به گزارش اصفهان زیبا؛ محمودآباد روستایی در نزدیکی اصفهان است که در گذشته به زمینهای سرسبز و باغهای پر از میوه شهرت داشته است. این روستا مانند بسیاری از روستاها خان بزرگی داشت که به او حاجرضا میگفتند. او صاحب زمینهای بسیاری بوده و رعیتها در آن زمینها کشاورزی میکردند. بعد از حاج رضا، عسگر بختیار، خان اینجا شد و حاج محمدحسن ابدال هم کدخدای روستا بود که بهعنوان دستیار خان و دولت در روستا فعالیت میکرد و کمکیار مردم ساکن در محل بود.
از اهالی محل سراغ خانه کدخدا را میگیرم. زمینی بسیار بزرگ عمارتی بسیار زیبا را در خود جایداده است؛ عمارتی که حالا بخش زیادی از آن تخریب شده و بخش باقیمانده آن هم درحال تخریب است؛ اما آنچه باقیمانده گویای شکوه این عمارت در زمان خود دارد.
زنگ خانه را میزنم. بانویی میانسال در را باز میکند و با خوشرویی تمام دعوت میکند تا از نزدیک عمارت را ببینم. کدخدا سالهاست که به رحمت خدا رفته؛ اما پسرش که حالا حدود ۸۰ سال سن دارد همراه با فرزندان در نزدیکی عمارت قدیمی زندگی میکنند.
قصه عمارت کدخدا
حاج علی ابدال با وجود اینکه گوشهایش سنگین شده و بهسختی نشسته است؛ اما خاطرات زندگی با پدر را بهروشنی به یاد دارد؛ زمانی که به گفته خودش محمودآباد واقعا آباد بود و شهرت زمینهای سرسبزش در شهر اصفهان زبانزد. حاج علی از گذشتهها میگوید؛ از باغ انگور و درختان باشکوه انار و جویهای آب روانی که در بین درختان باغ روان بود.
عمارتی با قدمت ۱۳۰ سال
او از خانهای آن زمان میگوید: «محمودآباد جزئی از برخوار بود که سه خان بزرگ به نامهای حاجرضا محمودآبادی، سلطان گزی و حاجمحمد هاشمی دستگردی داشت.»
عمارتی که به دست حاج رضا ساخته شد
فرزند کدخدا ادامه میدهد: «حاج رضا عموی پدر من بودند. زمانی که این عمارت را ساختند دو خان گز و دستگرد را دعوت کردند. پس از بازدید حاجمحمد حسن خان به حاج رضا گفتند که بسیار ساختمان خوبی است؛ ولی حیف که مثل جوانی است که یک کتف داشته باشد.
حاج رضا میپرسند چطور؟ میگوید شما یک هفتدری ساختید و یک سهدری؛ درصورتیکه باید یک سهدری اینطرف باشد یک سهدری آن طرف و یک پنجدری هم وسط باشد.»
خانی که واقعا خان بود
حاج علی ابدال خاطراتش را اینگونه بیان میکند: «یک نفر تعریف میکرد که حاج رضا ۴۰۰ شتر داشته و شترها اینجا میایستادند و آب میخوردند. حدود چهارپنجهزار گوسفند و همچنین زمینهای بسیاری در اطراف داشته است.»
باغ مریضخانه محمودآباد
او از تبدیل این عمارت به مریضخانه میگوید: «اینجا ۲۵ سال بیمارستان بود و پزشک از خمینیشهر به اینجا میآمد. یادم هست هفتسالم بود که خانم دکتری به نام عفت اینجا بود. بعدها یک پزشک لبنانی آمد. او طبابت میکرد؛ اما دواهای او را ارباب تأمین میکرد و او هم رایگان به مردم میداد.»
حاج علی درباره تخلیه مریضخانه همزمان با تأسیس بهداری توضیح میدهد: «پس از تخلیه کسی به فکر بازسازی و مرمت اینجا نبود؛ تا اینکه حالا بهصورت نیمهمخروبه درآمده است.»
او از تبدیل مریضخانه به باغ میگوید: «بعد از تخلیه، محصولات زیادی مثل انگور، خربزه، انار و … در اینجا کاشته میشد. یادم هست خربزهها آنقدر شیرین بود که وقتی از نزدیک آنها رد میشدیم ترک میخورد.»
او از آب فراوانی که در محمودآباد جریان داشت هم تعریف میکند: «اینجا دو قنات داشت. علاوه بر اینکه در داخل خود محمودآباد آب فراوانی از زایندهرود جریان داشت که به واسطه آن کشاورزان خربزه و گندم میکاشتند، آن زمان آسفالت نبود در کوچهها هم آب میآمد و وارد باغ میشد و هم انار، خیار و انگور میکاشتند.»
ابدال با افسوس فراوان ادامه میدهد: «حالا زمینها خشک شده و کشتوکار هم کم شده است.»
فرزند کدخدا به آن طرف عمارت اشاره میکند و ادامه میدهد: «پدربزرگم که برادر حاجرضا بود یک ساختمان هم آن طرف ساخت و به یاد حرف سلطان دستگرد آن را طراحی کرد.»
او درباره نزاع خان محمودآباد با ظلالسطان، حاکم اصفهان صحبت میکند: «حاج رضا اجازه نمیداد که ظلالسطان در امور محمودآباد دخالت کند و همیشه بین آنها نزاع بود. آقانجفی که پیشنماز مسجد شاه قدیم بود و طرفدار خان اینجا، واسطه بین آنها و ظل السطان میشد.بعدها پسران حاج رضا از اینجا به تهران رفتند و حالا بسیاری از آنها به رحمت خدا رفتهاند.»
قحطی و کمک خان به مردم
حاجعلی به قحطی که دامنگیر اصفهان شده و کمک خان اینجا به مردم، اشاره میکند: «اینجا منبع آب بزرگی داشت که در زمان قحطی مرد و زن در کنار آن مینشستند، حاج رضا نان میپخت و آنها را نزدیک منبع آب میبرد و بین مردم پخش میکرد تا گرسنگی آنها را اذیت نکند.» او به دو یاغی بزرگ، رضاقلی خان و جعفرقلی خان اشاره میکند و میگوید: «علت اصلی قحطی همین دو نفر بودند. آنها اجازه نمیدادند غذا و گندم به اصفهان برسد. دیمیها تعریف میکردند که محل ورودی شهر یک در ورودی داشت که آن را میبستند. یک سبد بود که هر کسی برای خرید نان باید یک قِران در داخل آن قرار میداد و یک نان به او میدادند.»
او از ارباب محمودآباد به نام علی عسگر بختیار یاد میکند و میگوید: «پدرم آن زمان کدخدای اینجا بودند و علی عسگر بختیار هم خان محمودآباد. پدرم در امور اداری، حل اختلاف و حتی ثبت شناسنامه اهالی محل فعالیت میکردند. بسیاری از افرادی که امروز فامیل آنها ابدال است نام خود را از پدر من گرفتند و در شناسنامه آنها ثبت شده.» خورشید غروب کرده. باوجود پذیرایی گرم خانواده ابدال باید برگردم. از حاج علی ابدال خداحافظی میکنم؛ به امید اینکه یک روز دیگر دوباره او را ملاقات کنم.




