با آنکه سالها از رفتن پسرش میگذشت و روسری مشکیاش را درنیاورده بود؛ اما آن لبخندهای ملیح و دوستداشتنیاش مشکیهای قلبت را میشست و میبرد.آنقدر گرم و صمیمی با زائر پسرش رفتار میکرد که از یک جایی به بعد به شوق دیدن مادر و پسر میرفتی گلستان. هر وقت میرفتی، از مسعود، پسرش که میپرسیدی، انگار که این داغ برایش کهنگی نداشت. معلوم نبود برای چندهزار تا دختر و پسر، زن و مرد جوان و میانسال قصه مسعودش را گفته بود؛ اما توی تمام این سالها کسی نشنیده بود لب به ناشکری از رفتن پسری باز کند که تک بود.
بیآنکه از کسی طلبکار باشد، فقط مهربانی میکرد. اصلا همین بیان ساده با آن لهجه شیرین اصفهانیاش انقدر به دل مینشست که میخواستی ساعتها برایت از پسرش بگوید و تو بیآنکه مسعود را دیده باشی یا کتابی دربارهاش خوانده باشی جلوی چشمانت جان میگرفت و ریزرفتارهایش تا عمق جانت می نشست. هروقت میرفتی، چشم میانداختی تا ته ردیف شهیدخرازی عزیز مشکی چادرش را پیدا کنی.
با دیدنش قوت میافتاد توی پاهایت تا برسی کنارش و روی روفرشی سادهاش جایی نزدیک به مسعود بنشینی. تا بین نگاههای خیره مسعود از توی قاب عکس و چشمهای مهربان مادرش قصه دلدادگی و گذشت و صبر و هر آنچه خوبی هست را توی دلت ببافی و جان بگیری برای راه بزرگی که پیش رو داری. گرمای وجود و سادگی رفتار مادرمسعود آخوندی، پل ارتباطی بود بین دخترها و پسرها با هر سلیقهای، با شهید عزیزش که تکپسر بود، نخبه علمی بود، و عاشق شهادت بود.
این را نه فقط من، که تکتک رفیقهای چندساله شهید عزیز میگویند. این روزها که میروی گلستان و ته ردیف شهیدخرازی عزیز دیگر آن چادر مشکی به چشمت نمیآید، یکهو دلت خالی میشود. دلت برای آن همه سادگی و مهربانی تنگ میشود.تقدیم به تمام مادران مهربان و صبور شهدا ، بهخصوص مادر شهیدوالامقام، مسعود آخوندی