گفت‌وگو با پدر شهید احمدرضا عسگری

می‌دانست این دیدار آخر است

در گوشه‌ای آرام از این شهر، در دل محله، خانه‌ای است که در آن پدر و مادر یکی از شهدای محله محمودآباد در آن زندگی می‌کنند؛ پدری ۹۳ساله با چهره‌ای مهربان و نگاهی دوردست.

تاریخ انتشار: ۱۷:۵۱ - سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
می‌دانست این دیدار آخر است

به گزارش اصفهان زیبا؛ در گوشه‌ای آرام از این شهر، در دل محله، خانه‌ای است که در آن پدر و مادر یکی از شهدای محله محمودآباد در آن زندگی می‌کنند؛ پدری ۹۳ساله با چهره‌ای مهربان و نگاهی دوردست. سال‌ها پیش وقتی هنوز موهایش سیاه بود و دلش گرم دیدن قدکشیدن پسرش، خبر شهادتش را برایش آوردند. آمدیم تا نه‌فقط از احمدرضا عسگری بگوییم و بشنویم که از دل پدری بشنویم که هنوز، پس از سال‌ها، نام فرزندش را با افتخار و بغضی آرام بر زبان می‌آورد. اگرچه گوش‌های این پدر سنگین شده، دلش همچنان روشن و لبریز از خاطره‌هایی است که باید شنیده شود.

سنی نداشت؛ ولی اعلامیه‌های امام را می‌گرفت و می‌خواند

حاج محمدعلی عسگری، پدر احمدرضا، درباره پسر شهیدش می‌گوید: اسم شناسنامه‌اش احمدرضا بود؛ ولی به او احمد می‌گفتیم. او پسر اولم بود و در دهم مرداد ۱۳۴۷ به دنیا آمد.

تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواند. درس را رها کرد و رفت دنبال کارهای انقلابی. خیلی سنی نداشت؛ ولی اعلامیه‌های امام خمینی را می‌گرفت و می‌خواند. من آن زمان اصلا نمی‌دانستم امام خمینی(ره) چه کسی است و چه می‌گوید؛ ولی احمد همه اتفاق‌های آن زمان را زیر نظر داشت و دنبال تظاهرات و این‌طور کارها بود.

روزها صحرا کمک من بود و شب‌ها می‌رفت بسیج نگهبانی می‌داد

بعد از انقلاب عضو بسیج شاهین‌شهر شد. روزها می‌آمد توی صحرا به من کمک می‌کرد و شب‌ها می‌رفت توی بسیج شاهین‌شهر، نگهبانی می‌داد. دوسه‌سالی کارش همین بود.

به او می‌گفتم: احمد کمی بخواب، استراحت کن. قبول نمی‌کرد و با عشق و علاقه آن کار را انجام می‌داد. یک روز غروب آمد خانه، شامش را خورد و رفت برای نگهبانی. صبح هرچه منتظرش شدیم، نیامد. هر روز صبح می‌آمد صحرا کمکم. نگرانش شدم. تراکتور را خاموش کردم و با وانت رفتم دنبالش. وقتی رسیدم بسیج شاهین‌شهر، سرباز جواب درستی به من نداد. تا آمدم بروم پیش افسر نگهبان، از کنارم رد شد و رفت. او را نمی‌شناختم. نگهبان شیفت بعدی نیم‌ساعت دیگر می‌آمد. دلم تاب نیاورد؛ خودم رفتم در خانه‌شان. فهمیدم بازداشت شده است . ناراحت شدم. خلاصه رفتیم و از بازداشت آوردیمش بیرون. گفت: دیشب، سربازی که گشت می‌داده ماشین را عقب‌تر پارک می‌کند و احمد متوجه آمدنش نمی‌شود. آن سرباز وقتی جلو می‌آید،به او می‌گوید: تو موقع نگهبانی خواب بودی و همین باعث بحث و مشاجره بینشان می‌شود و دلیلی برای بازداشت‌کردنش.

بعد از ماجرای بازداشت، نگذاشتم آنجا برود

بعد از این ماجرا دیگر نگذاشتم آنجا برود. خیلی اصرار کرد، وقتی دید فایده‌ای ندارد، رفت دنبال کارهای سربازی‌اش. می‌خواست برود جبهه.

شش،هفت‌ماه آموزشی بود و بعد رفت کرمان. ۱۰ روزی می‌شد از او خبری نداشتیم. مادرش نگرانش شده بود. با وانت رفتیم کرمان. هم‌زمان با رفتن ما، او هم ۴۸ ساعت مرخصی گرفته و آمده بود اصفهان. وقتی گفتند رفته مرخصی، باورم نمی‌شد. هزار فکر آمد توی سرم. بالاخره برگشتیم اصفهان. دیدیم توی اتاق نشسته. یک سَری به خواهرش توی حاجی‌آباد زد و برگشت جبهه.

به همه سر زد؛ حتی به دوستان دوران بچگی‌اش

۲۰ روزی به عید مانده بود که دوباره آمد مرخصی. همه را دید. به همه سر زد. دوست، فامیل، همسایه. حتی به دوستان دوران بچگی‌اش هم سر زد و آن‌ها را دید. آخرین باری بود که آمده بود. انگار به دلش افتاده بود که این آخرین دیدار بوده و قرار است شهید شود.

لباس‌های نو را گذاشت و لباس‌های کهنه را پوشید

گفت: باید برگردم. گفتم: خودم می‌برمت کرمان. قبول نکرد. وقتی می‌خواست برود، یک‌دست لباس سربازی کهنه داشت. آن‌ها را پوشید. چکمه‌هایش نو بودند؛ آن‌ها را هم درآورد و چکمه‌های کهنه‌اش را پا کرد. برایش یک ساعت مچی از مشهد خریده بودم. آن را از مچش باز کرد و انداخت به میله چوب‌لباسی. گفتم: چرا این‌طور می‌کنی؟ نگاهم کرد و گفت: این‌ها دیگر به درد من نمی‌خورد.

ممکن است من دیگر برنگردم. (این را که می‌گوید، دیگر نمی‌تواند بغضش را نگه دارد و بلند بلند می‌زند زیر گریه. یاد پسر شهیدش از یاد نرفتنی است و غم نبودنش همیشه تازه. بعد از چند لحظه‌ای ادامه می‌دهد و می‌گوید:) همه چیزهایی را که گذاشته بود، به او برگرداندم و گفتم: اگر قرار است برنگردی، این‌ها به چه درد من می‌خورد؟ با خودت ببر.

۱۸ روز بعد، خبر شهادتش را آوردند

۱۸ روز بعد، کیف، وصیت‌نامه و وسایلش را یک نفر آورد. دلش نیامد در خانه ما بیاید؛ آن‌ها را داد به بقالی سر کوچه. دامادمان وسایل را گرفت؛ ولی به ما نگفت که خبر شهادت احمد را آورده‌اند. خیلی نگرانش بودیم. با عمویش رفتیم کرمان. سه روز دنبالش می‌گشتیم. توی این سه روز نه آب خوردم و نه غذا. تا اینکه گفتند: احمدرضا شهید شده است و وسایلش را برده‌ایم در خانه‌تان.

۲۰ سالش بود که به شهادت رسید

۳۵نفر با هم بودند. با هلیکوپتر رفته بودند در خاک عراق. محاصره شده بودند. درخواست نیرو و مهمات کرده، ولی امکان کمک‌رساندن به آن‌ها نبوده و نیروهای دشمن آن‌ها را محاصره‌کرده و به شهادت رسانده بودند. ۲۱فروردین ۱۳۶۷ بود. ۲۰ سالش بود که به شهادت رسید. احمدرضا عسگری، فرزند محله محمودآباد، از شهدای مفقودالاثری‌ است که نامش در یادها همیشه باقی‌ است. از او تنها چند یادگار مانده: عکسی، ساعتی، انگشتری و لباس رزمی که حالا در غرفه‌ای ساده، اما پرمفهوم در بوستان امام و شهدای محمودآباد، در کنار صدای خاموش اشک و غرور، در نگاه بازدیدکنندگان جا گرفته است.یاد احمدرضا، نه‌فقط در قاب عکس‌ها، که در دل این خاک، در خاطرهٔ کوچه‌ها، در نگاه پدر و در دعای مادر، تا همیشه زنده است. راهش، همچنان روشن؛ و نامش، جاودانه بر دیوارهای افتخار این سرزمین.