به گزارش اصفهان زیبا؛ در گذشته علاوه بر آداب و رسوم مشترک همه محلهها، در داخل هر محله به فراخور خردهفرهنگ حاکم، آداب و رسوم خاصی هم در ماه رمضان و ایام نوروز وجود داشته است. این آداب و رسوم در برخی محلهها پررنگ بوده و با مشارکت و استقبال اهالی روبهرو میشده است. در همین زمینه، با دو تن از اهالی محله کردآباد درباره رسوم این محله گفتوگو کردهایم که در ادامه میخوانید.
روایت حسینعلی رضازاده
با صدای شلیک توپ، از اذان صبح و مغرب باخبر میشدیم. در مساجد محله ما فقط ماه رمضان نماز جماعت برگزار میشد؛ آن هم با تأخیر! یک روحانی به محله میآمد و یک ساعت به یک ساعت در مساجد مختلف محل، نماز جماعت میخواند. سحرهای ماه رمضان هم سحری خوانی میکردند و بعد از اذان صبح، مکبر با صدای بلند میگفت: «آب است و تریاک»؛ یعنی از این لحظه به بعد اگر آب خوردید مانند تریاک است و روزهتان باطل میشود. در زمان قدیم از توپخانه اصفهان موقع اذان صبح و مغرب، توپ شلیک میشد تا همه متوجه وقت اذان شوند. در محله کردآباد فردی به نام حاج عبدالوهاب بود که سحریخوانی و مناجاتخوانی میکرد.
در ماه رمضان، بعد از افطار، دید و بازدید عید شروع میشد
یادم هست زمانی که مثل امسال ماهرمضان و عید نوروز همزمان شده بود، مردم در طول روز بههیچوجه دید و بازدید نمیرفتند. اگر هم مشکلی داشتند و روزه نبودند مخفی بود. هیچکس در مکانهای عمومی روزهخواری نمیکرد. بعد از افطار دیدوبازدیدها شروع میشد. آن زمان مثل الان که در خیلی از مساجد و حسینیهها افطار میدهند، نبود. فقر مالی مردم اجازه این کار را نمیداد. فقط در سه شب عزاداری، سه فرد خیر در محل داشتیم که تعدادی را دعوت میکردند و افطاری میدادند. بعضی خانوادهها هم در حد وسعشان اقوام نزدیک و درجه یک را برای افطار دعوت میکردند. دعای ابوحمزه هم هر شب بعد از افطار در مسجدالهادی کردآباد که به مسجد «تودِه» معروف بود خوانده میشد. شبهای قدر شور و حال زیادی داشت. بلافاصله بعد از اذان و نماز، دعای جوشن کبیر را میخواندند و تا یک ساعت مانده به سحر احیا میگرفتند.
بیشتر اهالی محل، نمازهایشان را در مسجد سَواردز میخواندند
اهالی محل، واجب میدانستند نمازها را در ماه رمضان در مسجد سَواردز بخوانند؛ چون مسجدی قدیمی و باطندار بود. پیرمردهای محل تعریف میکردند یک شب جمعه دیده شده به سمت این مسجد از آسمان نور آمده است؛ به همین دلیل نام آن را مسجد نورالله گذاشتند. یادم هست بچه که بودم. هوا سرد بود و مسجد وسیله گرمایشی نداشت. با یکی دیگر از بچههای محل چراغ فِرمز را از کارگاه پدرم میبردیم و میگذاشتیم توی مسجد. هر کسی مشکلی داشت نذر میکرد و در مسجد کاچی میپخت تا به حاجتش برسد. یا اگر دو نفر با هم قهر بودند و دعوا داشتند، به این مسجد میآمدند و صاحب مسجد را قسم میدادند که حق با هر کس نیست، خدا رسوایش کند. درختی قدیمی وسط حیاط مسجد وجود دارد. یک بار جوانی به نام قدرتالله میرود بالای درخت که بلندگو را روی بام مسجد ببندد تا صدای اذان و دعای سحری را همه بشنوند. ارتفاع درخت بیشتر از ۳۰ متر بوده است. از بالای درخت پایین میافتد؛ ولی به لطف خدا اتفاقی برایش پیش نمیآید.
عید فطر پول را دست به دست میکردند
عید فطر رسم بود پول فطریه را دست به دست میکردند. پولی که برای فطریه کنار میگذاشتند را در دست همه افراد خانواده میگذاشتند و بعد فطریه را به فقیر میدادند. سفره هفتسین از زمان قدیم هم بود. البته به وسعت و تجملی که امروز است، نبود. برای غذا معمولا هفتهای یک بار مقدار کمی گوشت میگرفتند و آن را دو قسمت میکردند. یک قسمت را با عدس یا نخود و یا ماش میپختند و بقیه را در چاه آویزان میکردند برای دفعه بعد. گوشت و حبوبات پختهشده را هم تا چند روز برای افطاری و سحری میخوردند.
نان آبگوشتی، غذای خیلی از مردم بود
غذایی دیگر هم بود که اسمش نان آبگوشتی بود. الان به آن اشکنه میگویند. نانهای خشکی که مثل سنگ شده بود و نمیشد خوردشان، جمع میکردند و میریختند داخل قابلمهای که پیاز سرخکرده و آب داخل آن بود. آنقدر میجوشاندند تا نانها نرم شود و بتوان آن را خورد. بعضی از افراد که دامداری داشتند، وقتی گاوشان میزایید، شیر آغوزش را برای بقیه میآوردند؛ چون معتقد بودند که با این کار شیر گاوشان زیاد میشود و یا بهعنوان نذری مقداری دنبه به دیگران میدادند. همه دنبال گوشت چرب بودند که بتوانند آب زیادی داخل آن بریزند تا آبگوشتش به همه برسد و بتوانند در آن نان خورد کنند. هوا که گرم میشد، غذای اغلب مردم نان و دوغ، نان و سرکهشیره و نان و سکنجبین بود. کمی سکنجبین میگرفتند و مقدار زیادی آبش میکردند که به پنجشش نفر برسد.
ایام عید فرشها را در نهر آب محل میشستند
در محل ما دو نهر آب بود که یکی سمت شرق و پزوه میرفت و یکی سمت غرب. ایام عید که میشد لباسها و فرشها را در نهرها میشستند. در خانهها هم چاه آب بود که فقط از فروردین تا دو ماه بعد عید آب داشت و بعد آبش میرفت پایین و در آن زمان همه از آب نهرها استفاده میکردند. چاه مکینه هم در محل بود که چون آب تمیزتری داشت، بیشتر مردم از مکینه آب برمیداشتند.
زمان قدیم همه بچهها را تشویق میکردند به روزهگرفتن
در زمان قدیم، بچهها را تشویق میکردند به روزهگرفتن. یادم هست از هشتسالگی روزه گرفتم. نزدیک عید بود و درختهای کبوده گلهایش باز شده بود. عصرها بیرون خانه مینشستم و چشمم به درختها بود ببینم کی آفتاب از روی آنها میرود و افطار میشود. خوشحالی میکردیم که زمان افطار رسیده است. البته نهایتش دودانه خرما و یک لیوان آبجوش یا کمی نان وسکنجبین میخوردیم؛ ولی همان مقدار کم هم برایمان شیرین بود.
برنامه جزءخوانی همیشه در محل دایر بود
برنامه جزءخوانی قرآن همیشه در محل دایر بود. معلم قرآنمان پدر شهید بود. آقای احمدی از خوراسگان میآمد؛ خدا رحمتش کند. هر کسی مشکلی داشت نیت میکرد و در جلسه قرآن شرکت میکرد؛ چون صاحبخانه شام مختصری میداد، افراد محدودی دعوت بودند. هر کسی یک تا دو جزء قرآن میخواند تا یک دور قرآن ختم شود.
شیربرنج از غذاهای رایج شام عروسی بود
از خاطرات آن زمان یادم هست که عید بود و یکی از اهالی محل عروسی داشت. یکی از غذاهای رایج شام عروسی، شیربرنج بود. در زمان قدیم، پودری بود به نام «چووِ» که با آن لباس میشستند و اِشنو را با خاکستر و زغال قاطی میکردند و برای شستن ظرف استفاده میکردند. تازه پودر لباسشویی آمده بود. موقع پخت غذا، آشپز به اشتباه بهجای شکر، پودر لباسشویی در شیربرنج عروسی ریخته بود و تمام غذای شب عروسی از بین رفت!
روایت حاج غلامرضا کردگاری، متولد ۱۳۲۰
خوانچهها را توی سینی روی سرشان میگذاشتند
از کودکی تا به حال دوبار همزمانبودن عید و ماه رمضان را تجربه کردهام و امسال سومین بار است. بیشتر مراسم عقد و عروسی را در ایام عید میگرفتند و وقتی ماه رمضان بود، بعد از افطار خوانچه عروس را میبردند. خوانچهها را در سینی روی سرشان میگذاشتند و یک چراغ تیرِکی (چراغهای نفتی قدیم) وسط سینی، میبردند برای عروس و بعد عروس هم به جای آن، برای داماد هدیه و خوانچه میآورد.
بقچه آجیل را خانواده عروس به داماد میدادند
داماد که برای عیددیدنی به منزل عروس میرفت، با خود یک کله قند بزرگ میبرد. آنها هم برایش توی یک دستمال مقداری آجیل میریختند و همراهش میکردند. این دستمال، به دستمال آجیل یا بقچه آجیل معروف بود. سیزدهم عید هم، برای سیزدهبهدر، پیاده میرفتیم پل خواجو یا صحرا، هر جا سبزه و باغی بود، همه دور هم جمع میشدیم. بچهها وَرجهوولا (بازی بِپربپر) و چنگولیبازی (تاببازی) میکردند.




