گفت‌و‌گو با برادران شهید حسین آقاامینی‌جزی

با همین لباس می‌خواهم شهید شوم

مسجد امام‌حسین(ع) محله مصلی از مساجد قدیمی این محل است که در دوران دفاع مقدس ۸۰ شهید این محله از این مسجد تشییع شدند.

تاریخ انتشار: ۱۹:۳۸ - سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
با همین لباس می‌خواهم شهید شوم

به گزارش اصفهان زیبا؛ مسجد امام‌حسین(ع) محله مصلی از مساجد قدیمی این محل است که در دوران دفاع مقدس ۸۰ شهید این محله از این مسجد تشییع شدند. آقای محمد آقاامینی‌جزی که یکی از اعضای هیئت‌امنای این مسجد و برادر شهید حسین آقاامینی‌جزی است، درباره برادرش می‌گوید:

طبقه بالای منزلمان را کتابخانه کرده بود

حسین متولد ۱۳۴۶ بود و فرزند آخر خانواده. ما چهار برادر و دو خواهر بودیم. پدرمان کارگر بود و اهل زحمت‌کشی و روزی حلال. حسین، در کودکی توی گروه سرود مسجد محل بود و در کلاس‌های قرآن حاج میرزاعلی از اهالی محلمان شرکت می‌کرد؛ برادرم هم مانند بقیه افراد خانواده فعالیت انقلابی داشت و با ما به تظاهرات می‌آمد.

حسین خیلی اهل مطالعه بود. طبقه بالای منزلمان را کتابخانه‌ کرده بود. همه بچه‌های محل می‌آمدند و کتاب‌های مذهبی و قرآنی امانت می‌گرفتند (خاطره‌های برادر از ذهنش جاری می‌شود و اشک از چشمانش. با همان حال ادامه می‌دهد و می‌گوید:) همه تعریفش را می‌کردند و دوستش داشتند.

اگر شهید شدم برایم گریه نکنید

جنگ که شروع شد، تصمیم گرفت به جبهه برود. پدر و مادرم گفتند: «هنوز بچه‌ای.» گفت: «وظیفه‌ام است بروم؛ اگر هم شهید شدم برای من گریه نکنید؛ فقط برای انقلاب و رهبر دعا کنید.»

وقتی می‌خواست برود، با همه خداحافظی کرد. خودم با موتور بردمش باغ تختی رساندمش. وقتی از کردستان برگشت، چند روزی که اینجا بود، لباسش را از تنش درنمی‌آورد.

می‌گفت: «من با همین لباس می‌خوابم و با همین لباس نماز می‌خوانم؛ با همین لباس هم می‌خواهم شهید شوم.» چند روز ماند و رفت منطقه. مقداری پول داشت. موقع رفتن به من داد.

گفت: «من دیگر نیازی به این پول‌ها ندارم.» من هم یک ساعت شب‌نما، یک تسبیح شاه‌مقصود و یک انگشتر عقیق به او دادم‌ (باز اشک امانش نمی‌دهد و مانعی برای صحبتش می‌شود. بعد از چند لحظه می‌گوید:) وقتی شهید شد، تمام چیزهایی که به او داده بودم، در جیبش بود.

ابراهیم آقاامینی، رزمنده و برادر شهید

ابراهیم آقاامینی برادر دیگر شهید و رزمنده سال‌های جنگ است. متولد سال ۴۴ است و حدود دو سال از برادر شهیدش بزرگ‌تر. او بیشتر از یک سال در جبهه‌ حضور داشته است. به‌رغم کسالتی که دارد، قبول می‌کند و گنجینه خاطره‌هایش را یکی‌یکی ورق می‌زند و از خودش و برادر شهیدش می‌گوید؛از کودکی با اینکه خیلی سنی نداشت، ولی روی ناموس و حجاب خیلی تعصب داشت و همیشه در تظاهرات و جلسه‌های مذهبی شرکت می‌کرد. تا کلاس پنجم درس خواند و مشغول کار پسایی‌سازی شد. من قبل از او، بعد از دوره آموزشی، شش ماهی رفتم جبهه. وقتی برگشتم حسین، خیلی پافشاری کرد که برود جبهه. بالاخره سال ۶۲ یک دوره آموزشی در شهر یزد گذراند و به کردستان اعزام شد.

شهادت علی الله‌دادی، یکی از دلایلی شد که به جبهه رفت

سه ماه بود از او خبر نداشتیم؛ تا اینکه یکی از دوستانش نامه‌ای از طرف او آورد که به‌زودی برمی‌گردد. چند روز بعد آمد. صورتش خیلی نورانی شده بود. ۱۶ سالش بود؛ ولی از نظر اخلاق و رفتار مثل یک مرد ۴۰ساله شده بود. من و برادرم و دوتا از بچه‌های محل، علی و مهدی الله‌دادی، هم‌سن‌وسال و دوست بودیم و هوای هم را داشتیم. سال ۶۱ بود و دفعه اولی که من از جبهه برگشته بودم. دیدم حسین، سرش را گذاشته به دیوار کوچه و گریه می‌کند. علی الله‌دادی شهید شده بود و این موضوع انگیزه زیادی شد که به جبهه برود. این شهید عزیز برادر همسر من هستند.

خواب شهید الله‌دادی را دیده بود

خواب شهید علی الله‌دادی را در یک باغ بزرگ و سرسبز دیده بود. شهید گفته بود: «حسین، بی‌معرفت نمی‌‌آیی یک سری به ما بزنی؟»

به همه فامیل و اقوام سر زد و با همه خداحافظی کرد و رفت. سال ۶۲ بود و عملیات خیبر. دوباره برگشت جبهه. ۱۵ روز بعد، در مغازه بودم که بچه‌های محل خبر شهادتش را آوردند.

امام‌زمان(عج) من را آورد این‌طرف کانال

 دوستش گفت: «حسین شب عملیات خیلی نورانی شده بود. همه به او التماس دعا می‌گفتند.» عملیات خیبر، اولین عملیاتی بود که در نیزارها و آب انجام می‌شد. توی نیزارها کانال زده بودند. نردبان می‌گذاشتند روی کانال‌ها و از روی آن به‌ طرف دیگر می‌رفتند. رسیده بودند به یکی از کانال‌ها، دوستش رفته بود نردبان بیاورد. وقتی آمده بود، دیده بود حسین آن طرف کانال است. پرسیده بود: «حسین، چطوری رفتی آن طرف کانال؟» حسین خندیده و گفته بود: «امام‌زمان(عج) من را آورد این‌طرف.» آن آخرین دیدارشان بود. صبح پیکر بی‌جان حسین را پیدا کرده بودند. تیر به پهلویش خورده بود. دشمن برای اولین‌بار در منطقه شیمیایی زد. حسین شیمیایی هم شده بود. دوست داشتیم کنار شهید الله‌دادی به خاک سپرده شود؛ ولی بدون اینکه ما پیگیری کنیم، خیلی اتفاقی، فضایی کنار قبر شهید الله‌دادی آماده شده بود و ایشان دو قبر آن‌طرف‌تر به خاک سپرده شد.

لباس گشاد و ضخیم پوشید تا بزرگ‌تر به نظر برسد

از آقاابراهیم می‌خواهم از خاطره‌های خودش نیز برایمان بگوید. از زمان رفتنش می‌گوید و وقتی که به‌خاطر جثه کوچک و سن کمش قبول نمی‌کردند به جبهه برود؛ زمانی که او کفش بزرگ‌پایش می‌کند و لباس گشاد و ضخیم می‌پوشد تا بزرگ‌تر به نظر برسد.

او در ادامه می‌گوید: «بالاخره سال ۶۱ بعد از آموزش در پادگان غدیر به جبهه رفتم و با لشکر نجف‌‌اشرف به اهواز. در عملیات رمضان خط‌شکن بودم. عملیات والفجر مقدماتی هم در توپخانه ۱۳۰.»

امداد غیبی خدا را به چشم خودم دیدم

یک‌ماه‌ونیم قبل از عملیات رمضان در منطقه بودیم و منتظر عملیات. شب عملیات بعد از شام حرکت کردیم. باید می‌رفتیم پاسگاه زید عراق. بچه‌ها خط را شکسته و چند نفر را هم اسیر کرده بودند‌.

حدود ۱۰ کیلومتر از خط تا پاسگاه فاصله داشت. قرار بود بعد از آنجا حدود ۲۵ کیلومتر دیگر برویم تا برسیم پشت کانال ماهی. عراقی‌ها از ترس سریع سنگرها را رها کرده بودند.

تلویزیون‌های داخل بعضی سنگرها هنوز روشن بود. من ۱۷ سال داشتم و فرمانده دسته‌ بودم. ما در قلب دشمن بودیم. از یک‌جا به بعد رزمنده‌های ما با سربازان عراقی قاتى شده بودند. در راه یک جیپ عراقی کنار ما ایستاد.

فرمانده ما گفت: «هیچ‌کس صحبت نکند تا نفهمند ایرانی هستیم.» یکی از آن‌ها همان‌طور که اسلحه‌اش به سمت ما بود، به عربی چیزی گفت. فرمانده ما هم فقط دهانش را باز و بسته کرد. سروصدا زیاد بود و تاریکی شب همه‌جا را گرفته بود. سرباز عراقی بدون اینکه صحبتی کند، دوباره سوار شد و رفت. این یکی از امدادهای غیبی بود که من به چشم خودم دیدم.

یکی سرش رفت و یکی دستش

رسیدیم پشت کانال ماهی، از دور اطراف شهر بصره پیدا بود. ۳۵ کیلومتر تقریبا راه آمده بودیم. منتظر بودیم عملیات شروع شود. همه متفرق شده بودند. من و دو نفر دیگر جلوتر رفتیم. پشت خاک‌ریزها، در یک‌کیلومتری‌مان، تعداد زیادی تانک عراقی ایستاده بود. ما احتمال دادیم که به‌زودی دشمن تک می‌زند. به سمت پاسگاه زید، برگشتیم عقب. از ساعت دو به بعد دشمن شروع کرد به زدن پاسگاه زید. خمپاره ۱۲۰ خورد چندمتری ما. چند نفر از بچه‌ها آنجا شهید شدند؛ یکی سرش رفت و یکی دستش.

به قول شاعر که می‌گوید: «برید از اونا بپرسید که شنیده‌‌ها رو دیدن»، ما این اتفاق‌ها را به چشم خودمان دیدیم و با پوست و گوشتمان لمس کردیم.

با تانک از روی ۲۰۰ نفر از بچه‌های ما رد شده بودند

دشمن تا عصر پنج بار تک زد. ما فقط یک خاک‌ریز داشتیم و یک کلاش؛ ولی بچه‌ها با شجاعت و شهامت زیاد خط را حفظ کردند. شب قبل، عملیات پیاده را لشکر امام‌حسین(ع) و نجف‌اشرف انجام داده بودند.

باید بچه‌های ۱۷ قم که آرپی‌جی‌زن بودند، تانک‌های عراقی را می‌زدند تا جلوی تک‌زدن دشمن را بگیرند؛ ولی متأسفانه آن‌ها نتوانسته بودند این کار را انجام دهند و هم‌زمان با زدن پاسگاه زید دشمن به بچه‌هایی که جلو بودند، تک‌زده و آن‌ها را محاصره کرده بود.

با شنی تانک روی بچه‌ها رفته و با تیر مستقیم خیلی از آن‌ها را به شهادت رسانده بود. دشمن، حدود ۲۰۰ نفر از رزمنده‌های ما را روی زمین خوابانده و با تانک از رویشان رد شده بود. یکی از بچه‌های اطلاعات‌عملیات که خودش شاهد این ماجرا بود، آن را برای ما تعریف کرد.