را گرفته بود. رفته بود برادرم را ببیند. می‌گفت بعد از انتظار زیادی آمد؛ ولی حتی یک‌بار سرش را بالا نیاورد که من را ببیند. پولی که برایش برده بود قبول نکرده بود. گفته بود، لازمم نمی‌شود. میوه‌ها و خوراکی‌ها را هم گفته بود بدهید تدارکات تا همه بچه‌ها استفاده کنند. پدرم گفته بود چرا اینجا آمدی؟ لااقل جایی می‌رفتی که دستمان به جنازه‌ات برسد. گفته بود هرچه مصلحت باشد همان می‌شود. ان‌شاءالله دعا کنید که اصلا جنازه‌ام برنگردد. همین‌طور هم شد. (بغض راه گلویش را می‌بندد و به‌سختی ادامه می‌دهد) فقط چند استخوان از او برگشت؛ بعد از 10 سال.

می‌خواست از همه‌وقتش استفاده کند

آمده بود مرخصی. دفعه آخر بود. تب زیادی داشت. هر چه گفتیم حالت خوب نیست، نرو، قبول نکرد. شب قبل از رفتن داشت تفسیر سوره «یس» گوش می‌کرد. گفتم فردا می‌خواهی بروی، زودتر بخواب. قبول نکرد. می‌خواست از همه وقتش استفاده کند. از او پرسیدم از بچه‌های محل چه خبر؟ یکی‌یکی درباره آن‌ها گفت و همه همان‌طور شد که گفته بود. این اسیر می‌شود، آن یکی زخمی و دیگری برمی‌گردد و مثل قبل زندگی می‌کند، فقط آمده وقت بگذراند. فلانی این‌بار حتما شهید می‌شود. دیگر به آن درجه رسیده است که شهادت قسمتش شود. گفتم خودت چطور؟ گفت دعا کن من اصلا برنگردم. (این را که می‌گوید، دوباره بغض است و یادآوری 10 سال برنگشتن برادر شهیدش!)

توی جبهه معروف شده بود به شیخ علی

عرقچین سرش می‌گذاشت و دوست داشت طلبه شود؛ ولی پدرم گفت، اول باید دیپلمت را بگیری. هم‌رزمانش اگر سؤال احکام و دینی داشتند، از او می‌پرسیدند. توی جبهه معروف شده بود به شیخ علی. ۱۸سال بیشتر نداشت؛ ولی پر از معلومات بود.

کارکردن جایی خوب است که اجرش بیشتر باشد

مادرم راضی نمی‌شد برود. می‌گفت همین‌جا بمان و خدمت کن. گفت، باید گوش به فرمان امام باشیم. کار کردن جایی خوب است که اجرش بیشتر باشد. وقتی فهمید مادرم باردار است، توی نامه‌اش نوشته بود، چه خوب! یک نفر دیگر جایگزین من می‌شود. مادرم که قبول نمی‌کرد، از شهدای دیگر و علی‌اکبر امام‌حسین(ع) برایش مثال می‌زد.

توی عملیات محرم تیر خورده بود. بقیه رفته بودند جلو. دشمن همان‌جا را که مانده بود، زده بود و همه زخمی‌ها شهید شده بودند. در تپه ۱۷۵ عین‌خوش مفقودالاثر شد. باز صدای خنده دانش‌آموزان در مدرسه می‌پیچد؛ خنده‌ای به خاطر امنیت؛ امنیتی که این شهیدان با نثار خون خود به ما هدیه کردند.