یقه «هویدا» را در مسجدالحرام گرفتم!

«دوازده‌سالگی» برایش می‌شود شروع راه! از همان روزی که توی انشایش از شغل آینده‌اش می‌نویسد که می‌خواهد طلبه شود و معلمش می‌گوید شغلی بهتر از مفت‌خوری سراغ نداشتی! انگار میل واشتیاقش برای معمم‌شدن بیشتر می‌شود و خیلی زود سر از مدرسه «جد بزرگ» و «صدر» اصفهان درمی‌آورد و سال‌های بعد هم به مدارس حوزه علمیه قم می‌رسد.

تاریخ انتشار: 01:08 - پنجشنبه 1401/11/27
مدت زمان مطالعه: 11 دقیقه
یقه «هویدا» را در مسجدالحرام گرفتم!

«دوازده‌سالگی» برایش می‌شود شروع راه! از همان روزی که توی انشایش از شغل آینده‌اش می‌نویسد که می‌خواهد طلبه شود و معلمش می‌گوید شغلی بهتر از مفت‌خوری سراغ نداشتی! انگار میل واشتیاقش برای معمم‌شدن بیشتر می‌شود و خیلی زود سر از مدرسه «جد بزرگ» و «صدر» اصفهان درمی‌آورد و سال‌های بعد هم به مدارس حوزه علمیه قم می‌رسد.

او که اولین منبرش را در محله «لادره خمینی‌شهر» و در همان دوازده‌سالگی می‌رود، خیلی زود در منبر رشد می‌کند و کم‌کم با همان سن و سال پایین و سطح علمی نازلش، در کنار منبری‌های مهم اصفهان همچون «آیت‌الله طاهری»، «حاج آقا مهدی مظاهری»، «آیت‌الله امامی» و «حاج‌آقا فقیه امامی» منبر می‌رود و البته به قول خودش، توی روضه‌خوان‌های اصفهان هم حسابی گل کرده و روضه‌هایش عجیب طرفدار پیدا می‌کند؛ مثل «روضه علی اکبرش». او معتقد است پای درس آقای املایی و آقای فلسفی بزرگ شده است.

سیزده‌سالگی حجت‌الاسلام والمسلمین سیدیحیی مرتضوی اما نقطه شروع آشنایی و ارادتش به «حضرت امام» است؛ ارادتی که از مواجهه با کتاب «کشف‌الاسرار» در کتابخانه پدرش سر باز می‌کند و او عاشقانه برای دیدار امام راهی قم می‌شود. سیدیحیی مرتضوی با همان دیدار اول حضرت امام در «مسجد سلماسیه»قم پابه‌رکاب و مرید ایشان می‌شود و مدت‌ها بعد، در نجف در محضر آقای خمینی شاگردی و خدمت می‌کند و به نهضت مبارزان انقلاب اسلامی می‌پیوندد.

او که امین امام و حامل نامه‌ها و پیام‌های علما، مراجع تقلید و شخصیت‌های مهم به آیت‌الله خمینی در نجف و برعکس، نامه‌ها و پیام‌های امام برای افراد مختلف در ایران بوده، می‌گوید: «در طول این سال‌ها، نزدیک 20بار از ایران به‌صورت قاچاق می‌رفتم عراق. راه‌ها را یاد گرفته بودم.

با چه سختی می‌رفتم خدمت حضرت امام و حامل نامه‌های ایشان برای آقایان دستغیب، محلاتی، سعیدی، منتظری، مطهری، شیخ حسن صانعی بودم و البته بعد هم نامه‌های آن افراد را می‌گرفتم و برای حضرت امام می‌بردم.» سیدیحیی مرتضوی یا همان آسدیحیای امام خمینی، البته بیش از سیزده‌بار هم توسط ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه می‌شود و چشم و گوش راست و صورت و یک پایش به طور جدی آسیب می‌بیند.

او در زندان‌های ساواک با آقایان پرورش، زهتاب، حاج آقا مهدی مظاهری و خیلی از انقلابی‌های دیگر اصفهان هم‌سلول بوده است. چهل‌وچهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، بهانه نشستن و گفت‌وگوی رودرروی ما با «حجت الاسلام و المسلمین سید یحیی مرتضویِ» هفتادونه‌ساله است.

مردی که پیروزی انقلاب اسلامی برایش مصادف می‌شود با رفتن به دادگاه انقلاب اصفهان و سال 58 هم ابلاغ قضایی‌اش را از دست آیت‌الله شهید دکتر بهشتی می‌گیرد و بر مسند قضاوت در دیوان عالی کشور می‌نشیند و پایتخت‌نشین می‌شود. آنطور که سیدیحیی مرتضوی می‌گوید، پرونده بسیاری از ساواکی‌هایی که شکنجه‌اش کرده‌اند زیر دست خودش می‌آید.

اما او با رأفت اسلامی با آن‌ها برخورد می‌کند. قاضی مرتضوی، زاده خمینی‌شهر اصفهان، در حال حاضر عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق(ع) است. آنچه در ادامه می‌خوانید خاطرات به‌جامانده از حجت‌الاسلام مرتضوی در گفت‌وگو با «اصفهان‌زیبا» است.

یقه هویدا را در مسجدالحرام گرفتم

در یکی از سفرهایم به حج عمره، در مسجدالحرام بودم که با ورود هویدا مواجه شدم. با تعدادی از ساواکی‌ها آمده بود برای انجام اعمال حج عمره. من توی مطاف، درست بین حجرالاسود و خانه خدا، ایستاده بودم. شروع کرد به طواف خانه خدا. هربار که یک دور طوافش تمام می‌شد و به من می‌رسید سلام می‌کرد.

طواف که تمام شد، رفت برای نماز طواف. یک قالیچه افغانستانی انداخته بودند، ایستاد آنجا و امام جماعت بقیه هم شد. حالا خودش اصلا بلد نبود نماز بخواند. گفت الله اکبر. آمدم جلو و نگاهش کردم. اصلا لب‌هایش تکان نمی‌خورد! سرش را هم موقع سجده، نه به زمین گذاشت، نه به سنگ و نه حتی روی دستش.

همانطور با فاصله چندسانتی‌متری از زمین سجده می‌کرد. بعد هم رفت برای سعی صفا و مروه. دنبالش رفتم. هر دوری که می‌رفت، به من سلام می‌کرد و سرش را برایم تکان می‌داد. چون معمم بودم، به نظرش می‌رسید این آخوند بلایی سرش می‌آورد. بعد از تمام‌شدن اعمال سعی صفا و مروه، بدون خواندن نماز طواف نسا، رفت سمت در خروجی که از مسجد بیرون برود؛ یعنی نمازنخوانده داشت از خانه خدا خارج می‌شد.

به سرعت دویدم و داد زدم: «آقای هویدا…»، «آقای هویدا…»! نشنید. دومرتبه صدا زدم: «آقای نخست‌وزیر»، «آقای نخست‌وزیر»! باز هم نشنید. داد زدم: «آقای صدرالوزرا»… رویش را برگرداند. رفتم جلو. گریبانش را گرفتم. گفتم: «شما دیدید که من شاهد مناسکتان بودم. هم در طواف، هم نماز طواف، هم سعی صفا و مروه. خیلی متأسف شدم که 500نفر ایرانی و غیرایرانی اعمال شما را می دیدند.

حداقل از این آقای دکتر حسن امامی، امام‌جمعه منصوب اعلیحضرت همایونی دو رکعت نماز را یاد می‌گرفتید و بعد می‌آمدید اینجا. شما آبروی هرچه شیعه و ایرانی بود را بردید. بلد نبودید نماز بخوانید.» خیلی تند حرف زدم. گفت: «آقا خواندم!» گفتم: «کجا خواندید؟ من ایستاده بودم نگاهتان می‌کردم.

شما نماز نخواندید.» گفت: «حالا چکار کنم؟» گفتم: «باید نایب بگیری.» گفت: «شما نایب من می‌شوید؟» گفتم: «بله». من همیشه گفته بودم که این هویدا بهایی است. هنوز هم می‌گویم بهایی بود؛ اما خب تظاهر به مسلمانی می‌کرد. بعد که موافقت من را برای نایب‌شدن دید، گفت: «مادرم هفته گذشته فوت شده.

شما دو رکعت نماز هم برای مادرم بخوانید.» بعد یکی از اطرافیانش، دستش را گذاشت روی شانه من و گفت: «آقا لهجه‌تان اصفهانی است؟» گفتم: «بله، اصفهانی‌ام». گفت: «شما درس می‌خوانید؟» گفتم: «بله، مدرسه صدر درس می‌خوانم.» گذشت و ما برگشتیم اصفهان که آمدند سراغ ما.

گرفتند و بردندمان. اگر اشتباه نکنم سال 44 یا 45 بود. بعد مستقیم ما را بردند پیش تقوی، رئیس ساواک. بهم گفت: «شما دست از این کارهایت برنمی‌داری؟ نذر کردی هرچند روز یک‌بار بیایی اینجا؟ کی قرار است آدم بشوی؟» گفتم: «عالم‌ شدن چه مشکل، آدم‌شدن محال است!» گفتم: «من سومین بچه‌ام به دنیا آمده، امیدوارم از اینجا به بعد مراقب حالات خودم باشم.»

گفت: «کارت به جایی رسیده که به نخست‌وزیر این مملکت در مقابل تعدادی ایرانی و اجنبی توهین می‌کنی؟ چه‌کارت کنیم؟» خب از من یک پذیرایی شد سر این موضوع؛ ولی خود هویدا تلفن کرده بود که خیلی اذیتش نکنید. عاقبت ما را چندروزی نگه داشتند و بعد هم آزاد شدیم.

نگران اسلحه‌ای بودم که در خانه داشتم

در یکی از زندان‌هایی که بودم، فردی بود که گاهی برای ما غذا می‌آورد. یک‌بار به او گفتم: «ممکن است شما سری به خانه ما بزنید و ببینید عیال و بچه‌هایم سالم هستند یا نه؟ کاری دارند یا نه؟ یک کلید هم توی لباس‌هایم گذاشته‌ام. بی‌زحمت کلید را هم به دست عیال ما برسان و حالشان را هم بپرس.»

حالا قصه چه بود و چرا من از این مرد خواستم سری به خانه ما بزند؟ من اسلحه‌ای داشتم که توی خانه قایم کرده بودم. نگرانی‌ام از این بود که مأموران بریزند توی خانه و پیدایش کنند. اولین بار که عیال و بچه‌ها آمدند زندان ملاقات من، یواشکی گفتم: «اسلحه من فلان جاست. ببرید ورنوسفادران و خانه مادربزرگ بگذارید.»

این را به بچه‌ها گفتم و رفتند. بعد که برگشتم با خودم گفتم: «عجب خطایی کردم! کاش نگفته بودم! اگر این‌ها صدای من را ضبط کرده باشند، می‌روند سراغ زن و بچه من و اسلحه را پیدا می‌کنند و کار من مشکل‌تر می‌شود.» گذشت تا اینکه فردا صبح توی هواخوری زندان، درحال قدم‌زدن بودیم که ما را صدا زدند.

گفتند از ساواک آمده‌اند توی دفتر زندان و با شما کار دارند. شصتم خبردار شد که به خاطر قضیه اسلحه است. رنگم پرید. اطرافیانم پرسیدند: «خبری است؟» گفتم: «بعد عرض می‌کنم. شما فقط دعا کنید مشکلی برای من پیش نیاید.» وارد دفتر که شدم با آقای نادری و آقای شهیدی و چندنفر از ساواکی‌های دیگر روبه‌رو شدم.

همگی به من احترام کردند و برخلاف همیشه و برخوردهای همیشگی، جلوی پای من بلند شدند! خیلی تعجب کردم. گفتم در خدمتم. پرسیدند: «فرق بین حجت‌الاسلام و حجت‌الاسلام و المسلمین چیست؟» تفاوتش را گفتم. دوباره پرسیدند: «فرق بین حجت‌الاسلام والمسلمین و آیت‌الله چیست؟» گفتم.

دوباره پرسید: «فرق آیت‌الله و آیت‌الله العظمی چیست؟» باز جواب دادم. این بار نادری پرسید: «این آقایی که شما سنگش را به سینه می‌زنید و اظهار ارادت می‌کنید و مملکت را به خاطر او دچار آشوب و فتنه کرده‌اید، این آقا چی هستند؟ آیت‌الله است یا آیت‌الله العظمی؟» گفتم: «ایشان از آیت‌الله العظمی هم برتر هستند.

ایشان هزاران هزار نفر مرید دارند، رساله دارند، مرجع تقلید هستند، استاد حوزه علمیه هستند.» بعد دست کرد از زیرمیز و یک روزنامه درآورد. برای اولین بار دیدم عکس حضرت امام روی روزنامه اطلاعات است؛ شاید هم کیهان بود. با خط درشت نوشته بود که عده‌ای از ایران برای ملاقات و مذاکره با حضرت آیت‌الله خمینی به عراق رفتند.

قریب به این مضمون بود؛ درست یادم نیست. با دیدن این جمله‌ها روی روزنامه چشمم برق زد. شروع کردم گریه‌کردن. توی دلم گفتم الحمدلله آثار پیروزی و موفقیت امام درحال آشکارشدن است. گفتم: «من را مرخص می‌کنید؟» گفتند: «بفرمایید.» گفتم: «ممکن است این روزنامه را به من بدهید؟» گفتند: «اصلا برای شما آوردیم.» روزنامه را به من دادند و من آمدم. تا بهداری زندان، یک‌ریز توی این مسیر گریه می‌کردم.

رفقا وقتی من را دیدند، وحشت کردند و ترسیدند که آیا آنجا چه اتفاقی برای من افتاده است. گفتم: «گریه نکنید» و بعد روزنامه و عکس امام را به آن‌ها نشان دادم. آقا ما دوساعت تمام توی این فضای هواخوری از شادی گریه می‌کردیم. نماز خواندیم. سجده کردیم و خدا را شکر کردیم. حالات عجیبی برای من در آن لحظات گذشت. باورمان شد که کم‌کم به پیروزی نزدیک می‌شویم.

شاعری که بخشیدمش

اولین زندانی که رفتم، زندان شیرگویان بود؛ پشت عالی قاپو. توی آن زندان، رئیس زندان بی‌ادبی کرد و عمامه من را گذاشت روی سرش و شروع کرد زلف‌هایش را درست کند و بعد هم یک حرف‌های زشتی برای امام گفت. من هم ناراحت شدم و یک سیلی محکم زدم تو گوشش. آمد که من را بزند.

ولی منصرف شد.  گفت: «سید واقعا تو دیوانه‌ای؟ ببریدش انفرادی.» یازده روز ما را بردند توی انفرادی در اتاق دو در سه. رئیس زندان شاعر هم بود. یک روز آمد و به من گفت: «آقای مرتضوی این را بگیر و بخوان. هرگز نمی‌دهد تن خود را به کار شیخ باشد مخالف هنر و ابتکار شیخ یک کارگر باعث تولید کشور است باشد عزیزتر ز هزاران هزار شیخ…!» تقریبا 35 بیت شعر بود.

رئیس زندان گفت: «من در انجمن ادبی صائب می‌روم. دیشب یکی از شعرای بنام اصفهان به نام احمد غفورزاده طلایی این شعر را آنجا خواند. من تا دیدم این شعر توهین به علماست، ازش گرفتم برای شما.» خلاصه ما هم مدتی که زندان بودیم، این اشعار را حفظ کردیم. گذشت… تا ما از زندان آزاد شدیم و انقلاب به پیروزی رسید.

انقلاب که به پیروزی رسید آقای احمد جنتی، ابلاغ قضایی برای ما گرفتند و ما شدیم قاضی؛ قاضی دادگاه انقلاب اصفهان. یک روز که در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودم چشمم خورد به پرونده‌ای که روی آن نوشته بود احمدغفورزاده طلایی. تعجب کردم. گذاشتم روی باقی پرونده‌ها و به سرباز گفتم: «غفورزاده طلایی را بگو بیاید داخل». آمد.

سلام کرد. گفتم: «عصر طلایی است، طلایی ولی هنوز/ عصر حجر طلب کند از کردگار شیخ/ گر روز دیگری شود او صاحب اختیار …» ما تا این راگفتیم، یک‌دفعه افتاد روی پای ما و بنا کرد به گریه‌کردن. خیلی وحشت کرده بود. گفت: «آقا تو را به جدت از ما بگذر. شتر دیدی ندیدی!» گفتم: «شتر به این بزرگی را می‌شود ندید؟» افتاد به التماس‌کردن. گفتم: «من به تو یک ترحمی می‌کنم.

اما شرط دارد؛ اینکه از این به بعد هرچه شعر می‌گویی باید درمورد نظام و انقلاب و امام و … باشد.» گفت: «من به شما دست مردانه می‌دهم که این کار را بکنم.» گفتم: «حتما؟» گفت: «بله.» گفتم: «این مرد آزاد است؛ ولی پرونده‌اش پیش ما می‌ماند.» خدا انگار دنیا را بهش داد. گفت: «واقعا آزادم؟» گفتم: «بله.» بعد هم به آقای جنتی اطلاع دادم که چنین اتفاقی افتاده است.

مدتی بعد ما رفتیم تهران برای کار و این آقا را فراموش کردیم. سال‌ها گذشت. یک روز در اتاق آقا مهدی مظاهری، رئیس وقت دادگستری اصفهان بودم که دیدم آقایی با محاسن بلند وارد شد. سلام و علیک کردیم و رفت. وقتی رفت من به آقا مهدی گفتم: «این کی بود؟» گفت: «آقای احمد غفورزاده طلایی، از شعرای بنام اصفهان.»

دویدم بیرون و صدا زدم: «آقای غفورزاده، آقای غفورزاده…!» ایستاد. گفتم: «شما آقای غفورزاده هستید؟» گفت: «بله.» گفتم: «مرد حسابی شما من را می‌شناختی، چرا با من  احوال‌پرسی نکردی؟» گفت: «حقیقتش خجالت می‌کشیدم.» گفتم: «الان کجایی و چه می‌کنی؟» گفت: «درخواست دادم شغلم را انتقال دادند به آستان قدس رضوی.

همه کتیبه‌هایی که توی حرم می‌بینید اشعاری است که من درمورد حضرت رضا سروده‌ام.» بغلش کردم و بوسیدمش.

مدرسه چهارباغ رفت زیر صدای «خمینی خمینی؛ خدا نگهدار تو»!

من دوتا منبر رفته‌ام که ساواکی‌ها پای منبرم بودند و مجبور شدند بلند شوند بروند. ماجرای منبر اول از این قرار بود که به دنبال فوت آیت‌الله حکیم، استاندار وقت اصفهان مراسمی برای ایشان در مدرسه چهارباغ گرفتند؛ اما از هر منبری که برای سخنرانی در این مراسم دعوت کرده بود، نپذیرفته بودند. آقای کوپایی که از تجار معروف بازار اصفهان و وکیل مرحوم بروجردی بود، آمد سراغ من و گفت: «شنیدم شما منبری خوبی هستید. اگر ممکن است بیاید برای مجلس آقای حکیم، منبر بروید.»

خبر نداشت که من انقلابی‌ام. فکر می‌کرد من وابسته به تشکیلاتم. نپذیرفتم. بعد ایشان متوجه شده بود من عنایت خاصی به آقای فلسفی دارم. رفته بودم سراغ ایشان و خواسته بود آقای فلسفی پادرمیانی کند که من منبر مدرسه چهارباغ را بپذیرم. آقای فلسفی به خانه ما تلفن کرد و گفت: «آقای مرتضوی برو این مراسم را؛ ولی مواظب خودت باش. مواظب حرف‌زدنت باش.

قبل از منبررفتن با آقای مستجابی تماس بگیر و با ایشون مشورت کن. ارشادات و تذکرات ایشان را اجرا کن.» گفتم: «چشم.» فردا رفتیم مدرسه چهارباغ. تمام مقامات آمده بودند. آمدیم برویم منبر که سرهنگ زاهدی، رئیس اوقاف، رو کرد به من و گفت: «مرتضوی می‌دانی این مجلس برای چی تشکیل شده؟ فلسفه برگزاری این مجلس این است که آیت‌الله شریعتمداری را باید به‌عنوان مرجع تقلید بعد از آقای حکیم عنوان کنی؛ این امر اعلیحضرت همایونی است.

مواظب خودت باش.» این را توی گوشمان گفت و ما رفتیم منبر. «یک روایتی است از امام صادق (ع)؛ سه سرمایه است که هیچ ملتی از داشتن آن بی‌نیاز نیست و اساس تمدن بشر متکی به آن سه سرمایه است. برای هر کدام از این سه سرمایه دوشرط کرده است…» این حدیث را ما خواندیم و زمینه را
چنان پیاده کردیم که همه مردم متوجه شدند مرجع تقلید ملت ما بعد از آقای حکیم، آقای خمینی است؛ یعنی اینقدر صفات مرجع را در منبر گفتم که حتی یکی از آن صفات در وجود آقای شریعتمداری نبود. هرچه گفتم از امام گفتم. آقا ما این را که گفتیم، مردم یک‌دفعه شعار دادند: «خمینی، خمینی، خدا نگهدار تو/ بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو» مدرسه چهارباغ رفت زیر صدای مستمعین.

تمام ساواکی‌ها و مسئولان بلافاصله بلند شدند و مجلس را ترک کردند. فردای آن روز ساواک آمد سروقت ما و بردندمان زندان.

منبری رفتم که استاندار و رئیس ساواک را فراری داد

منبر بعدی دهه آخر ماه صفر بود. آقای سید ابوالحسن قرشی، رئیس انجمن شهر اصفهان، به من گفت: «آقای مرتضوی من منبر شما را در یک نوار شنیده‌ام. شما منبری مسلطی هستید. می‌خواهم ده‌‍شب توی مسجد جامع اصفهان برای من بروی منبر.»
شب 27 ماه صفر از مسجد که آمدیم
بیرون، آقای قرشی آمد دنبال ما و جلویمان را گرفت و گفت: «آقای مرتضوی! این ده شب هرچه خواستی گفتی، آبروی ما را هم بردی. ما می‌خواستیم حرفی از اعلیحضرت بگویی که شما برضدش گفتی. فردا شب رئیس ساواک، استاندار و ارکان دولت همه می‌آیند توی مسجد جامع؛ حتما اسمی از اعلیحضرت همایونی بیار.»

گفتم: «چشم.» آن زمان مجله زن روز مقاله‌ای را منتشر کرده با این عنوان که اعلیحضرت همایونی فرمودند: «با همه فعالیت‌هایی که برای پیگیری و نجات زنان ایران اعمال می‌کنیم، متأسفانه مرتجعین سیاه مانع پیشرفت زن شده‌اند و برای نمونه در یک دبیرستان دخترانه 500 نفری 450نفر با چادر سرکلاس می‌روند و از دبیر رو می‌گیرند.»

ما مجله را با خودمان بردیم بالای منبر؛ حالا همان شبی که می‌خواهیم اسم اعلیحضرت را بیاوریم. گفتم: «آقایان توجه کنید؛ امیرالمؤمنین فرمودند: از من بپرسید قبل از اینکه مرا نیابید. این جمله را امام حسن هم می‌توانست بگوید، امام حسین و امام رضا هم می‌توانستند بگویند؛ ولی هیچ کدام به احترام پدرشان نگفتند. فقط امیرالمؤمنین گفت.

اگر الان اعلیحضرت جمله‌ای بفرمایند، آیا آقای نخست‌وزیر حق دارند همان جمله را مثل اعلیحضرت بیان کنند؟ غلط می‌کند چنین چیزی بگوید… اگر اسدالله اعلم بخواهد می‌تواند؟ غلط می‌کند.» بعد مجله را نشان دادم و گفتم ببینید اینجا چی نوشته است و شروع کردم به انتقادکردن. من این‌ها را که گفتم رئیس ساواک و استاندار بلند شدند و از مجلس رفتند بیرون. گفتم: «برای اینکه آقایان راحت از مجلس بروند بیرون یک صلوات بفرستید…»

و بعد پرشورتر به عرایضم ادامه دادم. بعد از پایان مراسم، آقای قرشی آمد توی حیاط مجلس و رو به من گفت: «سید گند زدی به مجلس ما. فردا شب مجلس ما تعطیل است. شما تشریف نیاورید.» بعد هم یک پاکت به ما داد و رفت. فردای آن روز من را بردند ساواک و مدتی به جرم بی‌احترامی به اعلیحضرت همایونی زندان بودیم. یک روز مأمور ساواک بهم گفت: «آقا خلاصه منبر آن شب را بنویسید.» من هم نوشتم. وقتی نوشته‌های من را دید،

گفت: «این‌ها چیست نوشتی آقا؟! پرونده‌‌ات قطور می‌کنی. دوصفحه بنویس آقا…» چنین محبت‌هایی هم به ما می‌شد. یکی از افرادی که در این دوران به ما محبت فراوانی کرد، رئیس زندان دستگرد، سرگرد یزدانی بود. آدم بسیار شریفی بود. مرتب به ما می‌گفت چیزی نمی‌خواهید؟ چیزی نیاز ندارید؟ آقای پرورش، آقای زهتاب، آقای مرتضوی… یکی‌یکی ما را صدا می‌کرد و می‌پرسید فرمایشی ندارید؟ روز دادگاه ایشان رئیس دادگاهشان آقای جنتی بود.

من هم شرکت کرده بودم. آن روز ایشان به 15سال زندان محکوم شد. من بلند شدم گفتم: «آقای جنتی، ایشان یکی از کسانی بود که نهایت محبت و مهربانی را درمورد ما داشت.» بعد یکی‌یکی خدماتش را گفتم. گفتم به ایشان محبت کنید. الحمدلله چندین سال از حبس ایشان کم شد.

امام گفت دیگر روضه حضرت زینب(س) را به این صورت نخوان

امام موقعی که نجف بودند هرشب نمازمغربشان را توی مدرسه آقای بروجردی می‌خواندند، منم مؤذن ایشان بودم. شبی که از اتفاق شب عاشورا بود، از ما خواستند روضه‌ای بخوانیم. به اصرار اطرافیان، بین دو نماز امام شروع کردیم به خواندن روضه. اول کمی صحبت کردیم: «حسین نخواست مانند دیگران به خاطر زنده‌ماندن به هر خفت و ذلتی تن در دهد. او نخواست در بستر بیماری با چهره زعفرانی از دنیا برود.

او همیشه آرزو می‌کرد با چهره‌ای خون‌آلود و پیکری قطعه‌قطعه و چاک‌چاک به زیارت پروردگارش بشتابد.» بعد به نظرم رسید این روضه را بخوانم؛ روضه لحظه‌ای که سر مقدس امام حسین را بریدند و سر بالای نیزه رفت. خانم زینب رفت روی بلندی و صدا زد به عمر سعد؛ ای عمر سعد! سر برادرم را می‌برند و تو داری نگاه می‌کنی. گفتم نقل شده زینب دختر علی از شدت ناراحتی گوشواره‌ها در گوشش می‌لرزید.

وقتی روضه تمام شد و آمدم بروم، دیدم حضرت امام عبای من را گرفتند و فرمودند: «فردا قبل از ظهر بیایید منزل ما کارتان دارم.» خوشحال شدم. به حساب خودم و دیگر طلبه‌ها آقا می‌خواست از ما تشکر کند. فردا رفتیم سر قرار. امام رو به من کردند و فرمودند: «آقای آسدیحیی؛ شما اصلا حضرت زینب را می‌شناسید؟» گفتم: «بله، دختر امیرالمؤمنین، خواهر امام حسین.»

گفت: «نه. زینب کبری، دختر فاطمه بود. شما نشناختید زینب را. گفتید زینب روسری نداشت، گوش‌هایش می‌لرزید و دیگران گوش‌های لرزان زینب را دیدند؛ یعنی ایشان انقدر بی‌توجه بوده که گوش‌هایشان را نامحرم ببیند؟ دفعه دیگر به این صورت روضه نخوان. حضرت زینب از شما دلگیر می‌شود.» خلاصه یک تنبهی حضرت امام به ما دادند. گفتم: «چشم، من نادانی کردم. من را ببخشید.»

 

 

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

10 + سه =