به گزارش اصفهان زیبا؛ به پیادهرویی که حالا خلوت و بیصداست قدم میگذارم. چشمم به تنه شکسته درختی میافتد که در وسط راه افتاده است. برگهای ریز و سبز تازهاش، زیر پاهای عابران له شدهاند.
هوا بهاری است و نسیم روحافزایی از روی چمنهای فضای سبز آنطرف خیابان بلند میشود و به صورتم میخورد. آهی از ته دل میکشم. درخت دیگر زنده نیست. نزدیکتر میشوم، دستم را روی قسمت شکسته میگذارم، مورمورم میشود. انگار که دردش را احساس میکنم.
صدای زن فروشنده از پشت سرم میآید: «باد شکسته. طوفان!»
سرم را برمیگردانم. شاید تصادف ماشین بوده. نکند کسی عمدا این کار را کرده تا دید تابلو فروشگاه بازتر شود. این را میگویم و نفس سنگینی میکشم.
انگار این صحنه فقط یک نماد است. شکستن، تخریب و بیتوجهی به چیزی که زمانی زنده بود و نفس میکشید. این فقط یک درخت نیست. این همان بیتوجهی جمعی است که در جامعه ما رخنه کرده است؛ بیتوجهی به طبیعت، به روابط انسانی و حتی به خودمان.
به سمت خیابان اصلی حرکت میکنم و نگاه خستهام به ماشینهایی است که بیوقفه میگذرند و بوق میزنند؛ اغلب هم تکسرنشین. در میان صداهای موتور و بوق، این شهر به نظر سرد و بیروح میرسد.
زن مسافری که در کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده، به من نزدیک میشود و میپرسد: «میتونید برام اسنپ بگیرید؟ خیلی وقته منتظرم.»
میگویم: «متأسفم. اینترنت ندارم؛ ولی الان دیگه اتوبوس پیداش میشه.»
زن نگاهی به اطراف میاندازد و به پسرش میگوید: «بیا، دیر شد! باید بریم ورزشگاه.» پسر سرش را بلند میکند و میگوید: «مامان، این درخت از چی شکسته؟»
زن نگاهش را روی درخت ثابت میکند و با آرامش میگوید: «شاید کسی دلش نمیخواسته جلو مغازه درخت باشه. شایدم توی راه مردم بوده.»
بعد حرکت میکنند و دور میشوند؛ اما درخت شکسته در ذهنم باقی میماند. جوان بود و چتریهای بلندش نشان از جوانههای بهاری داشت. برگهای سرسبز، نو و تازهای که میتوانست سایه ما و ماشینهای آهنیمان باشد.
توی گرمای تابستان لحظهای هرچند کوتاه خنکمان کند. باد بپیچد لای شاخوبرگش و هوای دودآلود را بگیرد و هوای تازه تحویلمان بدهد تا کمتر در آلودگی شهر نفس بکشیم؛ همینقدر مهربان. انگار که صدای شکستن درخت، چیزی را در من از خواب بیدار کرده باشد.
آیا تنها درختها شکسته میشوند یا ما هم روزی در میان خیابانهای زندگی، شکسته خواهیم شد؟