روایتی از ملاقات زندانیان با خانواده‌هایشان در یک روز بارانی

زندگی پشت حصار آهنی!

آدم‌های اینجا را نمی‌توان قضاوت کرد. فقط باید کنارشان بنشینی و حرف‌هایشان را بشنوی.

تاریخ انتشار: ۱۰:۱۶ - چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
زندگی پشت حصار آهنی!

به گزارش اصفهان زیبا؛ آدم‌های اینجا را نمی‌توان قضاوت کرد. فقط باید کنارشان بنشینی و حرف‌هایشان را بشنوی. نم‌نم باران شدت می‌گیرد و من در میان ازدحام ماشین‌هایی که روبه‌روی زندان مرکزی اصفهان متوقف می‌شوند، گام‌هایم را به سمت در ورودی محکم می‌کنم.

از درِ کوچکی وارد می‌شوم. به سالن نسبتا بزرگی می‌رسم. جمعیت زیادی در سالن انتظار می‌کشند. در انتهای سالن بعد از گرفتن برگه ملاقات، راهرو کوچکی را پشت سر می‌گذارم. خانم جوانی مشغول بازرسی است. می‌گوید: «کفش‌هایتان را دربیاورید.» هر کاری را که می‌گوید بی‌کم‌وکاست انجام می‌دهم. مادر دل‌شکسته‌ای اما در کنارم ایستاده و خطاب به خانم بازرس می‌گوید: «الهی گذر هیچ‌کس به اینجا نیفتد!» بعد از عبور از این گذرگاه به حیاط بزرگی می‌رسیم که قسمتی از آن با سیم خاردار جدا شده است. ازحیاط عبور می‌کنم و به ساختمان تازه‌ای می‌رسم. وارد می‌شوم. اینجا نظارت و بازرسی جدی می‌شود. مرد جوانی مشغول دیدن کارت ملی حاضران در سالن است. درسمت راست سالن، درِ ملاقات تلفنی و در سمت چپ درِ ملاقات حضوری است. بعد از اندکی تأمل می‌گوید: «می‌توانید ملاقات حضوری داشته باشید.» بعد از بازرسی مجدد توسط مسئول مربوط، بالاخره وارد محل ملاقات حضوری می‌شوم.

پرده اول

حیاطی مربع‌شکل که بالای سرش آسمان بارانی با بارش‌های متوالی اما ریز بر سرت آوارمی شود، قرار ملاقات زنان ومردان و کودکانی است که منتظرند تا عزیزانشان از درِ تنگ و کوچکی که در کنار حیاط مشخص‌شده وارد شوند.

تعدادی آلاچیق در حیاط تعبیه شده و در انتهای آن تعدادی اسباب‌بازی محدود است برای کودکانی که در این اسباب‌بازی‌ها برای دقایقی هم که شده بچگی کنند. تقریبا زیر هر آلاچیق چندین نفر نشسته‌اند و دیگر آلاچیق خالی مشاهده نمی‌کنی. باران تندترمی شود و من خودم را زیر یکی از آلاچیق‌ها می‌رسانم و یک جای خالی برای خودم دست‌وپا می‌کنم. اکثر خانواده‌ها از دکه اغذیه‌فروشی انتهای حیاط خوراکی‌های جورواجوری تهیه‌کرده‌اند تا در این ملاقات حضوری حداقل برای دقایقی خاطرات بودن زیر یک سقف با عزیزانشان را تجربه کنند.

همه نگاه‌ها اما به درِ کوچکی که زندانیان از آنجا وارد حیاط می‌شوند قفل شده. چند کودک پشت در رفته‌اند و مدام بر در می‌کوبند؛ کودکانی که تاوان اشتباهات پدرانشان را باید بدهند، حالا سهمشان از داشتن پدر هرچند ماه یک‌بار ساعتی دیدن است تا در این دقایق پدر برایشان پدری کند. اینکه باباها از درس‌ومشق بچه‌ها بپرسند و بچه‌ها از اینکه کی بابا می‌آید. اینکه در دنیایی که یک چشم به چشم دیگر وصال نمی‌دهد، تو از بی‌رحمی آدم‌های بیرون حرف بزنی و آن‌ها از ندامت و پشیمانی.

پرده دوم

بالاخره زمان انتظار به سر می‌آید و زندانیان یکی‌یکی از درِ تنگی وارد می‌شوند. هرکسی عزیزش را در آغوش می‌کشد و او را به محلی که جمع خانوادگی‌شان است هدایت می‌کند. اکثرا چهره‌های زرد و رنگ‌پریده‌ای دارند؛ اما مرتب و تمیزند.

در دست پیرمرد نحیفی قایق چوبی بسیار زیبایی دیده می‌شود. این مرد قایق را با کمک دامادش در زندان ساخته و حالا برای خانواده‌اش آورده تا شاید اندک مرهمی باشد بر قلب رنجورشان. همه مشغول گپ وگفتند؛ اما دراین‌بین بسیارند مادرانی که با چشمان اشک‌بار سرتاپای فرزندانشان را برانداز می‌کنند. مادرانی که شاید در خواب هم نمی‌دیدند بچه‌هایشان به چنین سرنوشتی دچار شوند. مادر دل‌سوخته‌ای همین‌طور که اشک‌هایش را پاک می‌کند، می‌گوید: «پسرم را به جرم حمل موادمخدردستگیرکرده اند. پسرش متأهل است و چهار فرزند دارد. فرزندان دورتادور پدر نشسته‌اند.

15 سال حبس دارد و تنها دوسه سالی از حبسش را پشت سر گذاشته. مدام در حال بوسیدن بچه‌هایش است و همین‌طور بچه‌ها او را. مادرش ادامه می‌دهد: «از راه نانوایی خانواده پسرم را حمایت می‌کنم. خیلی سخت است. چاره‌ای ندارم. دلمان خوش است به این ملاقات‌های حضوری؛ آن‌هم هرچندماه یک‌بار.» پته چادرش را بر روی صورتش می‌کشاند و شروع می‌کند به گریه‌کردن. شاید فلسفه بارش‌های تند امروز همراهی با اشک‌های مادران دل‌شکسته در این زندان است.

پرده سوم

قدی بلند دارد با ظاهری زیبا. مادرش پشت در ورودی ایستاده و به‌محض اینکه می‌بیندش، اشک از چشمانش سرازیر می شود. همسر، پدر، خواهر و برادرش در زیر یکی از آلاچیق‌ها انتظارش را می‌کشند. او به همراه مادر به جمعشان ملحق می‌شوند. بعد از خوش‌وبش‌کردن با تک‌تکشان، می‌نشیند و مشغول صحبت می‌شوند. از حال و احوالش می‌پرسند؛ از اینکه همه دل‌نگرانت هستند واز اینکه بچه‌ها بهانه‌ات را می‌گیرند. دودختر دارد؛ دخترانی که به گفته همسرش به‌شدت بابایی هستند. او نیز مثل اکثر زندانیان ملاقاتی به جرم حمل مواد مخدر دستگیر شده است.

صورت مادر همچنان بارانی است و می‌گوید: «خدا ریشه رفیق بد را بکند.» پدرمی گوید: «صدبار آمدم و گفتم راهی که داری می‌روی به ناکجاآباد است. گوش ندادی. ارزشش را داشت؟» نگاهشان می‌کند و می‌گوید: «کاری است که شده.» پشیمان است؛ اما چاره‌ای ندارد. بلند می‌شود و می‌رود از انتهای حیاط، جایی که زندانیان کارهای دستی زیبایی آفریده‌اند هدیه‌ای برای بچه‌هایش بگیرد تا همسرش برایشان ببرد و بگوید بابا از سفر برایتان سوغاتی فرستاده است.

اینجا هرچند آسمان بالای سرت را می‌بینی؛ اما انگار احساس خفگی می‌کنی. خواهر دل‌شکسته‌ای دارد به یک مادر دستور پخت کاچی برای نجات زندانی‌اش از زندان را می‌دهد. می‌گوید: «برادرم راننده آژانس بوده ویک آدم خدانشناس مقداری مواد در ماشینش گذاشته و فرار کرده. برادرم بی‌گناه است.» مادر دیگری از شیراز آمده وبه‌شدت عجله دارد تا از اتوبوسی که به سمت شیراز می رود جا نماند. پسرش به جرم داشتن 100 کیلو تریاک در زندان است. گفته‌اند یا اعدامی است یا حبس ابد.

پرده آخر

حالا دیگر ساعت نزدیک 12 است. مأمور زندان سروکله‌اش پیدا می‌شود و از زندانیان می‌خواهد از درِ کناری وارد ساختمان زندان شوند. زندانیان بعد ازخوش‌وبش‌کردن به سمت ساختمان زندان حرکت می‌کنند.

مأمور زندان کف دست زندانیان که با شماره‌هایی مشخص شده‌اند را نگاه می‌کند وبعد از پیداکردن اسمشان به آن‌ها اجازه می‌دهد وارد ساختمان شوند. بازرس اما مشغول بازرسی از زندانیان است؛ سخت و محکم. خانواده‌ها هنوز از عزیزانشان دل نمی‌کنند و برایشان دست تکان می‌دهند. لحظات عجیبی است. بعد از ماه‌ها بچه چهارساله آمده تا پدرش را ببیند و اما حالا اوباید برود. مجبوراست که برود. گریه امان کودک را بریده. سرش را گرم می‌کنند تا پدرسریع دورشود. کودک اما دست‌بردار نیست. گریه، گریه وگریه… . از زندان بیرون می‌آیم با یک دنیا علامت سؤال؛ اینکه آیا زندان پایان خط است؟ یا اینکه آغازی است بر یک زندگی دوباره؟ و آیا بازهم در این زندگی دوباره سروکله مواد و جرم وخلاف پیدا می‌شود یا خیر؟