گفت‌وگو با خانواده شهید رضا عباسی

اصلا قابل‌شناسایی نبود

امروز مهمان خانه شهیدی در محله ولدان هستم.

تاریخ انتشار: ۱۱:۴۶ - سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
اصلا قابل‌شناسایی نبود

به گزارش اصفهان زیبا؛ امروز مهمان خانه شهیدی در محله ولدان هستم. از خیابان شهیدان غربی وارد خیابان ملت می‌شوم و بعد کوچه‌ای که به نام شهید است، راهنمای راهم می‌شود. پدر شهید به استقبال آمده و در کوچه ایستاده است. وارد که می‌شوم، حیاطی با درخت نارنج در باغچه‌اش مقابلم قرارگرفته و سمت چپ ایوانی است که مقابل مهمان‌خانه قرار دارد. مادر شهید با لبخندی بر لب و صورتی مهربان به داخل دعوتم می‌کند. زانوانش توان ایستادن ندارند. به‌سختی بلند می‌شود و روی مبل می‌نشیند. کنار مادر شهید رضا عباسی می‌نشینم تا راحت‌تر بتوانم با او صحبت کنم؛ پدر و خواهر شهید هم به جمع ما اضافه می‌شوند و صحبتمان را شروع می‌کنیم.

رضا خیلی هوای خواهرش را داشت

جمیله عباسی، مادر شهید، صحبت را شروع می‌کند و می‌گوید: «رضا پسر دومم بود. دی‌ سال ۴۶ به دنیا آمد. خیلی خوب بود و بی‌اندازه مهربان.» او به خواهر شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: «دخترم بعد از چند تا پسر به دنیا آمده بود. رضا خیلی هوای خواهرش را داشت.»

خواهر شهید می‌خندد و می‌گوید: «چند روزی که می‌آمد مرخصی، بهترین روزهای من بود. یادم هست آخرین باری که نامه داد برایم ده تا یک تومانی گذاشته بود توی پاکت. وقتی هم اینجا بود و شورا چیزی می‌داد، می‌رفت می‌گرفت. به مادرم می‌گفت: این را بگذار برای جهیزیه خواهرم. هنوز سفره و سینی را که برایم گرفته بود، دارم. برادرم به بچه‌ها و افراد مسن توجه و مهربانی خاصی داشت.»

از ۱۵سالگی به جبهه رفت

پدر شهید، آقامصطفی، درباره پسرش می‌گوید: «رضا تا کلاس پنجم خواند و رفت سر کار. بنا بود.» مادر شهید در ادامه صحبتش می‌گوید: «بعد هم که رفت جبهه. برادر بزرگش تازه رفته بود سربازی که رضا گفت: رضایت بده من هم بروم. سر کوچه برگه را گذاشت روی ماشین و رضایت‌نامه را نوشت. قبول کردم. گفتم: برو مادر، خدابه‌همراهت. پسر اولم و رضا سرباز بودند که هر دو نامزد کردند. برای رضا دختردایی‌اش را نامزد کرده بودیم. بعد از شهادتش خواب دیدم. یک انگشتر آورد و به من گفت: این انگشتر را بده به نامزدم و بگو من و جواد فرقی نداریم. جواد پسر سومم بود. بعدازاین خواب، نامزد رضا را عقد جواد کردیم.» خواهر شهید می‌گوید: «شهید از ۱۵سالگی به‌عنوان بسیجی، داوطلبانه به جبهه رفت؛ تا اینکه وقت سربازی‌اش شد و از طرف سپاه رفت.»

بچه خوش‌اخلاق و خوش‌صحبتی بود

او ادامه می‌دهد: «یک همسایه داریم که حدود ۶۰، ۷۰ سالی می‌شود توی محله ولدان ساکن است. این بنده خدا در صحرا زندگی می‌کرد. خانه نداشت. رضا برایش یک اتاق ساخت. هنوز هروقت می‌بینمش، می‌گوید: رضا این اتاق را برای من ساخت. خدا رحمتش کند. هر وقت از جبهه می‌آمد، به من کمک می‌کرد.»

پدر در تأیید حرفش می‌گوید: «رضا شاگرد بنا بود و کنار دست دایی‌اش کار می‌کرد. یک‌بار جایی کار می‌کرد. صاحب‌خانه به دایی گفته بود: هر وقت کار بنایی داشتم به رضا بگو بیاید. بچه خیلی خوش‌اخلاق و خوش‌صحبتی بود. خدا رحمتش کند (آهی می‌کشد)؛ روحش شاد.من دامداری داشتم و بعد رفتم در کار کشاورزی. رضا روزها می‌رفت سر کار. عصر که به خانه می‌آمد، استراحت‌نکرده، می‌آمد صحرا کمک من. روزهای تعطیل و جمعه‌ها هم همیشه کمک من بود. بچه خیلی دلسوز و شیرینی بود (باز آهی می‌کشد و با دستش خیسی گوشه چشمش را پاک می‌کند).»

تیر خورده بود در قلبش و شهید شده بود

از نحوه شهادتش که می‌پرسم، خواهر شهید می‌گوید: «ما اول نمی‌دانستیم دقیقا کجا شهید شده است؛ تا اینکه چند سال پیش خودم به بنیاد شهید رفتم و گفتم: بعضی می‌گویند برادرم در فاو شهید شده و بعضی می‌گویند در عملیات بیت‌المقدس؛ کدام درست است. آنجا تازه عکس‌های شیمیایی‌شدنش را دیدم. اصلا قابل‌شناسایی نبود (یادآوری گذشته بغضش را می‌شکند و اشکش را جاری می‌کند). گفتند فروردین ۶۷ بعد از عملیات بیت‌المقدس، آتش‌بس اعلام شد. خیلی از رزمنده‌ها برگشته بودند عقب. هم‌رزمان رضا هم به او گفته بودند بیا برویم؛ ولی او قبول نکرده و گفته بود: تا آخرین لحظه می‌مانم. عراق به آتش‌بس عمل نکرده و اول در منطقه شیمیایی زده و بعد هم حمله کرده بود که رضا توی آن حمله در فاو به شهادت رسیده بود. دقیق یادم هست؛ من خیلی کوچک بودم. وقتی رفتیم سردخانه تیر خورده بود در قلبش (به اینجای صحبت که می‌رسد، مادر شهید آهی می‌کشد و از سوز دل یا حسینی می‌گوید).»

یک هفته دنبال خانواده شهید می‌گشتند

پدر در ادامه صحبت خواهر می‌گوید: «یک هفته دنبال خانواده شهید می‌گشتند و ما را پیدا نکرده بودند. محله ما دو تا حمام داشت. رضا در آدرس منزل نوشته بود کنار حمام، آن‌ها از سمت کهندژ آمده و رفته بودند کنار آن یکی حمام پرس‌وجو.

نگفته بودند رضا شهید شده، سراغ رضا عباسی را گرفته بودند. پسرعموی من که نامش رضا بود، گفته بود: من هستم. در ذهنش نیامده بود که اسم پسر من هم رضاست. خلاصه آن‌ها هم که دیده بودند خانواده شهید را نمی‌توانند پیدا کنند، می‌خواستند شهید را به مشهد ببرند؛ تا اینکه راننده‌ای که سوار ماشینش می‌شوند و جریان را می‌فهمد، شهید را می‌شناسد و آدرس ما را می‌دهد.»

صدایم می‌زد و منتظر می‌ماند تا مطمئن شود بیدار هستم

او ادامه می‌دهد: «وقتی می‌رفتیم سر مزارش یکی از خانواده‌های شهیدی که نزدیک قبر رضا بود، می‌گفتند: پنجشنبه‌ها جوانی سر قبر شهیدتان می‌آید و خیلی بی‌تابی می‌کند. یک‌بار اتفاقی او را دیدیم. هم‌رزم رضا بود. می‌گفت: شب‌ها که نگهبانی می‌دادیم رضا برای سرکشی می‌آمد که خواب نباشیم. وقتی می‌دید خوابم، ‌صدایم می‌زد و منتظر می‌ماند تا مطمئن شود بیدار هستم. چند بار می‌آمد و به ما سر می‌زد و صدایمان می‌کرد؛ ولی گزارش نمی‌داد ‌که خواب بوده‌ایم که تنبیه نشویم. خیلی مهربان بود. بی‌سیم‌چی بود. گفته بودند بمان در سنگر، یک ماشین هم به تو می‌دهیم تا راحت بتوانی جاهای مختلف بروی؛ ولی قبول نکرده و گفته بود: می‌خواهم بروم خط مقدم.»

قبل از شهادتش چند بار مجروح شد

خواهر شهید می‌گوید: «قبل از شهادتش چند بار مجروح شد. سر شانه‌اش تیر خورده بود. هنوز کامل خوب نشده بود که برگشت جبهه. موتوری که آورده بود، کنار باغچه بود. من رفتم با موتور بازی کنم که موتور افتاد. سراسیمه خودش را به من رساند. آن تنها دفعه‌ای بود که هر دو برادرم اتفاقی باهم به مرخصی آمده بودند. وقتی برادرم شهید شد، چند نفر می‌روند برادر بزرگم را می‌آورند؛ ولی به او نمی‌گویند که رضا شهید شده است. سر کوچه حجله برادرم را می‌بیند و شوکه می‌شود. دست و معده‌اش مشکل عصبی پیدا می‌کند. هنوز هم بعد از این‌ همه سال خوب نشده و اثراتش مانده است.»

برای بچه‌های فامیل حکم پهلوان را داشت

او ادامه می‌دهد: «شوهر من که پسردایی‌ام است، می‌گوید: رضا برای ما حکم پهلوان را داشت. هرکسی اذیتمان می‌کرد، صبر می‌کردیم تا رضا بیاید مرخصی و از حقمان دفاع کند. به شوهرم گفته بود ورودی اهواز یک مسجد ساخته و یادگاری، جای دستش را در یک قسمت گچ‌کشی‌ها زده است. یک کتاب شعر کوچک از باباطاهر داشت. بعضی از شعرهایش را حفظ کرده بود و در نامه‌هایی که برایمان می‌نوشت چندخطی از آن اشعار هم می‌نوشت.»