به گزارش اصفهان زیبا؛ اسلحهها به آسمان بالا بود. مرد و زن سوار بر وانت تویوتای حاج علی لشکری بودیم. تو، توی آن عملیات نبودی سلیمه. گمانم آقا رضا فرستاده بودت شهدا را کفن کنید. اسم آن شهدا را چی میشود گذاشت؟ هیچی! / بمب
مجید که از خط آمد، نفسچاقنکرده بهم گفت: کی شهید شده که آبجی رفته؟! ما که شهید ندادیم این عملیات.
نمیدانستم چه بگویم. بگویم: شهدای بچه؟ یا شهدای قدِ احمدمان؟ میگفتم: چی سلیمه؟! خودمان کندیم. خودمان مستطیلهای قبرگونه را کندیم که بچهها بروند توش؛ چه میدانم بشود مثل زیرزمینهای امن.
رسول کنارشان گونیهای پرشن را گذاشت. خودت قالیچههای خانه ممد را آوردی پهن کردی کف آنجا. بچهها نشستند. بچهها آرام گرفتند.
کدامشان بود؟ الهه! آره سلیمه، الهه بود که همان صبح مادرش چشمهایش را سورمه کرده بود. تو یادت نیست سلیمه؛ ولی من دیدم بچهها چطور وحشت زده به بمباران نگاه میکردند.
نمیدانم تو یادشان دادی یا خواهر مریم؛ ولی بچهها موقع بمباران دستشان را میگرفتند روی سرشان و جیغ میکشیدند. یکیشان ولی نگاه میکرد.
نه دست به سرش گرفت، نه به چشمش، نه جیغ کشید و نه از ترس گریه کرد. جفت چشمهایش را میخ کرده بود به آسمان. از آسمان بمب میبارید. در آسمان بمب راه میرفت.
تو از توی غسالخانه اینها را دیدی سلیمه؟! ندیدی. من اما دیدم. بمباران آرام گرفته بود که رفتم توی خانه ممد که یک پارچ آب بیاورم یا مثلا یک تکه نان پیدا شود بدهیم دست بچهها. آب را از یخهای آبشده فریزر یخچال ممد جمع میکردم که صدای بوم گوشم را قفل کرد.
گوشم قفل شد سلیمه. نشنیدم دیگر. بعدش فقط دیدم. دیدم که آن چاله مستطیلی پرخون شد. الهه چشمهای سورمهدارش را بسته بود و آن پسر، آن پسر که به آسمان خیره بود، هنوز از آن چشم برنمیداشت. یک بمب موقع راهرفتن توی آسمان افتاده بود روی سر بچهها و من نفهمیدم نامِ آن شهدا را چی بگذارم و بگویم رفتهای کجا.