آرشیو سرویس دل‌نوشته
اسب بادی
13:44 - 23 آذر 1402

اسب بادی

با نگاهش انگاری عقربه‌ها را هل می‌داد. تا عقربه‌ها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خنده‌ام گرفت. هرکس نداند خیال می‌کند راستی راستی زینب تازه از زایشگاه آمده.

ننه، تو کی ماهی بودی؟!
11:52 - 5 آذر 1402

ننه، تو کی ماهی بودی؟!

چادر مشکی را از روی بند توی حیاط برداشت. رفت سمت شیر آب کنار دیوار سیمانی. خم شد و سعی کرد سرپیچ شیر را بچرخاند. کاملا سفت و یخ‌زده بود. دوباره انگشتانش را دور سرپیچ محکم کرد. فایده نداشت.

نانِ رزمنده‌ها
10:21 - 23 آبان 1402

نانِ رزمنده‌ها

چانه‌های خمیر را با دست باز و روی ساج پهن می‌کرد. زیر لب ذکر می‌گفت. چشم‌هایش را که از دود تنور می‌سوخت، روی‌ هم فشار می‌داد.

این خانه در آسمان همچون ستاره می‌درخشد
12:48 - 21 آبان 1402

این خانه در آسمان همچون ستاره می‌درخشد

با شنیدن آهنگ هشدار تلفن همراهم به‌سختی چشم می‌گشایم. ساعت را که نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم هنوز تا اذان صبح ۳۰ دقیقه زمان باقی‌ است و آهنگ هشدار را به‌اشتباه تنظیم کرده‌ام. پلک‌هایم را روی‌هم فشار می‌دهم تا بخوابم؛ اما تلنگری خواب را از سرم می‌پراند.

فداکاری مادرانه
12:22 - 15 آبان 1402

فداکاری مادرانه

هنوز حالم جا نیامده؛ دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر می‌کشد. دکترگفت: «این آمپول‌هایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.»

ظهور نزدیک است
11:40 - 9 آبان 1402

ظهور نزدیک است

دلم بیشتر لرزید. برای بچه‌هایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شب‌ها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.

در همسایگی نور
12:20 - 4 آبان 1402

در همسایگی نور

از در چوبی و بزرگ که وارد حرم می‌شدیم، تا مامان سلام بدهد، روی انگشت‌های پا بلند می‌شدم تا جلو را بهتر ببینم. عاشق صحنه‌ای بودم که بابا را با آن لباس مانتویی مشکی، زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» می‌دیدم.

چشمان منتظر
14:04 - 1 آبان 1402

چشمان منتظر

پرتوهای حیات‌بخش آفتاب، از لابه‌لای حصارهای آهنی پنجره، بر چشمانش بوسه می‌زنند و بی اختیار شکوفه امید بر لبانش جوانه می‌زند.

گلدان پری‌وشی
12:43 - 30 مهر 1402

گلدان پری‌وشی

خانه‌ آقا بابا و آنا ویلایی بود؛ نه از آن ویلایی‌ها که بار تجملات و زرق و برقش بر بار صفا و صمیمیتش سنگینی کند. همین‌که غیر آپارتمانی بود، این‌طور می‌گفتیم.

لبخندها حرف می‌زنند
12:33 - 12 مهر 1402

لبخندها حرف می‌زنند

انگار از توی عکس زل زده درست توی چشم‌های من. منی که صبح خواب مانده و سکوت خانه را برای انجام سفارش کارم از دست داده‌ام.

قدر آرامش به مددِ تکه‌های «دا»
14:20 - 5 مهر 1402

قدر آرامش به مددِ تکه‌های «دا»

زینب کوچولو کمی آن‌طرف‌تر توی تشک مخصوص خودش خوابیده است. دوست دارد شب‌ها تو بغل خودم بخوابد، از زمین و زمان سؤال بپرسد و یکریز حرف بزند تا چشم‌هایش سنگین شود.

مهمان ویژه
12:04 - 27 شهریور 1402

مهمان ویژه

شب اولی که مهمانم آمد، تمام مدت از دلهره و اضطراب، پابه‌پای قل‌قل ریز قورمه‌سبزی ناهار فردا، من هم قُل زدم. چند بار قفل در را بررسی کردم. کلید را برداشتم و قایم کردم؛ مبادا نیمه‌شب اشتباهی در خروج را باز کند و بیرون برود.