به گزارش اصفهان زیبا؛ ۳۸ سال است از شهادت برادرش میگذرد و خودش نزدیک ۷۲ سال دارد. خیلی از خاطرات برادرش را فراموش کرده است؛ اما با رویی باز میپذیرد و هر آنچه به یاد میآورد را برایم بازگو میکند. نامش اکبر است و برادر شهید اصغر حیدری.
اصغر از چهاردهپانزدهسالگی همیشه در بسیج مسجد مصلا بود
اصغر متولد سال ۱۳۴۵ بود و پسر سوم خانواده. ما چهار برادر بودیم و دوخواهر داشتیم. خانواده ما، یک خانواده مذهبی بود. پدرم مصالحفروشی ساختمانی داشت و اهل رزق و روزی حلال بود.
اصغر از چهاردهپانزدهسالگی همیشه در بسیج مسجد مصلا بود. تا کلاس دهم بیشتر نخواند. هنرستان رازی میرفت. میگفت توی جبهه درسم را میخوانم. شانزدههفده سالش بود که به جبهه رفت. هرچه اصرار کردم که بماند و درسش را بخواند، فایدهای نداشت. میگفت همانجا درسم را میخوانم. عاشق جبهه و جهاد بود.
در بیمارستان صدوقی دوره بهیاری و امدادگری دید
مدتی در بیمارستان شهید صدوقی آموزش دوره بهیاری و امدادگری دید. سه سال پشت سرهم جبهه بود. وقتی هم که میآمد مرخصی، میرفت به بچههای مجروح سر میزد. اگر کار پانسمان یا تزریقات داشتند برایشان انجام میداد. قبل از رفتن به جبهه یک دوره غواصی هم دید. برای آموزش غواصی، استخر دروازه شیراز (میدان آزادی) میرفت. از شب تا نزدیک صبح آنجا بود و تمرین میکرد.
به ما نگفته بود مجروح شده است
یکبار ترکش خورده بود و مجروح شده بود. مدتی مرخصی نیامد. به ما نگفته بود که مجروح شده است. وقتی آمده بود با عصا راه میرفت. برای اینکه ما نفهمیم مجروح شده است عصایش را انداخته بود، روی پشتبام خانه. مدتی اصفهان ماند. کمی که بهتر شد دوباره به جبهه رفت.
وقتی مرخصی میآمد؛ حتماً به خانواده شهدا سر میزد
وقتی میآمد همه شبها در بسیج مسجد مصلا بود. دوستانش گفته بودند حالا که آمدهای مرخصی برو خانه و پیش خانواده باش. خندیده بود و گفته بود؛ من از مادرم مرخصی گرفتهام. وقتی اینجا بود حتماً به خانواده شهدا سر میزد و از حال آنها جویا میشد و اگر کاری از دستش برمیآمد برای آنها انجام میداد.
نیمهشب تا صبح دعا و نماز شب میخواند
بیشتر جمعهها باهم میرفتیم نماز جمعه، میدان امام. مینشست و سرش را پایین میانداخت و فقط گوش میکرد. یکی از همرزمانش، حجتالاسلام عسگری میگفت؛ شهید اصغر، نیمهشبها میرفت توی سنگر. دعا و نماز شب میخواند. تا اذان صبح آنجا بود. نماز صبح را که میخواند تازه میآمد میخوابید.
خیلی کمتوقع بود و دلبستگی به دنیا نداشت
خیلی بچه آرامی بود. نظم زیادی داشت. بسیار سربهزیر بود. توی کوچه آنقدر سرش پایین بود که اگر از کنارش رد میشدیم متوجه ما نمیشد. یکی دیگر از ویژگیهای اخلاقیاش مهربان بودن بود. همه فامیل هنوز هم تعریف اخلاقش را میکنند. بسیار کمتوقع بود. دلبستگی به دنیا نداشت. وقتی برایش یک لباس نو میخریدیم خیلی اهمیت نمیداد. بیشتر همان لباس قدیمیاش را میپوشید. یک موتور برایش خریده بودیم؛ بیشتر وقتها دست دوستانش بود و آنها استفاده میکردند. یکبار با اصغر و خانواده رفتیم سفر مشهد. ۸، ۷ روزی آنجا بودیم. خیلی به ما خوش گذشت. خوشاخلاق بود و خوشسفر.
سال ۶۵، بیست سالش بود که شهید شد
فرمانده گروهان عبدالله، از گردان امیرالمؤمنین، لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بود. هشتم اسفند سال ۶۵، همزمان با شهادت شهید خرازی در شلمچه به شهادت رسید. ۲۰ سالش بود و عملیات کربلای ۵. چهارم اسفند پسرعمهام شهید شد. بچه کلیشاد بود. خاکسپاری او که تمام شد به ما خبر دادند اصغر شهید شده است. چند روز بود که آورده بودندشان ولی به ما خبر نداده بودند. رفتیم سردخانه کهندژ، ترکش خورده بود به سر و سینهاش. دستش روی سینهاش بود و صورتش خندان.
موهایش را حنا گذاشته بودند
بچههای توی جبهه موهایش را حنا گذاشته بودند. (دوباره تأکید میکند؛ ۲۰ سالش بود.) با همان لباسهای رزمی که پوشیده بود غسلش دادند. با ۶۰ شهید دیگر تشییع شدند و در گلستان شهدای اصفهان، نزدیک قبر شهید خرازی، بیست تا قبر آنطرفتر، به خاک سپرده شد.






